چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مقدام حیدری» ثبت شده است

شهری که نهی از منکر نداشت!

حال و روز شهر مدینه پس از رحلت پیام‌بر(ص) بسیار دل‌گیر و نفس‌گیر است. تصور زندگی در این شهر نفس را در سینه حبس می‌کند، چه رسد به این که آدم بخواهد زندگی در این شهر را تجربه کند. چند منافق نابکار برای ولایت امیرالمؤمنین(ع) و سرنوشت اسلام، نقشه کشیده‌اند و در سکوت مرگ‌بار مردم، کارشان گرفته است.

شهر، چنان دل‌گیر و نفس‌گیر است که گریه‌ی حضرت صدیقه‌ی کبری(س) بند نمی‌آید. شهر بوی دود می‌دهد نه عنبر و عود. گویی گرد مرگ بر این شهر پاشیده‌اند. مردان شهر، مردنمایان نامردند و زنانش هم بی‌عاطفه و نامهربان. بیش‌تر به شهر مردگان می‌ماند. علائم حیاتی مردم شهر از کار افتاده است. جگرگوشه‌ی رسول خدا(ص) را زدند، اما شهر آرام است و آب از آب تکان نمی‌خورد. درب خانه‌ی علی و فاطمه را سوزاندند، اما نظم شهر هم‌چنان برقرار است. هیچ پرچم سیاهی بر سردر خانه‌ای به نشانه‌ی اعتراض یا عزا برافراشته نشده است. بازار شهر به نشانه‌ی اعلام عزای عمومی تعطیل نیست و خرید و فروش برقرار است. هیچ راه‌پیمایی و تجمعی در کار نیست. شهر در امن و امان است و مناسبات اجتماعی و اقتصادی‌اش برقرار. شمع خانه‌ی علی(ع) را خاموش کردند، اما چراغ هیچ خانه و دکان و مسجد و مکتبی به نشانه‌ی اعتراض خاموش نشد. و تو ببین که چقدر نفس کشیدن در این شهر سخت می‌شود.

امروز هر بی‌سروپایی که یک جو غیرت و وجدان داشته باشد می‌فهمد که شهری که چنین مردم مرده‌ی بی‌بخاری داشته باشد، جای زندگی نیست؛ هر چند که شهر پیام‌بر(ص) باشد. ولی حواس‌مان نیست که آن کاری که مردم مدینه رها کرده بودند، هم‌چنان نام چندان محبوبی در میان ما ندارد! وظیفه‌ی مردم مدینه نهی از منکر بود که نکردند! و به قول حضرت صدیقه‌ی کبری(س) مردم این شهر، عمل زشت زیان‌بار را دیدند و چشم پوشیدند و ندید گرفتند؛ «الْمُغْضِيَةَ عَلَى الْفِعْلِ الْقَبِيحِ الْخَاسِر» [احتجاج طبرسى/ج1/ص106]. به قول امام رضا(ع)، گناه‌های کوچک، راهی به سوی گناه‌های بزرگ‌اند؛ «الصَّغَائِرُ مِنَ الذُّنُوبِ طُرُقٌ إِلَى الْكَبَائِر» [عيون أخبار الرضا(ع)/ ج2/ ص180]، پس لابد عدم نهی از منکرهای کوچک، رفته رفته چراغ نهی از منکرهای بزرگ را هم خاموش می‌کند و آن‌گاه، شهر برای مردمش ناامن می‌شود و بساط زندگی شیرین از آن رخت برخواهد بست!

نه؛ نمی‌شود حاشا کرد که امر به معروف و نهی از منکر، خالی از دردسر و تلخی نیست؛ چه برای آمر و ناهی، و چه برای گنه‌کار و خطاکاری که هدف امر به معروف و نهی از منکر قرار می‌گیرد. گنه‌کارِ بی‌چاره، از سر هوس یا جوگیری یا هر چه، پیه گناه را به تنش مالیده و پای مجازاتش هم ایستاده و حالا می‌خواهد بدون مزاحم گناه کند که حداقل لذتش به عذابش بیارزد. معلوم است که او نهی از منکر را برنمی‌تابد؛ حالا هر چه می‌خواهد با زبان خوش و چهره‌ی بشّاش باشد!

بله می‌دانم؛ نهی از منکر تلخ است. ولی مثل همه چیز این عالم که رنج و لذتش قابل تفکیک نیست و عسر و یسرش از هم جداناپذیر است، که فرمود: (إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا) [انشراح/6]، دست‌آوردهای شیرین و امنیت‌بخش و رفاه‌گستر امر به معروف و نهی از منکر، بدون پذیرش دردسرها و تلخی‌هایش دست‌یافتنی نیست.

شاید بدمان نیاید جامعه نسبت به ظلم و تبعیض و شرارت حساس باشد و نسبت به گناه‌های دیگر، غیر حساس. یعنی آن اولی را نهی از منکر کند و این دومی را بی‌خیال شود. کاش می‌شد ولی نمی‌شود! گویا ریخت و ترکیب جامعه بر این است که اگر نسبت به گناه بی‌خیال شد و نهی از منکر نکرد، رفته رفته به ظلم هم عادت می‌کند و دیگر کاری به کار ستم‌کاران و اشرار هم نخواهد داشت. گویا این یک قاعده‌ی اجتماعی یا بگو سنتی الهی است که در شهر اگر نهی از منکر نباشد، فتیله‌ی حساسیت مردم چنان پایین می‌آید که اشرار در این شهر قدرت پیدا می‌کنند.

از این قاعده‌ی ناب ائمه‌ی هدی(ع) رونمایی کردند که یا امر به معروف و نهی از منکر می‌کنید، یا بدترین‌های‌تان بر شما مسلط خواهند شد؛ «لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ أَوْ لَيُسْتَعْمَلَنَّ عَلَيْكُمْ شِرَارُكُمْ» [كافي/ج5/ص56]. امنیت و عدالت، دست‌آوردهای شیرین و حیاتی امر به معروف و نهی از منکرند. این شیرینی به تلخی دردسرها و حال‌گیری‌هایش می‌ارزد.


یادداشتم در روزنامه رسالت 1402/9/19

خطابه‌ی حکمت و شجاعت

تاریخ یهود بنی‌اسرائیل، بسیار پرماجرا است. حکایت قومی است که خدا برای‌شان سنگ تمام گذاشت و بیش‌ترین تعداد پیام‌بران را به سوی‌شان فرستاد، اما آدم نشدند و روز به روز رذالت‌های‌شان بیش‌تر شد و خباثت و جنایت‌هایشان سنگین‌تر. شاید نقطه‌ی عطف تاریخ بنی‌اسرائیل گوساله‌پرستی‌شان باشد. آن روز که از خدای موسی روی برگرداندند و به گوساله‌ی سامری کرنش کردند، دیگر این بنی‌اسرائیل آن بنی‌اسرائیل سابق نشد.

خدا در آیات 4 تا 7 سوره‌ی اسراء، سرنوشت بنی‌اسرائیل را پیش‌بینی کرد، که البته گویا این خبر را در تورات گفته بود و این‌جا در قرآن رونوشت کرده است. فرمود: ما برای شما بنی‌اسرائیل در کتاب، چنین مقدر کرده‌ایم که دو بار در زمین فساد خواهید کرد و به یک سلطه و قدرت و برتری بزرگی دست خواهید یافت. وعده‌ی اول که فرا می‌رسد و روز اولین انتقام که می‌آید، بنده‌هایی از خودمان به جان شما خواهیم انداخت که از درون و پس‌توی خانه‌ها بیرون‌تان می‌کشند و پدرتان را در می‌آورند.

و این وعده‌ای است که بروبرگرد ندارد؛ (فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولي‏ بَأْسٍ شَديدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولا). اما فرصت دوباره‌ای به شما خواهیم داد و به شما این امکان را می‌دهیم که دوباره به بندگان ما حمله کنید و بر آن‌ها چیره شوید. و این بار اموال و فرزندان‌تان را زیاد می‌کنیم و جمعیت مهاجرتان را هم بیش از پیش قرار می‌دهیم؛ (وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفيرا). «نَفر» به معنای مهاجرت برای یک مأموریت است. و از این واژه می‌توان فهمید که جمعیت بنی اسرائیل در نوبت بعدی، یک جمعیتِ پرتعدادِ مهاجر به سوی یک سرزمین است.

در آیه‌ی 104 سوره‌ی اسراء، باز خدا از وعده‌ی دوم سخن گفت که گویا منظور، همین وعده‌ی دومِ انتقام است. آن‌جا فرمود: به بنی اسرائیل گفتیم در این سرزمین [مصر و شام] فعلا زندگی کنید، اما به وقت وعده‌ی دوم، شما را در حالی که در اقوام و جاهای مختلف پراکنده شده‌اید کنار هم جمع خواهیم کرد؛ (فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ جِئْنا بِكُمْ لَفيفا).

الفاظ و اشاره‌های آیات، هم‌خوانی عجیبی با وضع اسرائیل دارد و امیدوارمان می‌کند که وعده‌ی اولی گذشته باشد و وعده‌ی دوم عن قریب فرا برسد. گر چه نمی‌شود به قطع و یقین گفت. خدا را چه دیدی شاید وعده‌ی اولی هم نرسیده و مثلا فاصله‌ی بین اولی و دومی نه چند هزار سال بل‌که چند ماه یا چند سال اندک باشد. به هر حال این میدان، میدان صبر و استقامت است و با عجولان ناسازگار است.

وقتی یهود بنی اسرائیل دوباره قدرت پیدا کردند و وقت انتقام از آن‌ها فرا رسد، قرآن نمی‌گوید چه کسانی را این بار به جان‌شان خواهیم انداخت؛ انگار که گفتن ندارد و همان جماعت‌اند. همان «عباداً لنا» که بار اول وارد پس‌توی خانه‌هایشان شدند و از داخل خانه بنی‌اسرائیل را بیرون کشیدند، این بار جوری بر سرشان خواهند ریخت که روی بنی اسرائیل را برای همیشه سیاه خواهند کرد. این بار وارد مسجد خواهند شد و هر چه بنی اسرائیل سلطه و جلال و جبروتی برای خود ساخته و پرداخته‌اند، تا همیشه با خاک یک‌سان خواهند کرد؛ (فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبيرا).

سخن‌رانی تاریخی سید حسن نصرالله حاوی این نکته بود که روز اجل اسرائیل هنوز نرسیده است و گویا ما هم‌چنان تا آمدن وعده‌ی دوم کار داریم. و لابد روشن است که در این مرحله‌‌ی میانه که اگر چه دوران ضعف اسرائیل است اما روز زوال و نابودی‌اش نیست، نمی‌شود چک بی‌محل نوشت یا هر چه در چنته داشت رو کرد. آن را باید گذاشت برای «وعد الآخرة» که ان شاء الله دیر هنگام نیست ولی فعلا زود است و وقتش نیامده. معلوم شد جنگ طوفان الأقصی، اگر چه شاه‌کاری بی‌نظیر در تاریخ مقاومت است، اما قرار نیست کار را یک‌سره کند. کاری که این جنگ کرد این است که چند گام بلند به سوی نابودی اسرائیل برداشت و کاری کرد که اسرائیل دیگر اسرائیلِ سابق نخواهد شد. اما برای نتیجه‌ی نهائی فعلا زود است. این دیر و زود بودن را رهبران قهرمان حکیمِ در میدان می‌فهمند؛ نه من و امثال من! سید حسن به فراخور این مرحله‌ی میانیِ مانده تا «وعد الآخرة» سخن‌رانی کرد و به حق باید گفت، در این مرحله از این محکم‌تر و حماسی‌تر نمی‌شد صحبت کرد. اگر آتشش را بیش‌تر می‌کرد چک بی‌محل بود.


یادداشتم در روزنامه‌ی رسالت ۱۴۰۲/۸/۱۴

دعای عرفه، متنی برای تمرین شکر

ناسپاس‌ها همیشه حال‌شان بد است و اوقات‌شان تلخ. نعمت‌های خدا را نمی‌بینند و خب طبیعتا از آنها لذت نمی‌برند. لطف پی‌درپی خدا را چندان حس نمی‌کنند و در نتیجه خود را بده‌کار خدا نمی‌بینند. ناسپاس‌ها توان لذت بردن ندارند و به ندرت سرخوشی و خوش‌حالیِ عمیق را با دیدن یا به یاد آوردن یکی از نعمت‌های خدا تجربه می‌کنند.

نه نعمت‌های همیشگی و ثابتِ خدا چنگی به دل‌شان می‌زند، نه نعمت‌های همگانی و عمومی‌اش. نه نعمت‌های قدیمی خدا که از آغاز ولادت هم‌راه‌شان بوده به چشم‌شان می‌آید، نه آن دست نعمت‌هایی که به وفور یافت می‌شوند و هرگز کم‌یاب نمی‌شوند سرمست‌شان می‌کند. تنها وقتی که یک نعمت گل‌درشت بی‌سابقه نصیب‌شان می‌شود، چند صباحی حس شکرگزاری می‌گیرند و به زودی این حس، با تکراری شدن همان نعمت فرو می‌نشیند و باز به به اصل خویش، همان حس دیرینه و همیشگی ناسپاسی باز می‌گردند.

آدم ناسپاس از سلامتی خودش، از نعمت پدر و مادرش، از خانه و ماشینی که دارد، از شغلی که دارد، دین و ایمانش، آب و غذا و هوایی که هر روز، خدا روزی‌اش می‌کند، از درختان، دریا، خورشید، شب و روز، از چشم و گوش و دست و پایش نمی‌تواند لذت ببرد و هیچ کدام از این نعمت‌های بزرگ و ارزشمند خوش‌حالش نمی‌کند. و همین سم مهلک ناسپاسی است که زندگی‌اش را تلخ می‌کند. در عوض، انسان‌های شکور که اتفاقا به گفته‌ی قرآن، بسیار کم‌شمارند، هر روز حتی با نفس کشیدن و آب خوردن هم حس دل‌چسب و بسیار لذت‌بخش شکرگزاری را تجربه می‌کنند و روز به روز به نشاط و سرزندگی‌شان اضافه می‌شود که کم نمی‌شود.

فرازهای آغازین دعای امام حسین(ع) در روز عرفه، یک متن تمام عیار برای تمرین و تلقین شکرگزاری است. در این دعا هر چه امام حسین(ع) دانه دانه نعمت‌های خدا را می‌شمرد، سیر نمی‌شود و ول نمی‌کند. روحیه‌ی شاکرانه‌ی حسین(ع) را در دعای عرفه تماشا کنید. روح بلندش چنین می‌طلبید که به تفصیل و با حوصله و با ذکر جزئیات مراحل خلقتش را به پاس شکرگزاری از خدا بیان کند. و آن‌گاه در طول مراحل رشد و نموّش برخی از نعمت‌های مادی و معنوی خدا را که شاملش شده برشمرد و عجز خودش را از ادای شکر یک دانه از این نعمت‌ها بیان کند. دعای عرفه را با انگیزه‌ی تماشای شکرگزاری حسین(ع) می‌شود خواند. هر چه با متن این دعا بیشتر و عمیق‌تر ارتباط برقرار کنیم، از روح شاکرانه‌ی حضرت سید الشهدا(ع) بیش‌تر واگیر می‌گیریم و زندگی و بندگی‌مان شیرین‌تر می‌شود.

 


منتشر شده در روزنامه رسالت ۱۴۰۲/۴/۷

وقتی طاقت امام طاق شد!

حتما کنج‌کاو می‌شویم اگر بشنویم که حضرت امام که کوه صبر و تحمل بود و هرگز هیچ دوربینی نتوانسته چهره‌ی مضطرب و ناآرامی از او ضبط کند، راجع به یک مسئله‌ی دردناکی فرمود: «من واقعاً در مسائل خيلى تحمل داشتم؛ در مسائل جنگ، در همه اينها تحمل داشتم. اما اين بى‏تحمل كرده من را!» به سختی می‌شود و شاید نشود سراغ گرفت جای دیگری را که حضرت امام(ره) چنین عکس‌العملی نشان داده باشد!

این سخن امام، مربوط به جمعه‌ی خونین مکه و جنایت کشتار حجاج بیت الله الحرام به دست پلید آل سعود است. جالب این که حضرت امام، وجه تمایز این جنایت و مصیبت را با دیگر حوادث انقلاب توضیح دادند که این‌جا مسئله‌ی کشتار مطرح نیست؛ هتک حرمت کعبه شده است که جنایتی بالاتر از دیگر جنایت‌ها است. و گر نه ما ملتی هستیم که از اول قیام و نهضت، تا کنون شهید زیاد داده و خواهیم داد. اما این بار اتفاق دیگری افتاده بود که مصیبت‌بارتر بود و تحملش دشوارتر. امام فرمود: «چه قبل از اينكه انقلاب واقع بشود- در زمان ستمشاهى- شهداى بزرگ داشتيم و چه بعدش كه مى‏بينيد شهداى بسيار ارزشمند داشتيم، لكن مسئله حجاز مسئله ديگرى است، غير مسائل است.»

حضرت امام(ره) سنگینی حادثه‌ی مکه‌ی خونین را نه صرفا به خاطر کشتار حجاج، بل‌که به خاطر هتک حرمت کعبه دانسته‌اند؛ «مسئله حجاز، مسئله بزرگ‌ترين مقامات قدس اسلامى و دنيايى [است كه‏] شكسته‏ شد. كعبه احترامش پيش ما تنها نيست، پيش مسلمين تنها نيست؛ كعبه را همه ملل محترم مى‏شمرند؛ همه مللى كه به دين [اعتقاد] دارند. كعبه، كعبه‌‏اى است كه از زمان اول خلقت بوده است و همه انبيا در او خدمت‌گزار بوده‌‏اند. شكستن كعبه مسئله‌‏اى نيست كه بشود ازش همين طورى گذشت. اگر ما از مسئله قدس بگذريم، اگر ما از صدام بگذريم، اگر ما از همه كسانى كه به ما بدى كردند بگذريم، نمى‌‏توانيم [از] مسئله حجاز بگذريم.»

سپس حضرت امام(ره) وظیفه‌ای بر عهده‌ی مسلمانان گذاشتند و آن زنده نگه داشتن این روز است؛ «مسئله حجاز يك باب ديگرى است، غير [مسائل‏] ديگر. و لازم است زنده نگه داشتن اين روز؛ روزى كه اين خيانت شد به اسلام‏.» اما متأسفانه سال‌هاست که این هتکِ حرمت سنگین که حکایت از مغصوب بودن مکه و مدینه، و نشان از عدم صلاحیت آل سعود، برای پذیرایی از حجاج مسلمین دارد، از یادها پنهان است و آن گونه که امام می‌خواست و امر فرمود، زنده نگه داشته نمی‌شود. دولت‌ها در طول این سال‌ها به فراخور نیازهای روابط دیپلماسی، بجا یا نابجا، بعضی از سخنان امام را ندید گرفته‌اند یا خود را مخاطب سخن امام ندانسته‌اند و وظیفه‌ی خود را چیز دیگری دیده‌اند که بر برخی از آنها شاید نتوان خرده گرفت. اما وظیفه‌ی ما مردم و رسانه‌های غیر رسمی لابد همان است که امام فرمود.

شاید اگر هر سال، مثل سال‌گرد پیروزی انقلاب، آغاز جنگ تحمیلی، آزادی آزاده‌ها، آزادی خرمشهر و خیلی از مناسبت‌های دیگر، صدا و سیما و رسانه‌ها و تریبون‌ها و نمازهای جمعه و مساجد به این حادثه می‌پرداختند و چندین مستند و کلیپ و مصاحبه و کتاب، به مناسبت این فاجعه در عرصه‌ی ملی و جهان اسلام تولید می‌کردند، حادثه‌ی منا پیش نمی‌آمد و مسلمان‌ها با ده برابر آزادی بیش‌تر اعمال حج‌شان را انجام می‌دادند. اگر این اتفاق می‌افتاد و این خواسته‌ی حضرت امام(ره) عملی می‌شد، آل سعود حالا حالاها برای جمع کردن لکه‌ی ننگ خود در جهان اسلام، به تکاپو می‌افتادند و امتیار می‌دادند. بماند که شاید ورق تاریخ، زودتر برمی‌گشت و با گرم نگه داشتن خون شهدای مکه، وعده‌ی حضرت امام زودتر محقق می‌شد که فرمود: «ملت عزيز و دلاور ايران مطمئن باشند كه حادثه مكه منشأ تحولات بزرگى در جهان اسلام و زمينه مناسبى براى ريشه كن شدن نظامهاى فاسد كشورهاى اسلامى و طرد روحانى‏نماها خواهد بود.»

نه؛ اشتباه نشود. این یادداشت هیچ طعنه و کنایه‌ای به فعالیت‌ها، بل‌که پیروزی‌های درخشانِ امروزِ دیپلمات‌های دولت محترم کنونی نمی‌زند. وظیفه‌ی دیپلمات همین است که تا جایی که راه دارد و اوضاع می‌طلبد، رابطه‌ها را به نفع ملت‌ها حفظ کند. اما قرار نیست این جنایت هول‌ناک آل سعود در هتک حرمت مکه و حجاج بیت الله الحرام، به فراموشی سپرده شود. قرار نیست مردم و رسانه‌ها هم دیپلمات شوند و از گل نازک‌تر به شجره‌ی خبیثه‌ی آل سعود نگویند.

در سال‌روز جمعه‌ی خونین مکه، سزاست که وعده‌ی الهی حضرت روح الله را یادآور شویم و برای تحققش گامی برداریم. فرمود: «ان شاء اللَّه ما اندوه دل‌مان را در وقت مناسب با انتقام از امريكا و آل سعود برطرف خواهيم ساخت و داغ و حسرت حلاوت اين جنايت بزرگ را بر دل‌شان خواهيم نهاد، و با برپايى جشن پيروزى حق بر جنود كفر و نفاق و آزادى كعبه از دست نااهلان و نامحرمان به مسجد الحرام وارد خواهيم شد.» این وعده را حضرت آقا هم چند سال پیش به شکل دیگری تأکید کردند. فرمود: «از ساخت مراکز هسته‌ای و موشکی برای حکومت سعودی ناراحت نمی‌شویم زیرا این مراکز در آینده‌ی نه‌چندان دور به فضل الهی به دست مجاهدان اسلامی خواهد افتاد.» اساسا همین که این آینده‌ی محتوم روبروی چشم‌مان بماند و از یادها نرود، در تسریع تحققش مؤثر است. متأسفانه این‌قدر در این سال‌های اخیر، این حادثه و انتقامی که در پی آن باید گرفت را از یادها برده‌ایم که بعضی از جوان‌‌های حتی انقلابی اصلا به گوششان نخورده است. نه؛ این رسم برخورد با حادثه‌ای که طاقت امام را طاق کرد نیست.

 


منتشر شده در روزنامه رسالت ۱۴۰۲/۴/۶

زندگی رؤیا نیست

اگر جوانی به دانش‌گاه، نگاه رؤیایی داشت، مثلا اگر فضای دانش‌گاه را رؤیایی فرض کرد یا رابطه‌ی استاد و دانش‌جو و رابطه‌ی دانش‌جوها با هم را رؤیایی فرض کرد یا فضای کلاس و درس و پژوهش و درس‌خواندن را رؤیایی فرض کرد یا فضای خواب‌گاه را رؤیایی فرض کرد، کلا اگر زندگی دانش‌جویی را رؤیایی فرض کرد، هم‌چین آدمی شاید همان ترم اول انصراف دهد. حالا اگر انصراف هم ندهد، چندان با شور و نشاطی که باید و شاید، ادامه نخواهد داد.

یا مثلا اگر جوانی زندگی کارمندی در یک اداره را رؤیایی فرض کند باز همین می‌شود. مثلا بنشیند در عالم خیالاتش اتاق‌ها را، میز و صندلی‌ها را، روابط بین کارمندها را، پز و کلاس یک کارمند و همه چیز شغل کارمندی را رؤیایی فرض کند. این یکی هم لابد همان ماه اول، انصراف دهد. حداقلش این است که دیگر آن کارمند سرحال و  قبراق سابق نخواهد بود.

آن چه ازدواج را سخت و ناپایدار کرده، همین تصویر رؤیایی از ازدواج است که بمباران رسانه‌‌ای آن را در ذهن جوانان القا کرده است. ازدواج خوب، از نگاه ذهن جوانِ زخمی به دست این رسانه‌ها، همه چیزش رؤیایی است. اخلاق همسر، شکل و قیاقه و تیپش، فضای خانه، رابطه‌ها، اتاق خواب و هر آن چه فکرش را بکنی رؤیایی است.

رسانه با هزار جور ترفند و نور و صدا و تصویر و گرافیک، تصویر رؤیایی از ازدواج ساخته است. تصویری که ظاهر و نمایش را هم اگر زوجی در خانه‌ی خود اجرا کنند، آن حس رؤیایی‌اش را هیچ وقت نمی‌توانند بچشند. چون عالم واقع پیرایه‌های زمختی دارد که نمی‌گذارد آن حس خالص چشیده شود. جدای این که اساسا، زندگی در عالم واقع، این‌قدر شیک و پیک نیست، این‌قدر همه چیز مرتب نیست، همه آدم‌ها این‌قدر خوش‌تیپ نیستند، نورپردازی در زندگی معمولی این‌قدر حرفه‌ای نیست، اساسا زندگی دکور نیست و آدم‌ها در واقع، گریم‌شده نیستند. زندگی که فیلم نیست؛ داستان و رمان هم نیست! زندگی یک واقعیت است که همه‌ی ویژگی‌های واقعیت را دارد؛ رنج‌هایش، مشکلاتش، تضادهایش، سوء تفاهم‌هایش، دل‌زدگی‌هایش، خستگی‌هایش، بی‌حوصلگی‌هایش و همه‌ی سختی‌ها و تلخی‌هایش را با هم دارد. فقیر و غنی هم ندارد. زندگی هیچ کسی رؤیایی نیست. حتی اگر بشود یک عکس رؤیایی از زندگی و خانه و ماشین بعضی‌ها گرفت، زندگی‌شان حتی در آن خانه هم رؤیایی نیست.

وقتی دختر و پسر با هم‌چین نگاه کج و معوج رؤیایی وارد زندگی مشترک می‌شوند، هی حس می‌کنند زندگی‌شان اینی نیست که باید باشد. هی فکر می‌کنند زندگی‌شان یک چیزی کم دارد. تند و تند انرژی و شور و نشاط‌شان را از دست می‌دهند و توی ذوق‌شان می‌خورد. هی فکر می‌کنند نکند اشتباهی‌اند و انتخاب درستی نکرده‌اند. و رفته رفته دعواهای ناتمام سر می‌گیرد و آخرش طلاق!

اگر این‌قدر روایت رؤیایی از زندگی زناشویی به خوردمان نداده بودند، وضع زندگی مشترک جوان‌ها این نبود و آمار طلاق سر به فلک نمی‌کشید. قدیم که این‌قدر توقع رؤیایی از زندگی زناشویی نداشتند، زندگی‌ها مثل حالا در معرض خطر نبود. کاش جریانی راه بیفتد و جمع کند این بساط رؤیاهای خانمان‌برانداز را!
 


منتشر شده در روزنامه‌ی رسالت ۱۴۰۲/۳/۳۱

آن سه نفر!

در شأن نزول آیه‌ی 117 و 118 سوره‌ی توبه آمده است که در جنگ تبوک، که شرایط بر مسلمانان سخت شد، غیر از منافقینِ نام و نشان‌دار، سه نفر، مؤمنِ بی‌سابقه که خط و ربطی با جریان نفاق در مدینه نداشتند هم از حضور در جنگ شانه خالی کردند. رسول خدا(ص) از دست‌شان ناراحت شد و تصمیم گرفت به آن‌ها بی‌محلی کند، بقیه‌ی اصحاب رسول خدا(ص) هم موظف شدند بی‌محلی کنند.
  
رسول خدا(ص) که از جنگ برگشتند، برخی از پیرمردها و زن و بچه‌ها و ناتوان‌ها که معذور بودند، به استقبال رسول خدا آمدند. این سه نفر هم، به نام کعب بن مالک، مرادة بن ربيع و هلال بن أمية به استقبال رسول خدا(ص) آمدند و به او سلام گفتند. اما رسول خدا(ص) قهرش گرفته بود و جواب‌شان را نداد. بناچار و به رسم عادت همیشگی به بقیه‌ی نیروهای مسلمانِ بازگشته از جبهه سلام کردند. ولی با کمال ناباوری هیچ کس پاسخ‌شان را نمی‌داد. چند روزی طبق عادت‌شان، به هنگام نماز به مسجد می‌آمدند، اما برنخوردند با کسی که تحویل‌شان بگیرد؛ نه کسی با آنها هم‌صحبت می‌شد، نه به آن‌ها سلام می‌کرد و نه جواب سلام‌شان را می‌داد. بازار که می‌رفتند هم همین طور؛ کسی به آنها چیزی نمی‌فروخت. هم‌سران‌شان نزد پیام‌بر(ص) آمدند و درخواست طلاق دادند. پیام‌بر(ص) نپذیرفت ولی دستور داد با شوهران‌شان رابطه نداشته باشند. و آن‌ها نیز امتثال کردند.

کم‌کم، کوچه‌خیابانِ شهر بر آن‌ها تنگ آمد و دیگر هوایش را هم نمی‌شد نفس کشید. صد البته پشیمان شده بودند، ولی همه‌ی درها به روی‌شان بسته شده بود؛ حتی درِ خانه‌ی پیام‌بر(ص)! گویا این گناه، جنس متفاوتی داشت و توبه از آن، مراحل سخت اداری خودش را می‌طلبید. تصمیم گرفتند به کوه بزنند و همان جا این‌قدر گریه و زاری کنند تا ندایی صدایی وحیی چیزی بیاید و تکلیف‌شان را یک‌سره کند، یا این که همان جا بمیرند. چون این زندگی را هم نمی‌شد ادامه داد. مدت‌ها شب و روزشان را به روزه و عبادت و گریه و زاری گذراندند. اهل و عیال‌شان می‌آمدند و برای‌شان فقط غذا می‌گذاشتند، بدون این که با آنها حرفی بزنند. روزها و شب‌ها می‌گذشت و اتفاقی نمی‌افتاد. آخر یک شب به هم گفتند: خدا و رسولش از دست ما ناراحتند، رفقا و اهل و عیال‌مان هم همین طور. خب پس ما چرا هم‌دیگر را تحویل بگیریم و با هم حرف بزنیم؟! این حرف‌ها را شب‌هنگام داشتند می‌زدند و همان شب هم از هم‌دیگر جدا شدند و قسم خوردند که دیگر هیچ کسی با آن یکی حرف نزند تا وقتی که خدا توبه‌شان را بپذیرد، یا مرگ به سراغشان آید. کل این پروسه بیش از چهل شب طول کشید. شاید خود پیام‌بر(ص) هم بیش از این سه نفر، چشم انتظار وحی خدا بود. و بالأخره وحی خدا سررسید و توبه‌ی آنها قبول شد.

حالا خودمانیم؛ خدایی اگر بعضی از مسئولین و شخصیت‌های نظام، آن روز بودند، آن قدر به بهانه‌ی فوت مادر و فوت خواهر و سال‌گرد فلان و یادبود بهمان، با پیامِ تسلیت و دست دادن و روبوسی و لب‌خند زدن و احوال‌پرسی و انواع تحویل‌گرفتن‌ها، قهرِ پیام‌بر(ص) را ضایع می‌کردند که آن سه نفر، هیچ وقت توفیق توبه پیدا نکنند. اساسا ولیّ جامعه اگر با کسی قهر کند لابد راهی برای مهربانی با او نیست. معنی ندارد او کسی را طرد کند و دیگران تحویلش بگیرند. باز هر جور صلاح است.

به تو از ایران سلام

این بار دوست دارم به جای امام حسین(ع)، به امام رضا(ع) بگویم: به تو از دور سلام. به نیابت از مردمِ شهرها و آبادی‌های دوردست، و از گوشه گوشه‌ی سرزمین‌مان ایران. می‌خواهم برایش زیارت‌نامه بنویسم. چه این که هر بار، وقتی دعوت‌مان کرده‌ و روبرویش ایستادیم، اول به خوش و بش گذراند آن دقایق اول را؛ انگار خودش هم مشتاق بود حرف دل ما را بشنود؛ این که چطور شد آمدیم و با کی هم‌سفر شدیم و چقدر دل‌تنگش بودیم و این همه وقت، چه شد که نتوانستیم بیاییم و الآن چه حسی داریم و ممنون که باز دعوت‌مان کرد و کلی دردِ دل دیگر. چندان خبری از کلمه و جمله نیست. روبه‌رویش که می‌ایستی کلمات دیگر نه با حرف که با اشک ادا می‌شوند. اخلاقش بعد از این همه وقت، دست‌مان آمده است؛ گاهی یک ساعت تمام، فقط از ما حرف کشید و نگذاشت زیارت‌نامه را شروع کنیم. مذهبی و غیر مذهبی ندارد؛ همه انگار به حرم سلطان طوس اعتیاد دارند. حق هم دارند؛ انگار آجر به آجر، حرم رضا جان‌مان از جنس مهربانی است. گنبدش حس پدر می‌دهد و پنجره‌ی فولادش بوی آغوش مادر. تقصیر ما که نیست؛ خودش فرمود: «امام، مونسی هم‌دم، پدری دل‌سوز، برادری تنی و مادری مهربان است». [کافی/ج1/ص200]

بعد از چندین ماه دوری و دل‌تنگی، بار اول که از مسافرخانه راه می‌افتیم به سمت حرم، آخ چه لذتی دارد آن لحظه‌ی اولی که گنبد طلای امام رضا(ع)، رخ نشان می‌دهد! همچین که از بهجت، به شیرازی می‌رسی، یا نزدیکای فلکه‌ی آب، که گنبد را می‌بینی، یک‌دفعه همه چیز عوض می‌شود. انگار، از آن لحظه به بعد، تازه باور می‌کنی که راستی راستی مهمان امام رضا(ع) شده‌ای. چه می‌دانم؛ شاید آن لحظه را خود امام(ع) هم دوست می‌دارد و از همان جا خصوصی‌تر و ویژه‌تر زائرش را تحویل می‌‌گیرد. گنبد را که می‌بینی، دیگر حواست از همه چیز پرت می‌شود؛ حتی چراغ قرمز چهارراه شهدا هم انگار، چشمک سبز به تو می‌زند. در آن حوالی، کاسبان و ره‌گذران همه عادت کرده‌اند و کسی تعجب نمی‌کند؛ می‌توانی از همان جا سر به زیر بیندازی و اشک بریزی و قدم قدم تا حرم، با امام رضا(ع) حرف بزنی. هر جای دیگر اگر بود، چند نفر سراغت می‌آمدند که مشکلی هست؟ کمکی می‌خواهی؟ اما در آن حوالی همه حسابِ کار دست‌شان است. می‌دانند جریان چیست؛ لابد زائری دل‌تنگ و عجول؛ مثل بقیه!

بار آخر که آمدم مشهد، دیدم قسمتی از ضریح امام رضا(ع) را اختصاص داده بودند به زیارت صفی؛ زائرها به صف می‌ایستادند و خیلی آرام و سنگین‌رنگین، شیک و مجلسی و بدون فشار، می‌آمدند از نزدیک زیارت می‌کردند و ضریح را می‌بوسیدند و برمی‌گشتند. ولی من به لحاظ روحی دوست داشتم ضریح را از آن‌جایی ببوسم که شلوغ است. قشنگ باید یکی دوتا هُل و فشار بخورم، چندتا موج هم مرا عقب و جلو ببرد، چندتا بچه هم در آن گیر و دار لایی بکشند، چندتا جوان هیکلی هم آن طرف‌تر برای یک پیرمرد مرام بگذارند، یک بچه هم از سر و کول مردم بالا برود، دو نفر مو پریشان و پیراهن‌چروک و احیانا یقه‌بازشده به زور از لای جمعیت خودشان را بیرون بکشند و دوباره مرا به همان نقطه‌ی اول باز گردانند... بعد، یک‌باره مسیر برایم باز شود و بروم ضریح آقا امام رضا(ع) را ببوسم و باز به زور بیایم بیرون. همه‌ی اینها باید با هم باشند، آن وقت در آن شلوغی به امام رضا(ع) بگویم: امام رضا جان! من هم مثل همه‌ی زائرانت دوستت دارم! آخ که چقدر دلم تنگ شد باز!
 


یادداشتم در روزنامه‌ی رسالت 1402/3/9

فتح‌المبین، مرد جنگ می‌خواهد

چند سال پیش، حضرت آقا یکی از آن کلماتِ قصارشان را رو کردند که خوش درخشید و در یادها ماند؛ «خرم‌شهرها در پیش است!» جنگِ نظامی که ناظر به یکی دیگر از کلماتِ قصار رعدآسای‌شان به کار نیست؛ «جنگ نخواهد شد و مذاکره نخواهیم کرد!» ولی در همان سخن‌رانیِ مرداد 97 فرمود: «جنگ نظامی نیست و نخواهد شد امّا جنگ اقتصادی هست!» 
لابد در کارزار اقتصاد، دشمن آمده خرم‌شهرهایی را از سفره‌ی مردم اشغال کرده که جز با جهاد و نگاهِ جهان‌آرایی و بچه‌های الی بیت المقدس نمی‌شود آن‌ها را از سفره‌‌ی مردم بیرون انداخت. کشور آدمی می‌خواهد که بازار و سفره‌ی مردم، مثل خرم‌شهر، ناموسش باشد؛ آدمِ سمجی که تا خرم‌شهر را دوباره پس نگیرد، ول‌کنِ ماجرا نباشد. 
بچه‌های دافوس‌ندیده‌ی بی‌امکانات، به غمزه مسئله‌آموزِ ژنرال‌های دنیا شدند. اگر می‌خواستند مثل آدم بجنگند، یا همان نظریه‌های دانشگاه‌های افسری دنیا را بخوانند و کنفرانس بدهند، یا طبق امکانات نداشته‌‌ی خود و امکانات داشته‌ی دشمن هدف‌گذاری کنند، امروز تقویمِ ما نه سوم خرداد داشت نه حتی دوم خرداد! خرم‌شهر را خدا آزاد کرد، ولی با یک مشت بر و بچه‌ی مؤمنِ انقلابیِ سمجِ تخسِ سرتق که هیچ جوره توی کت‌شان «نمی‌شود» نمی‌رفت! مثل بچه‌های کم سن و سال «نمی‌شود» نمی‌فهمیدند و باز مثل بچه‌ها، این‌قدر درِ خانه‌ی خدا گریه کردند تا گرفتند آن چه می‌خواستند را!
البته که هیچ جای جنگ، بچه‌ها بی‌گدار به آب نمی‌زدند. ولی امان از آدمِ علم‌زده‌ی متحجّری که تا غربی‌ها راهی برای مسئله‌ای کشف نکنند، محکم می‌گوید راهی ندارد! بنی‌صدر چرتکه می‌انداخت و باور نمی‌کرد می‌شود خرم‌شهر را آزاد کرد. می‌گفت: زمین می‌دهیم و زمان می‌گیریم! نظریه‌پردازان ترس و جهل و ضعف، کلا همین طوری حرف می‌زنند. زود تسلیم می‌شوند و جا می‌زنند! کار اگر دست این‌ها می‌ماند، خرم‌شهر که هیچ، کل نقشه‌ی غرب آسیا می‌ریخت به هم! بچه‌های جنگ نگذاشتند.
خرم‌شهرِ جنگ نظامی را به دست خوب بچه‌هایی دادیم که پسش گرفتند. اما خرم‌شهرِ جنگ اقتصادی را هرازگاهی دادیم دست بنی‌صدرهای ناتوان! کسانی که پیش‌رفت را همان جوری می‌فهمند که غرب می‌فهمد. و عدالت را همان قدر،  موی دماغِ پیشرفت می‌دانند که غرب می‌داند. و تنها راه برخورداری فقرا را سرریز ثروتِ اغنیا می‌دانند؛ همان گونه که سرمایه‌دارهای غرب می‌دانند! بعضی وقت‌ها کار به دست این جماعتِ بی‌ابتکارِ نابلد افتاد که هم‌چنان خرم‌شهرِ اقتصاد آزاد نشده است. آدم‌های سوسولِ ترسوی کیسه‌دوخته را چه به جنگ؟! جنگ، مردِ جنگی می‌خواهد و جنگ اقتصادی هم مرد جنگیِ خودش را می‌طلبد! جای بنی‌صدرها موزه‌ی پاریس است؛ نه میدانِ جنگِ خرم‌شهر!
آقا به مجلسی‌ها توصیه کرد کتاب‌های قصه‌ی عملیات آزادسازی خرم‌شهر را بخوانند. [03/03/1402] لابد لازم است با همان روی‌کرد و نگاه، و با همان دل و جگر در میدان جنگ اقتصادی بجنگند. لابد در این کارزار هم علی رغم نظریه‌های عقیمِ غربی، راه میانه وجود دارد. لابد اینجا هم می‌شود دشمن را زمین‌گیر، بل‌که حتی محاصره‌اش کرد.لابد اینجا هم می‌شود در مقابل مشکل کمبودهای انسانی و تسلیحاتی ایستاد. لابد اینجا هم می‌شود دشمن را غافل‌گیر کرد. لابد اینجا هم گاهی می‌طلبد فرمانده‌ی میدان، خطر کند و درست روی خاک‌ریز بایستد و به نیروهای کپ کرده و بریده روحیه بدهد. لابد اینجا هم با کار ساعتی و ساختار کارمندی، کار پیش نمی‌رود. لابد اینجا هم خدا می‌خواهد گریه و زاری مجلسی‌ها و دولتی‌ها و کلا همه‌ی رزمندگان جنگ اقتصادی را ببیند. لابد این جنگ هم زیارت عاشورا می‌خواهد. لابد باز عملیات باید کرد و شب عملیاتش روضه می‌چسبد. لابد کار، معطّل یک مشت مدیرِ جهادیِ جنگیِ فرهیخته‌ی اندیشمندِ بچه سینه‌زنِ امام حسین(ع) است که تا مطمئن نشوند همه‌ی مردم ایران سیر شده‌اند لقمه‌ی خوش از گلوی‌شان پایین نرود. لابد کار، معطل مدیرانی است که پشت میدان مینِ اقتصادی، مثل عبدالحسین برونسی این‌قدر به حضرت زهرا(س) توسل کنند و گیر بدهند، که خود حضرت درگوشی به آنها بگوید: فلانی مسیر این است؛ بیست تا به چب ده تا به راست! 
خرم‌شهر را خدا آزاد کرد؛ ولی با بچه‌هایی که غیرتشان اجازه نمی‌داد، بر سر دروازه‌ی خرم‌شهر، تابلوی «أهلا بكم في جمهورية العراق» بخورد. خرم‌شهرِ اقتصادی را هم همان خدا آزاد خواهد کرد؛ ولی با کسانی که چشم دیدن ردّ چکمه‌های دولار آمریکایی را بر تنِ مردم ما نداشته باشند؛ با کسانی که تا دولار آمریکایی را به خاک سیاه ننشانند، هم‌چنان شب‌ها به گریه و زاری خود، و روزها به کار و جهادشان ادامه می‌دهند. در این جنگ هم مرام شهید هادی بکار می‌آید، نه هایک!

 


منتشر شده در روزنامه‌ی رسالت 1402/3/7

بیش از آن چه فکر می‌کنیم!

ما همه چیز خودمان را دست کم می‌گیریم. ما بیش از آن چه فکر می‌کنیم می‌توانیم کار کنیم. بیش از آن چه فکر می‌کنیم می‌توانیم چیز یاد بگیریم. بیش از آن چه فکر می‌‌کنیم می‌توانیم رشد کنیم و پیشرفت کنیم. ما در هر روز بیش از آن چه فکر می‌کنیم، می‌توانیم کار مفید انجام بدهیم. ما بیش از آن چه فکر می‌کنیم می‌توانیم کسب درآمد کنیم. ما بیش از آن چه فکر می‌کنیم، می‌توانیم تأثیرگذار باشیم و اتفاق‌های بزرگی را رقم بزنیم. استعدادهای ما بیش‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. انرژی نهفته در بدن ما هم بیش از چیزی است که فکر می‌کنیم. ما خیلی بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کنیم می‌توانیم عبادت کنیم و به خدا مقرب بشویم. و خیلی بیش از آن چه فکر می‌کنیم، می‌توانیم گناه کنیم و سقوط کنیم. ما چندان قابل پیش‌بینی نیستیم چون ظرفیت‌های‌مان خیلی بیش از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. 

نذری کشف نشده

این همه که اسلام بر علم و علم‌آموزی تأکید می‌کند و این همه که معرفت و بصیرت و شناخت و آگاهی در منظومه‌ی دینی ما مهم است و در فتنه‌ها و مسائل گوناگون مورد نیاز است، و این همه که حضرت آقا بر کتاب‌خوانی و مطالعه تأکید می‌کند، لابد کتاب‌خواندن یا به عبارت دقیق‌تر، خواندن کتابِ خوب یک عمل صالح مأجور و مشکور و مورد پسند خدا است.

پس قاعدتا بایستی بشود چنین نذری کرد که اگر فلان حاجت را گرفتیم، فلان کتاب خوب را بخوانیم. و فکر می‌کنم از بس که خدا و امام زمان(عج) بعضی از کتاب‌ها را دوست دارند، چنین نذری زود می‌گیرد و مراد می‌دهد. اگر هم‌چین چیزی بین ما رواج می‌داشت و نذرهایمان فقط در حد توزیع نان و پنیر نبود، آن وقت رفته رفته مثل امام زاده‌ها و شهدا که شناسایی‌شان کرده‌ایم و لو رفته‌اند که بعضی‌ها راحت‌تر و بیش‌تر و سریع‌تر حاجت می‌دهند، هم‌چنین بعضی از کتاب‌ها هم به تجربه بین مردم معروف می‌شد که نذر مطالعه‌‌ی این‌ها مراد می‌دهد.