چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیامبران» ثبت شده است

117ـ دشواری های پیام غدیر

به نظر شما انسان­های کمی تا قسمتی خوب را راحت­تر می­توان دوست داشت یا انسان­های خیلی خوب را؟ به عبارت دیگر مردم بیشتر با انسان­های نیم­چه خوب مشکل پیدا می­کنند و دشمنی می­کنند یا با انسان­های خیلی خوب؟

فرض کنید شاگرد اول کلاس و نابغه­ی مدرستان تا کنون حتی یک نمره غیر بیست نداشته است. شیمی و فیزیک و ریاضی­اش بیست است و اساسا خودش فرمول کشف می­کند. ادبیاتش هم حرف ندارد، چرا که دیوان حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی را از بر دارد و خود شاعر بداهه گوی قدری است. حافظ قرآن و نهج البلاغه است و در اطلاعات دینی در حد یک دانشمند و متفکر چیز می­فهمد. از این­ها گذشته ورزشکاری حرفه­ای است و در هر تیمی بازی کند، همان تیم با تفاضلی وحشتناک می­برد. معلم­ها دیگر از او امتحان نمی­گیرند و به جای آن یک نمره­ی بیست در کارنامه اش قرار می­دهند. هیچ یک از مسؤولین مدرسه از علت غیبت­هایش سؤال نمی­کنند و او به هر علتی به مدرسه نیاید، غیبتش موجه حساب می­شود. زنگ تفریح­ها او تنها دانش­آموزی است که مختار است کجای مدرسه بنشیند و بماند و اصلا ملزم به حضور در حیاط مدرسه نیست. یک روز او دیر وارد کلاس می­شود ولی با کمال ناباوری می­بینید که استاد به جای بازخواست او، به احترام او بلند می­شود و برپا می­دهد! همیشه در اهدای جوایز او سهم دارد و اتفاقا بزرگ­ترین و نفیس­ترین هدایا برای اوست. او هر کاری کند مورد تحسین دبیران و مدیر مدرسه قرار می­گیرد و اگر مشابه همان کار را شاگرد دیگری انجام دهد، به هیچ وجه چنین تحسینی نمی­بیند. همه­ی معلم­ها و مدیر مدرسه هم بارها و بارها اعلام کرده­اند که این شاگرد اول مدرسه را از بقیه بیشتر دوست دارند. و از همه­ی اینها گذشته هر دستوری که این شاگرد بدهد، بر همه واجب الاطاعه است و همه باید به حرفش گوش دهند...  

حتما تصدیق می­فرمایید که چنین شاگردی خیلی وقت­ها بین دیگر بچه­های مدرسه غریب می­شود و خیلی­ها دیگر نمی­توانند دوستش داشته باشند، حتی اگر او با این همه علم و هنر، در اخلاق و تواضع هم در اوج باشد و اصلا خودش را نگیرد و از اختیاراتش هم خیلی استفاده نکند. اما مشکل اینجاست که میزان علم و فضل و هنر و کمالاتش باعث می­شود که هر کسی که در کنارش قرار بگیرد و خود را با او مقایسه کند، احساس حقارت و خودکم­بینی کند. و طبیعی است که کم­تر کسی می­تواند این احساس را برای مدت زیادی تحمل کند. حتما در چنین مدرسه­ای خیلی­ها به این شاگرد نابغه حسادت می­کنند و تحمل وجودش را نمی­کنند.

این مدرسه همان شهر پیغمبر است که شاگرد زرنگ و جوانی چون علی بن ابیطالب(علیه السلام) داشت. امیر المؤمنین (علیه السلام) همان شاگرد زرنگ کلاس پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بود که هیچ کس به علم و عبادت و جهاد و ایثار و شهامت و شجاعتش نمی­رسید و رقابت با او کاری بی­هوده و بی­نتیجه بود.

راستی اگر من و تو در شهر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بودیم، چه می­کردیم و چه احساسی می­داشتیم؟ فرض کن از مهاجرانی بودیم که در همان روزهای آغازین به پیامبر ایمان آورده­ایم و از همه چیزمان در راه پیامبر و دینش گذشته­ایم و همه­ی دوستان و خویشان را رها کرده و با پیامبر (صلی الله علیه وآله) راهی مدینه شدیم... پیامبر وارد مدینه می­شود و همان آغاز کار بر آن می­شود که مسجدی بسازد.و  من و تو نیز هم­دوش پیامبر (صلی الله علیه وآله) در ساخت و ساز مسجد النبی مشارکت می­کنیم و عرق می­ریزیم. و باز مانند برخی دیگر از مسلمانان حجره­ای رو به مسجد می­سازیم که دربی مستقیم به طرف مسجد داشته باشد. اما چند روزی نمی­گذرد که پیامبر (صلی الله علیه وآله) دستور می­دهد همه­ی درب­ها به سوی مسجد بسته شود. ما مقاومت نمی­کنیم و دستور پیامبر (صلی الله علیه وآله) را روی چشم می­گذاریم و دربی را که خیلی برای­مان عزیز بود و مایه­ی افتخارمان بود، می­بندیم. اما با کمال تعجب می­بینیم درب خانه­ی علی (علیه السلام) همچنان باز است! و آن­جاست که خبردار می­شویم علی (علیه السلام) استثنا است. او نور چشم رسول (صلی الله علیه وآله) است و با دیگر اصحاب پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرق دارد.

ده سال در مدینة الرسول کنار پیامبر (صلی الله علیه وآله) می­مانیم و تلاش می­کنیم مو به مو سخنان او را یاد بگیریم و به کار بندیم. در همه­ی غزوات و جنگ­ها دوشادوش پیامبر (صلی الله علیه وآله) می­جنگیم و جهاد می­کنیم اما دریغ از یک آیه قرآن که از سوی خدا نازل شود و مدح وثنای ما را بگوید. همه خوب درک می­کنیم و می­فهمیم که اگر آیه­ای از قرآن نازل شود و از ما تعریف کند یا تأییدمان کند چه شود و عجب افتخار بزرگی برای ما خواهد بود! و از طرفی می­دانیم که نزول وحی فرصتی موقتی است که تا همیشه نخواهد بود و همزمان با رحلت پیامبر (صلی الله علیه وآله) از این جهان رخت برخواهد بست. اما چه کنیم که هر چه می­کنیم و هر عمل نیکی که انجام می­دهیم به چشم خدای پیامبر نمی­آید و آن را درخور نزول آیه­ی قرآنی نمی­بیند. و در عوض علی (علیه السلام) هر کاری بکند، آیه­ای از قرآن نازل می­شود و به او آفرین می­گوید؛ آن هم کارهایی که به ظاهر چندان سخت نمی­آید و ارزشش آن قدرها هم معلوم و روشن نیست...

همه هاج و واج می­مانند که مگر صدقه دادن در حال رکوع چه شاه­کار بی­نظیری است که علی (علیه السلام) با انجامش چنین آیه­ی ماندگار و بی­نظیری را از سوی خدا دریافت می­کند. و برای خیلی­ها سؤال پیش آمد که اگر خودشان نیز افطار خود را به فقیری داده بودند، باز چنین هل أتایی در مدح و ثنایشان نازل می­شد؟!

ده سال به همین شکل می­گذرد و هر چند روز یک بار آیه­ای در وصف علی (علیه السلام) نازل می­شود یا سخن بلندی از زبان مبارک پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) در ثنای او صادر می­شود. و باقی مسلمان­ها از یک هزارم این همه آیه و حدیثِ ثناگو محروم و بی­نصیب. هر کسی که کمترین احساس رقابتی با امیر المؤمنین (علیه السلام) داشت، بعد از ده سال دیگر کاملا از این همه احساس حقارت در کنار امیر المؤمنین (علیه السلام) به ستوه رسیده بود و دیگر هیچ نمی­توانست او را دوست داشته باشد؟!

و سرانجام آیه­ی ابلاغ ولایت امیر المؤمنین (علیه السلام) در چنین فضایی نازل شد و واقعه­ی غدیر نیز در چنین شرایطی به پا شد. ابلاغ ولایت امیر المؤمنین (علیه السلام) به اندازه­ی همه­ی رسالت می­ارزید که اگر آن را انجام نمی­داد همه­ی آن بیست و سه سال رسالت بر هوا بود. و باز به اندازه­ی سنگینی همه­ی رسالت، سخت و دشوار بود. حق داشت پیامبر (صلی الله علیه وآله) از جبرئیل بخواهد از جانب او نزد خداوند رود و بخواهد که او را از تبلیغ رسالت معاف بدارد. و پیامبر به همین مطلب در خطبه­ی خود اشاره کرد. «سَأَلْتُ جَبْرَئِیلَ أَنْ یَسْتَعْفِیَ لِی عَنْ تَبْلِیغِ ذَلِکَ إِلَیْکُمْ أَیُّهَا النَّاسُ لِعِلْمِی بِقِلَّةِ الْمُؤْمِنِینَ وَ کَثْرَةِ الْمُنَافِقِین‏» [الاحتجاج/ج1/ص59].    

و باید قبول کرد که کمتر کسی در آن شرایط می­توانست زیر بار سنگین ولایت دوام بیاورد و این برتری فوق العاده­ی علی (علیه السلام) را بر خودش تحمل کند. آن روز همه با علی (علیه السلام) بیعت کردند، اما سرانجام فقط کسانی شیعه­ی او شدند که یک ذره احساس رقابت با او نداشتند و خود را نوکر امیر المؤمنین (علیه السلام) می­دانستند که هر چه خدا پیامبر از امام و مرادشان تعریف می­کرد، آنها بیشتر خوشحال می­شدند و سرورشان روزافزون می­گشت؛ خاکی دلانی که خود را فرزند ابوتراب می­دیدند اگر چه چون سلمان عمری چند صد ساله داشتند. نرخ ولایت به این گرانی است و در هر زمان فقط کسانی شیعه­ی واقعی امیر المؤمنین­اند که این قیمت گران و مقطوع ولایت را بپردازند.

116ـ معادله ی شصت مجهولی

اگر خراسان به زعفرانش معروف است، آخر الزمان هم به امتحان­های سخت و کمرشکنش معروف است؛ امتحان­هایی که یک شبه رجل ­های کارکشته و سابقه ­دار در میدان ایمان و جهاد را کله ­پا می­کنند و چنان حق و باطل را با هم درآمیزند که کمتر تیزبین و نکته ­سنجی توان شناسایی درست صحنه ­ها را داشته باشد و امر بر او مشتبه نگردد.

آخر الزمان است و بازار داغ امتحان­های سخت و پیچیدۀ الهی؛ امتحان­هایی که می­خواهد یاران امام زمان و منتظران واقعی ایشان را از دیگران جدا سازد و از همین روست که بسی مشکل و دشوار است. آخر الزمان یعنی نقطه ­ای که تلاش 124 هزار پیامبر و اوصیای­شان به آن ختم می­شود، پس هر کس به آخر الزمان رسیده است، نباید مشکلی در بصیرت و فهم و بینش داشته باشد. او باید عصارۀ انبیا باشد و خدا حق دارد چنین توقعی از او داشته باشد.

دیگر خدا لازم نمی­بیند برای آخر الزمانی­ها دریایی بشکافد و کوهی بلند کند و یا مرده ­ای زنده کند. کلاس آخر الزمانی­ها بالاتر از این حرف­هاست. اگر امت­های پیشین معادله­ های دو مجهولی حل می­کردند، آخر الزمانی­ها باید معاد شصت مجهولی حل کنند. دیگر برای من و تو قرآن نازل نمی­شود. دیگر عید غدیری در کار نیست تا پیامبر در آن به صراحت بگوید رهبر بعد از من کیست. آخر الزمان است و دیگر هیچ یک از این خبرها در کار نیست. وای که چه بصیرت مهم است این روزها.

یادش به خیر؛ زمانی رهبر جامعه پیامبر بود که خود مستقیم با خدا سخن می­گفت و پیام مستقیم خدا را به گوش مردم می­رساند. معجزه ­های عجیب و غریب می ­آورد و گاهی سفارش معجزه هم قبول می ­کرد. حتی گاهی مردم سفارش می­ دادند که اگر پیامبرشان واقعا پیامبر است، شتری را از دل کوه درآورد، و خدا و رسولش سفارش مردم را می­پذیرفتند و همین کار را می­کردند!

اما معنی نداشت تا همیشه خدا به همان روش حجت را بر مردم تمام کند و به همان شکل ابتدایی و بدوی از مردم امتحان بگیرد. و قرار نبود و نیست که بشر در همان سطح معرفتی و بصیرتی دوران آغازینش بماند.

از همین روست که خدا انزال وحی را قطع کرد و طرحی نو درانداخت. اما آن گاه که قرار بود نبوت به امامت تبدیل شود، خدا به پیامبرش دستور داد که با صریح­ترین لهجه و رسانه­ ای ­ترین روش امامت امیر المؤمنین (علیه السلام) را به ابلاغ بیشترین جمعیت ممکن از مردم برساند. اما قرار نیست رهبر جامعۀ اسلامی همواره به همین روش ابلاغ شود. امتحان­های پیچیده و پیچیده ­تر در راه است.

هر چه تاریخ به دوران غیبت نزدیک می­شود، سن امامان ما کم­تر و کم­تر می ­شود، حضورشان در میان شیعیان به حد اقل خود می­رسد و معرفی امام­ها و به تبع آن شناخت امامان از سوی شیعیان پیچیده ­تر و دشوارتر می­شود. تا جایی که پس از شهادت امام حسن عسکری (علیه السلام) امتحان شیعیان این بود که به امامت امام مهدی پنج سالۀ غایبی که هیچ کس او را ندیده است ایمان بیاورند و با نائبش بیعت کنند؛ نائبی که هیچ کس نحوۀ ارتباطش با امامش را ندیده است و امکان اثبات صدق و کذب مدعاهای این نائب چندان ساده نیست، مگر قلب سلیم مؤمنان یاریشان کند.

شاید کسانی که در غیبت صغری بودند فکر می­ کردند که به آخر خط رسیده­ اند و امتحان از این سخت­تر نمی­شود، غافل از این که این امت همچنان در سطح معرفتی و کلاس ایمانش پیشرفت می ­کند و جا دارد بیش از اینها امتحانشان پیچیده شود. در غیبت کبری وظیفۀ مردم آن است که نائب عام امام زمان(عج) را تشخیص دهند و تا پای مرگ با او عهد و پیمان ببندند؛ نائب عامی که دیگر با امامش ارتباطی نخواهد داشت و هیچ وحیی از  جانب خدا نخواهد آورد و معجزه ­ای در سیره ­اش نشان نخواهد داد. مردم باید به این حد و اندازه از علم وبصیرت و بینش و آگاهی رسیده باشند که از پس این امتحان­ها برآیند. حال اگر کسی همچنان در کلاس اول درجا می­زند و تا آیه و معجزه ای صریح نبیند چیزی نمی­فهمد، مشکل خود اوست و خدا این وسط تقصیر ندارد. 

 

 

91ـ چه دوستداشتنی بود پیامبرمان

امروز بزرگترین و مبارکترین مولود، به دنیا آمده است؛ کسی که خدا او را از همه بیشتر دوست دارد، و او نیز از همه بیشتر خدا را. به غار حرا باید تبریک گفت که هزاران سال در انتظار به دنیا آمدن نمازگزارش بود، و فقط چند سال دیگر باقی است تا این نمازگزارِ جوان قدم بر خاک این غار بگذارد.

امروز مهربانترین پیامبر آمده است؛ چشم بچه ها روشن که این مرد بزرگ، با همه بزرگان فرق می کند؛ او بزرگی است که کوچک شدن را خوب بلد است، و یقین دارم که هیچ مربّی مهد کودکی نمی تواند مثل پیامبر ما با بچه ها بازی کند. نماز جماعت را تند و سریع تمام کرد، چون کودکی به گریه افتاد و مادرش در حال نماز بود.

چشم یتیمان روشن، که این خاتم پیامبران، خاتم یتیم نوازان هم هست. چه می دانم، شاید برخی کودکان آرزوی یتیمی می کردند، وقتی یتیم نوازی پیامبر را می دیدند.

به ما گناهکاران هم باید تبریک گفت به خدا؛ هیچ پیامبری به قدر او نگران گناهکاران امت خود نبود. مادرها هم این قدر نگران فرزندانشان نیستند که پیامبر نگران ماست. در قیامت پدر و مادرها هم فراموشمان خواهند کرد، اما این پدر جنس محبتش فرق می کند؛ او آخرِ هر چی پدر مهربان است؛ او خاتَم پدران است.

هر کدام از اصحابش را که سه روز نمی دید، به عیادتش می رفت. خوش به حال کسی که در مدینه مریض شود. شاید اگر کسی یک روز مریض می شد، زن و بچه اش دعا می کردند، دو سه روز دیگر هم مریض بماند. من که اگر در زمان پیامبر بودم، نذر می کردم که اگر سه روز مریض شدم، یک مجلس روضۀ حضرت عباس بگیرم! دلم را خوش می کنم به بهشت؛ ان شاء الله آنجا اگر سه روز به دیدن پیامبر نرفتیم، او به دیدنمان بیاید.

فدایش شوم که چقدر ملاحظه حال دیگران را می کرد؛ حال اصحابش را نمی گرفت؛ اگر خبر عجیبی برایش می آوردند، او نیز مانند دیگران تعجب می کرد و به رویشان نمی آورد که او صادر نخستین است و همۀ ممکنات به واسطه او به وجود آمده اند و اذن تکوینی خدا از راه او محقق می شود و محال است، اتفاقی بیافتد و او خبردار نشود که همه عالم، مرتبه ای از سعۀ وجودی خود اوست و انسان کامل و خلیفة الله و فاتح قله قاب قوسین او ادنی که جهلی ندارد که بخواهد پس از خبردار شدن تعجب کند…؛ خلاصه این که خاکی بود و هیچ کلاس نمی گذاشت برای اصحابش.

موضوع بحث اصحابش را عوض نمی کرد، اگر موضوع گپ و گفتشان آخرت بود، یا دنیا بود، یا آب و غذا بود، هر چه بود، او نیز درباره همان موضوع با آنها گفتگو می کرد. سینه او گنجینه علم الهی بود، اما به سخن اصحابش که یک قطره از دریای علم او هم نداشتند، خوب گوش می داد. چنان گوش می کرد که گویی دارد استفاده می کند و بهره مند می شود. چقدر دوست داشتنی بود، پیامبرمان.

خدایا تقدیر تو این بود که از دیدن پیامبرمان محروم باشم، عیبی ندارد، تقدیر تو هر چه هست، به روی چشم می گذارم، اما مرا از دیدن روی نازنینش در قبر و قیامت و بهشت، محروم نکن. می خواهم با او زندگی کنم، او به زندگی با انسانهای کوچک عادت دارد.

7ـ آخر کار قانع شد و گفت: ایول

گفت: من ولایت فقیه را قبول دارم، اما بر چه اساسی ولی فقیه ما آیت الله العظمی خامنه­ای است؟

گفتم: چطور مگه؟ چی باعث شده در این مسئله شک کنی؟

گفت: خوب آدم به این راحتی مطمئن نمی­شه که.

گفتم: قرار نیست به این راحتی­ها مطمئن شی. در حدود هشتاد فقیه مجلس خبرگان ایشان را تشخیص داده­اند. محکم­کاری از این بیشتر؟!  

با یک قیافه حق به جانبی گفت: همین دیگه... مگر این فقها معصومند؟

گفتم: نه

گفت: مگر اینها را مردم انتخاب نکردند؟

گفتم: چرا؟

گفت: مگر احتمال نداره که مردم اشتباه کنند و مجلس خبرگان خوبی انتخاب نکنند؟ گیرم که بهترین مجلس، انتخاب شود، مگر ممکن نیست مجلس خبرگان اشتباه کند و ولی فقیه اصلح را انتخاب نکند؟ با این اوضاع چطور آدم مطمئن بشه؟

کمی فکر کردم و به او گفتم: حق داری این سؤالها را بپرسی. ظاهر قضیه هم همین است که میگی. اما در محاسبه­ات بعضی از چیزها رو جا گذاشتی، به خاطر همین داری نتیجه­ی اشتباهی می­گیری.

گفت: چی را جا گذاشتم؟

گفتم: روی کلمه­ای که به کار بردی «ولی فقیه اصلح» فکر کن. به نظرت ولی فقیه اصلح یعنی چی؟

چند ثانیه­ای فکر کرد و جواب داد: یعنی آن کسی که از همه بهتر بتواند مسلمانها را رهبری کند؟

گفتم: از این جوابت هیچی در نمیاد. چون هر کسی از بهترین روش و بهترین کار یک تعریف خاصی دارد.

گفت: تو چی میگی؟ به نظرت اصلح یعنی کی؟

گفتم: به نظرم اصلح آن کسی است که خدا دوست داره او ولی فقیه بشه.

گفت: از کجا معلوم خدا همچین کسی را در نظر دارد؟

گفتم: اگر خدا کسی را در نظر ندارد، و برای او هیچ کس فرقی نمی­کند، این به این معناست که فعلا این موضوع برای خدا هیچ مهم نیست، بنابراین برای تو هم نباید مهم باشد. اما اگر سؤالت را پس بگیری و بگویی که مثل همیشه­ی تاریخ، مسئله­ی حکومت و حاکم برای خدا مهم بوده است، حتما باید به این نتیجه برسی که امروز هم خداوند برای نیابت امام زمان و رهبری مسلمانان کسی را در نظر دارد.

گفت: خوب؛ تا اینجا قبول. اما چطور می­توانیم مطمئن شویم که مقام معظم رهبری همان کسی است که خداوند برای این زمان در نظر دارد؟

گفتم: بروی چشم، الآن برات میگم. ولی هم باید حوصله داشته باشی، هم منطق و انصاف داشته باشی، هم اینکه هی تو حرفم نپری، دیگه اینکه حرف اگر حسابی بود، قبول کنی و چرت و پرت تحویلم ندی.

اخمی کرد و گفت: چه خبره این قدر شرط ردیف کردی واسه من.

گفتم: همین که هست، نمی­خوای نـ....

گفت: باشه باشه، قاطی نکن بابا. چشم... بفرمایید من سراپا گوشم.

لبخندی زدم و گفتم: خوب... حالا بحثمان را ادامه بدیم... اول یک سؤال بپرسم.

گفت: بفرمایید.

گفتم: تا حالا خدا رهبری برای یک جامعه­ای در نظر گرفته؟

گفت: خوب آره، تا دلت بخواهد... مگر این پیامبرها را که رهبرِ اقوامشان بودند، چه کسی انتخاب کرده؟ خدا دیگه؟

گفتم: احسنت. زود رسیدی به همان چیزی که میخواستم برسم... خوب؛ حالا مردم آن زمان چطور می خواستند پیامبرها را تشخیص دهند؟

گفت: خوب یک سری معجزه، خدا به پیامبرانش یاد می­داد تا برای پیامبریشان دلیل داشته باشند.

گفتم: مردم آن زمان از کجا می خواستند بفهمند که این معجزه­ها جادو جنبل نیست؟

گفت: آخر پیامبران معجزه­هایی می­آوردند که متخصص­ترین افراد در رشته­های مختلف هم نمی­توانستند حریفشان بشوند.

گفتم: بالأخره در هر زمانی یک آدم در رشته­ای از همه متخصص­تر است و هیچ بالادستی ندارد. مردم از کجا می­خواستند بفهمند که مهارت پیامبرشان از این نوع نیست؟

گفت: مثلا در داستان حضرت موسی، جادوگران فرعون متوجه شدند که کار حضرت موسی از سنخ سحر نیست. بالأخره این را که می­توانستند بفهمند!

گفتم: سحر نبودن کار حضرت موسی را می­توانستند بفهمند. اما چه کسی گفته که فقط با سحر می­شود کارهای عجیب غریب کرد؟ از کجا معلوم که کار حضرت موسی از سنخ یک علم عجیب غریب دیگری نبوده است؟!

گفت: آخر فقط معجزه که نبود. حرف و پیام پیامبرها هم خیلی منطقی و حسابی و جذاب بود.

گفتم: یعنی هر کسی حرف حسابی و منطقی و جذاب بزنه پیامبره؟!

گفت: یک چیز دیگر هم هست، آدم­هایی که به پیامبران ایمان می­آوردند، آدم­های خوب و بی غل و غشی بودند. خوب این تا حدودی می­تونه دلیل باشد.

گفتم: بالأخره ممکن است یک جورایی ساده بوده باشند و از روی زودباوری ایمان آوردند.

دیگر داشت اعصابش خورد می­شد، کم مانده بود احساس کند که من بی­دین شدم. آخرش گفت: یعنی ممکن است یک آدم کلّاش و کلاه­برداری همه جوره بتواند ادای صحبت و تبلیغ و معجزه­ی پیامبران را در بیارد و خدا همین جور تماشایش بکند و اصلا جلوی ملت ضایعش نکند؟! آخر اگر کسی گول خورد و به این پیامبر تقلبی برابر اصل ایمان آورد، خدا با کدام حجت و برهان می­خواهد روز قیامت بازخواستش کند؟!

گفتم: آهان؛ بارک الله؛ حالا شد؛ دِ بگو همین رو جونمون درآمد... حرفهای اولت همه­اش درست و خوب بود. اما بدون جمله­ی آخرت مو لا درزش می­رفت. اما الآن دیگه نمی­ره.

   یک خورده نفس راحتی کشید، اما دوباره جدی شد و گفت: ولی من نمی­خواستم پیامبری حضرت موسی را ثابت کنم، می­خواهم ولایت مقام معظم رهبری را ثابت کنم.

گفتم: ببین. هیچ کس نمی­گوید مجلس خبرگان معصوم است، اما اگر مردمی حاضر بشوند که از ولی فقیهشان اطاعت بکنند،... بعد برای این که بتوانند او را تشخیص دهند، همگی متخصصینی را انتخاب بکنند و این کار را به آنها بسپارند... چه حکمتی در این وجود دارد که خداوند، این مجلس را کمک نکند و او را به ولی فقیه واقعی راهنمایی نکند.

باز ادامه دادم و گفتم: شواهد و بینات ولایت رهبرمان فقط رأی قاطع مجلس خبرگان نیست، بسیاری از مراجع تقلید هم به ولایت او اقرار نمودند...

تازه چیزهای دیگری هم هست.

گفت: چی؟

گفتم: ولی فقیه باید شجاع باشه. مگه نه؟

گفت: چرا. همین طوره.

گفتم: در میان فقهای بزرگ و مراجع ما، کدام فقیه به اندازه­ی ایشان سابقه­ی مبارزه و زندان و تبعید و حضور در جبهه و جنگ دارد؟

یک ذره فکر کرد و گفت: کسی را نمی­شناسم.

گفتم: پس قبول داری که شجاعت ایشان را از شجاعت هر عالم دیگری راحت­تر می­توان ثابت کرد؟

گفت: آره.

گفتم: در مورد آگاهی به زمان و مکان و سیاست هم، فکر نمی­کنم کسی تجربه و سابقه­ی ایشان را داشته باشه...

گفت: حالا اگر کسی نظر مجلس خبرگان و این شواهد دیگر را رد بکند و بگوید: هیچ کدام از اینها دلیل نمی­شود، چه باید به او گفت؟

گفتم: همان حرف آخری که در مورد پیامبری پیامبران به من زدی. به او می­گوییم: آخر مرد حسابی مگر می­شود که یک آدمی ولی فقیه واقعی نباشد و خدا اجازه بدهد که این همه شاهد و دلیل برای او به وجود بیاید؟

حرف که به اینجا رسید آرامش و احساس رضایتش از بحث کاملا آشکار شد، از ته دل یک لبخندی زد و پا شد و صورتم را بوسید و گفت: ایول.