به تو از ایران سلام
این بار دوست دارم به جای امام حسین(ع)، به امام رضا(ع) بگویم: به تو از دور سلام. به نیابت از مردمِ شهرها و آبادیهای دوردست، و از گوشه گوشهی سرزمینمان ایران. میخواهم برایش زیارتنامه بنویسم. چه این که هر بار، وقتی دعوتمان کرده و روبرویش ایستادیم، اول به خوش و بش گذراند آن دقایق اول را؛ انگار خودش هم مشتاق بود حرف دل ما را بشنود؛ این که چطور شد آمدیم و با کی همسفر شدیم و چقدر دلتنگش بودیم و این همه وقت، چه شد که نتوانستیم بیاییم و الآن چه حسی داریم و ممنون که باز دعوتمان کرد و کلی دردِ دل دیگر. چندان خبری از کلمه و جمله نیست. روبهرویش که میایستی کلمات دیگر نه با حرف که با اشک ادا میشوند. اخلاقش بعد از این همه وقت، دستمان آمده است؛ گاهی یک ساعت تمام، فقط از ما حرف کشید و نگذاشت زیارتنامه را شروع کنیم. مذهبی و غیر مذهبی ندارد؛ همه انگار به حرم سلطان طوس اعتیاد دارند. حق هم دارند؛ انگار آجر به آجر، حرم رضا جانمان از جنس مهربانی است. گنبدش حس پدر میدهد و پنجرهی فولادش بوی آغوش مادر. تقصیر ما که نیست؛ خودش فرمود: «امام، مونسی همدم، پدری دلسوز، برادری تنی و مادری مهربان است». [کافی/ج1/ص200]
بعد از چندین ماه دوری و دلتنگی، بار اول که از مسافرخانه راه میافتیم به سمت حرم، آخ چه لذتی دارد آن لحظهی اولی که گنبد طلای امام رضا(ع)، رخ نشان میدهد! همچین که از بهجت، به شیرازی میرسی، یا نزدیکای فلکهی آب، که گنبد را میبینی، یکدفعه همه چیز عوض میشود. انگار، از آن لحظه به بعد، تازه باور میکنی که راستی راستی مهمان امام رضا(ع) شدهای. چه میدانم؛ شاید آن لحظه را خود امام(ع) هم دوست میدارد و از همان جا خصوصیتر و ویژهتر زائرش را تحویل میگیرد. گنبد را که میبینی، دیگر حواست از همه چیز پرت میشود؛ حتی چراغ قرمز چهارراه شهدا هم انگار، چشمک سبز به تو میزند. در آن حوالی، کاسبان و رهگذران همه عادت کردهاند و کسی تعجب نمیکند؛ میتوانی از همان جا سر به زیر بیندازی و اشک بریزی و قدم قدم تا حرم، با امام رضا(ع) حرف بزنی. هر جای دیگر اگر بود، چند نفر سراغت میآمدند که مشکلی هست؟ کمکی میخواهی؟ اما در آن حوالی همه حسابِ کار دستشان است. میدانند جریان چیست؛ لابد زائری دلتنگ و عجول؛ مثل بقیه!
بار آخر که آمدم مشهد، دیدم قسمتی از ضریح امام رضا(ع) را اختصاص داده بودند به زیارت صفی؛ زائرها به صف میایستادند و خیلی آرام و سنگینرنگین، شیک و مجلسی و بدون فشار، میآمدند از نزدیک زیارت میکردند و ضریح را میبوسیدند و برمیگشتند. ولی من به لحاظ روحی دوست داشتم ضریح را از آنجایی ببوسم که شلوغ است. قشنگ باید یکی دوتا هُل و فشار بخورم، چندتا موج هم مرا عقب و جلو ببرد، چندتا بچه هم در آن گیر و دار لایی بکشند، چندتا جوان هیکلی هم آن طرفتر برای یک پیرمرد مرام بگذارند، یک بچه هم از سر و کول مردم بالا برود، دو نفر مو پریشان و پیراهنچروک و احیانا یقهبازشده به زور از لای جمعیت خودشان را بیرون بکشند و دوباره مرا به همان نقطهی اول باز گردانند... بعد، یکباره مسیر برایم باز شود و بروم ضریح آقا امام رضا(ع) را ببوسم و باز به زور بیایم بیرون. همهی اینها باید با هم باشند، آن وقت در آن شلوغی به امام رضا(ع) بگویم: امام رضا جان! من هم مثل همهی زائرانت دوستت دارم! آخ که چقدر دلم تنگ شد باز!
یادداشتم در روزنامهی رسالت 1402/3/9