چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

۱۸ مطلب با موضوع «نماز» ثبت شده است

226ـ ایده‌ی مستند خدایا به امید تو

اگر #مستند_ساز بودم دوست داشتم بروم سراغ کاسب‌های یک محل، آن وقت با همه #گفتگو می‌کردم و یک درخواست می‌کردم؛ این که مغازه‌شان را نیم ساعت ببندند و نمازشان را بروند در #مسجد بخوانند. اگر در طول این ماه، روزی‌شان کم‌تر شد، بی‌خیال بشوند و دیگر به مسجد نروند، اما اگر روزی‌شان بیشتر شد، نتیجه‌ی #آزمایش را اعلام کنند و به همین سبک زندگی ادامه بدهند.

هر مغازه‌‌داری که با پیشنهاد موافق بود، پوستری نوشته‌ای چیزی روی مغازه‌اش بچسباند که «این #مغازه به مدت یک ماه به صورت #آزمایشی هنگام #نماز نیم ساعت #تعطیل است» بعد از یک ماه حساب‌کتاب کند؛ اگر #رزق و روزی‌اش کم نشده بود همین #سبک_زندگی را ادامه دهد و مثلا بنویسد: «با توجه به نتیجه‌ی آزمایش، این مغازه دیگر همیشه هنگام نماز نیم ساعت تعطیل است».

آن وقت در طول این یک ماه، منِ مستندساز مغازه‌دارها، مشتری‌ها، اهالی مسجد و محل را رصد می‌کنم و دائما با آنها #مصاحبه می‌کنم و #فیلم می‌گیرم. نتیجه هر چه باشد جالب خواهد بود. در این یک ماه، لابد داستان‌ها و ماجراهایی برای بعضی‌ها اتفاق خواهد افتاد که شنیدنی خواهد بود. اصلا #تصویر یک راسته خیابان تعطیل به وقت نماز و تعجب یا خوش‌آمدن اهل محل هم دیدنی است. واکنش مشتری‌ها به نوشته‌های خاص و بی‌سابقه‌ی مغازه‌ها هم جالب است.

وقتی چنین طرحی را همه‌ی کاسب‌های محل باهم اجرا کنند، دیگر کسی خجالت نمی‌کشد یا مخالفت نمی‌کند. حتی می‌شود بار اول همه را با هم به یک سفره‌ی شام در مسجد دعوت کرد، و آنجا این طرح را با آنها در میان گذاشت.

163ـ عدم تسلط به پارک دوبل!

گفت: بالأخره بعد از 12 جلسه آموزش عملی رانندگی نوبت امتحان شهری ام فرا رسید. همه امتحانهای کتبی قبلی را یک ضرب قبول شده بودم و خیلی امید داشتم امتحان شهری را هم یک ضرب قبول بشوم. همه می گفتند مأمورینی که امتحان می گیرند سختگیرند و سر چیزهای خیلی جزئی هنرجوها را رد می کنند.

روز امتحان وقتی نوبتم شد، با دلی کمی تا قسمتی مضطرب پشت فرمان نشستم، ولی خودم را آرام نشان دادم. کمربند را بستم و صندلی و آیینه جلو را تنظیم کردم و بعد از اجازه گرفتن، ترمز دستی را پایین کشیدم و حرکت کردم..

تا حرکت کردم، به من گفت: بدون راهنما حرکت کردی و به آیینه نگاه نکردی! خیلی ناراحت شدم آخر چرا همچین چیزی که خیلی نیاز به مهارت هم ندارد باید یادم می رفت تا الکی امتیاز منفی بگیرم؟! امان از حواس پرتی... ولی یادم رفته بود و دیگر نمی شد زمان را برگرداند.

بعد از چند ثانیه به من گفت: کنار این ماشین پارک دوبل بزن! سعی کردم دقیق و سریع پارک دوبل بزنم و تسلطم را نشانش بدهم. حتی یکی از دو جوانی که عقب نشسته بودند گفت: عجب خوشگل پارک کرد؟! ولی نمی دانم چه شد که یک ثانیه دیر ترمز کردم و همان باعث شد که سپر ماشین به سمت خیابان کج شود! سر همان ثانیه هم مأمور راهنمایی ردم کرد و نوشت: عدم تسلط به پارک دوبل. تازه مقرر کرد که دو ساعت تمرین عملی هم داشته باشم و... خلاصه حالم گرفته شد بدجور! با لبخندی مصنوعی و قیافه ای که به زور کنترلش کرده بودم تا از ناراحتی و دلگرفتگی ام چیزی درز ندهد، به دفتر آموزش رانندگی مراجعه کردم که همزمان دیدم جوانی با یک جعبه شیرینی شاد و قبراق وارد شد. او قبول شده بود. به جز کارکنان دفتر فقط ما آن دو نفر بودیم که همزمان کارکنان دفتر به او تبریک می گفتند و برایم برای بیست روز بعد وقت کلاس تمرین و وقت امتحان رزرو می کردند. نزدیک سی هزار تومان هم می بایست پرداخت می کردم!

هر چه سعی کردم خودم را قانع کنم که رد شدن در امتحان شهری اساسا یک اتفاق معمولی است و چندان مصیبت هولناکی نیست که بیارزد اینقدر ناراحتش باشی، فایده نداشت. دلم گرفته بود و اصلا نمی خواست باز شود.

دمدمای ظهر به خانه برگشتم و برای نماز آماده شدم. در میان نماز به این فکر کردم که راستی خدا چند بار وسط نماز، عدم تسلط بر سجده، رکوع یا قیام برایم نوشته است؟ چند بار عدم تسلط بر حضور قلب در نماز نوشته است؟ چند بار حواس پرتی فوق حد مجاز برایم نوشته؟ به این فکر کردم که هر رکعت نماز در روز قیامت، برایم میلیونها برابر گواهینامه رانندگی مهم خواهد بود. و هر علامت قرمز پای رکعتی از رکعات نمازم بسیار برایم ناگوار خواهد بود که میلیونها برابر بیشتر از ناراحتی امروز من است. راستی چگونه این همه حسرت و ناراحتی یکجا را در روز قیامت تحمل کنم؟ آنقدر غرق این افکار شدم که وسط نماز گریه ام گرفت.

160ـ وقتی سخنران روی منبر املا گفت

قرار هیئت هفتگی ما بود و نشسته بودیم تا سخنران محترم تشریف بیاورد. چند دقیقه بعدش آمد و یک راست روی منبر نشست. سلام و خوش و بشش را همان بالای منبر با ما کرد. بعد از بسم الله و صلوات بر محمد و آل محمد سخنرنی را شروع کرد. گفت: امشب می خواهم برایتان املا بگویم! اشکالی ندارد؟! 

خواسته عجیبی بود! راستش این مدلی اش را تا حالا ندیده بودیم! گفتیم: باشد.. اشکالی ندارد. کمی هم خوشحال شدیم چون املای در هیئت و وسط منبر بهترین فرصت برای مسخره بازی بود. 

هنوز شروع نکرده هم مسخره بازیمان شروع شد؛ «آقا تصحیح هم می کنید؟... آقا نمره هم می دید؟... آقا جایزه هم می دید؟... آقا شعر هم می گید بنویسیم؟... آقا اشکال نداره بعدش زنگ نقاشی باشه؟.. آقا نظرتون چیه امروز کلا املا املا ورزش ورزش باشه؟... و از این چرت و پرتا...

گفت: گوشیهایتان را دربیاورید و هر چه می گویم بنویسید. و شروع کرد به املا گفتن: سلام عزیز دلم، چطوری قربونت برم؟ خیلی دلم برات تنگ شده. نمی دونی چقدر دوسِت دارم! همیشه به فکرتم و هر جا که میرم جای خالیتُ حس می کنم. وقتی پیشم نیستی خاطرات قشنگی که با هم داشتیم رو مرور می کنم و مهربونیهات به یادم میاد. آن وقت دلم تنگتر میشه و حتی گاهی وقتها گریه می کنم. اینجا غذاهای خوبی می خورم ولی آن نون و پنیری که با هم می خوردیم خیلی بیشتر به من می چسبید. خدا را شکر که به شدت امیدوارم چند روز دیگر ببینمت و تو را در آغوش بگیرم و لهت کنم. این امیدواری خیلی به من انرژی میده و با همین امید سختی دوری رو دارم تحمل می کنم...

استاد سخنران املا می گفت و بچه ها هرهرهر می خندیدند و مسخره بازی در می آوردند. هر از گاهی وسط املا هم یکی از بچه ها جمله عاشقانه طنزی پیشنهاد می داد و دوباره صدای انفجار خنده بچه ها بلند می شد و باز لش بازی و مسخره بازی... آقای سخنران کاملا خونسرد بود و با لبخند به املا گفتنش ادامه می داد. هیچ کاری به بچه ها نداشت فقط از آنها می خواست واقعا بنویسند. بچه ها هم مشکلی نداشتند، همزمان هم می نوشتند و هم مسخره بازی می کردند. 

یکی می گفت: حاج آقا این رو برا کی بفرستیم؟ یکی می گفت: بچه ها حاج آقا هم بله! یکی می گفت: حاج آقا هواییمون کردید بریم یه دوست دختر گیر بیاریم، حیفه این نامه به این خوشگلی! یکی می گفت: حاج آقا کاش تو دبیرستان هم شما معلم ما بودید! یکی می گفت: آقا اجازه اینا دارن از رو دست ما نگاه می کنند! یکی شروع کرد به گریه کردن که آقا اجازه شارژ گوشیمون تموم شد حالا چی کار کنیم؟

کودک درون بچه ها که چه عرض کنم، کره خر درونشون هم فعال شده بود. املا که تمام شد، بچه ها گفتند: خب حالا گوشیهایمان را تحویل بدهیم که تصحیح کنید؟ حاج آقا گفت: نه لازم نیست. بگذارید در جیبتان.

بعد سخنرانی اش را شروع کرد. گفت: ببینید رفقا! اگر شما واقعا برای کسی چنین نامه ای می نوشتید، اصلا نمی خندیدید و مسخره بازی در نمی آوردید، بلکه کاملا حس می گرفتید و حتی شاید گریه هم می کردید. 

اما الآن هیچ کس مد نظرتان نبود و شما نامه نمی نوشتید بلکه املا می نوشتید. و خب این رفتارتان کاملا طبیعی بود. بعد گفت: بچه ها نماز نامه است، نه املا! بی حالی ما در نماز به این خاطر است که املا می نویسیم. هر وقت توانستیم اذکار و افعال نماز را به صورت نامه در بیاوریم با نماز حال خواهیم کرد و عاشقش خواهیم شد.

154ـ دین حال به هم زن و دینداران بی مزه!

فکر کن اگر ازدواج در نگاه مردم چنین تعریفی داشت چه می شد؟! این که ازدواج مجموعه ای از تکالیف و مسئولیتهاست که انسان متعهد می شود نسبت به شخص دیگری قبول کند. مثلا اگر مرد است باید مسئولیت خرج و مرج خانمش را بپذیرد و در ازای آن فرت و فرت وام بگیرد. قبلش هم باید پول مراسم عقد و عروسی را جور کند. بعدش هم باید قید خرج و مرجها و گردشها و بیرون رفتنها و دورهمی های دوران مجردی را بزند. دعواها و غر زدنهای خانمش را تحمل کند و خیلی چیزهای دیگر.

و اگر زن است خب او هم کلی مسئولیت و تعهد باید به شوهرش بدهد. باید روحیه حرف شنوی داشته باشد، تمکین جنسی به شوهر بدهد، بدون اجازه اش از خانه بیرون نرود، عصبانیت ها و قلدریهای مردانه اش را تحمل کند و زودی از کوره در نرود. تازه یک سری مسئولیتهایی هم هست که عرف و فرهنگ جامعه بر زن واجب می کند. مثل مسئولیت پخت و پز و رُفت و روب و شست و شو که باید انجام دهد. چند صباح بعد هم باید بچه داری کند که سختی ها و مشقتهایش یکی دو تا نیست...

اگر مردم چنین تعریفی از ازدواج داشتند، آن وقت فقط دیوانه ها و خل وضعهای جامعه تن به چنین نکبتی می دادند. و همه بر این قول اتفاق نظر می داشتند که: مگر مغز خر خورده ایم که ازدواج کنیم؟! 

اما چرا میلیارد میلیارد آدم در همۀ فرهنگها و جامعه ها با علاقه ازدواج می کنند، با این که می دانند مسئولیتهایش چه پوستی از کله شان خواهد کند؟! معلوم است؛ چون هیچ کس ازدواج را به این چپر چلاغی که ما تعریف کردیم تعریف نمی کند. ازدواج در نگاه همۀ مردم یک «رابطۀ» زیبا، دلچسب و محبت آمیز است که انسان به آن نیاز دارد. و آنگاه همۀ این مسئولیتها و سختی هایی که می دانیم، مراقبتها و پاسداریهای او از آن رابطه است. شیرینی رابطه را که از ازدواج بگیری، دیگر قابل تحمل نخواهد بود و سرانجامی جز طلاق نخواهد داشت. 

هر چقدر که نگاه ما به ازدواج درست است، یا دست کم خیلی غلط نیست، نگاه و تعریفمان از دین بسی افتضاح است. دین را مجموعه ای از بایدها و نبایدها می دانیم و بس. خب طبیعی است که از آن خوشمان نیاید. 

دیندار در نگاه ما کیست؟ کسی که صبح به صبح و ظهر و به ظهر و شب به شب، کار و زندگی اش را رها می کند و نماز می خواند. سالی یک ماه روزه می گیرد. و کلا نمی تواند هر طوری که دلش خواست، ببیند و بخورد و بگوید و بشنود و بنوشد. دیندارِ بدبخت باید عمری را با محدودیت زندگی کند تا بلکه بر اساس عقیده اش، پس از مرگ به نون و نوایی برسد! 

معلوم است که این دینِ حال به هم زن را کمتر کسی می تواند تحمل کند. و اگر کسی تحمل کرد، قاعدتا باید آدم بی مزه ای باشد. که اگر اهل نشاط و خوشی و خوشبختی و انرژی بود، تاب نمی آورد این دین کوفتیِ حال به هم زن را.

ماهیت دین «رابطۀ بین عبد و مولا» است؛ رابطه ای عمیقتر، دلچسبتر و لذتبخشتر و بسیار ضروریتر از هر رابطۀ دیگری که انسان به آن نیاز دارد. یک دیندار، در فرایند بندگی خود به دنبال کشف و شناخت هر چه بیشتر رابطه خود با خداست. او به دنبال این است که دلبستگی خود را به این رابطه و در واقع به خدای خود بیشتر کند و لذت بیشتری از این رابطه ببرد. او به دنبال آن است که این رابطۀ پنهانی و عمیق را بیشتر بفهمد تا در پی فهم و احساس بیشتر، حظ بیشتری از آرامش این رابطه ببرد.

نماز، قرار روزانه عبد با مولای خویش است تا هر روز نبض این رابطه را اندازه بگیرد و همزمان، تقویتش کند. هنر دینداران این است که در کنار شناخت نیازشان به رابطۀ خانواده و همسر و دوست و دیگر روابط اجتماعی که هر کسی می تواند بفهمد و بشناسد، نیاز عمیق و پنهانی خود را به رابطۀ با خدای خود نیز شناخته اند و آن لایه های درونی و پنهانی شخصیتشان را توانسته اند کشف کنند. آنگاه آرام آرام زبانشان در صحبت و مناجات با خدا باز شده، با خدای خود خاطره ها پیدا کرده اند، نمازهای شیرین و دلچسب را هر از گاهی تجربه کرده اند و از آن پس همیشه کنجکاوانه و امیدوار به برقراری رابطه ای با طعم جدید و نو، سر سجادۀ نماز حاضر شده اند. برای تقویت رابطه با زیباترین، قویترین، بزرگترین و مهربانترین موجود عالم برنامه ها و نقشه ها می ریزند، و چون برنامۀ دین، برنامه ای دقیق برای تقویت این رابطۀ باشکوه است، همواره قدردان این برنامه اند و سختی هایش را به جان می خرند. آنها دیده اند که هر وقت به برنامه دین کم توجه شده و و نصفه نیمه به آن عمل کردند، گرمای رابطۀ شان با خدا کمی سرد شد و آن حرارت لذتبخش و دلچسب و پرنشاط که در اشک چشم و هق هق گریه های مستانه و روح افزایشان تجلی می کرد، کمتر اتفاق افتاد. 

این دینداران هیچ گاه حسرت عیش و نوش و خوش گذرانی های دیگران را نمی خورند، چرا که خود همیشه غرق لذت رابطه ای عمیق و لذتبخش و یواشکی با زیباترین موجود عالمند و به دیگران از سر مهر و دلسوزی و گاهی ترحم نگهی می افکنند. و در کنار آن دلی پر درد و غم دارند که ای کاش دیگران می توانستند لذت ما را بفهمند و بچشند و با ما همراه باشند.

152ـ وقتی به 1384 سال قبل رفتم...!

در عالم خیالاتم اتفاقی شبیه داستان سریال «پنجمین خورشید» برایم پیش آمد. ماشین زمان مرا نه بیست و چهار سال، بلکه به 1384 سالِ قبل برد! چشم باز کردم و دیدم در کوفه ام و تاریخ، درست 55 هجری است! حاکم مسلمین معاویه است و امام شیعیان امام حسین (ع). و قرار است هر آن چه در تاریخ رخ داد، رخ دهد. با این تفاوت که این بار، من شنونده و خوانندۀ تاریخ نیستم، بلکه ناظر و حاضر و شاهد ماجرایم و از آن بالاتر نقشی در حوادث هم ممکن است داشته باشم. 

حساب کردم دیدم 5 ـ 6 سال دیگر واقعۀ عاشورا است. درست 5 ـ 6 سال دیگر امام حسین (ع) به گودی قتلگاه خواهد رفت و اهل بیت به اسارت خواهند رفت. اهل کوفه، خوب و بدشان همه آرام به زندگی روزمره خود ادامه می دادند. به هیچ کدامشان هم نمی آمد که اینقدر پست یا اینقدر خوب باشد. دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و از همان روز شمارش معکوس را شروع کرده بودم. 

نه می توانستم عمر سعد و شمر را که راست  راست در کوچه های کوفه راه می رفتند، سر به نیست کنم، و نه حیا اجازه می داد به دست و پای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و حتی حر بن یزید ریاحی بیفتم و از خاک پایشان برای چشمانم سرمه بردارم. گاهی که کوچه های کوفه خلوت می شد، وقتی از کنار درب خانۀ حبیب می گذشتم، درب خانه را می بوسیدم و خدا خدا می کردم، کسی از اهل خانه یا دیگران نبیند مرا! چقدر دوست داشتم با همۀ شهدای کربلا در این شهر آشنا و رفیق می شدم. اما حیف که خودشان هم چندان همدیگر را نمی شناختند. فقط من بودم که می دانستم چه مردان پر قیمتی هستند در میان انبوه نامردان شهر.

همه چیز را می دانستم چرا که از دل آینده آمده بودم؛ از دل روضه ها، هیئت ها، سینه زنی ها، دسته های عزاداری و زیارت اربعین... همه چیز را هم به یاد داشتم. اما نمی دانستم آیا این بار خودم نیز جزء شهدای کربلا خواهم بود یا خیر؟ آیا من مثل این نامرد مردم کوفه تماشاچی اسارت امام سجاد و حضرت زینب خواهم بود، یا سرفراز از بالای نی در کنار دیگر شهدای کربلا آن حوادث را خواهم دید؟ نمی دانستم و چه سخت بود که نمی دانستم! 

هر از گاهی تا فرصتی پیش می آمد به کربلا می رفتم که نخلستان و بیابانی بیش نبود؛ به دشواری سعی می کردم موقعیت قتلگاه، زیر قبه امام حسین (ع)، بین الحرمین، خیمه گاه و تل زینبی را تشخیص دهم. وای خدایا چند سال دیگر، جمع خوبان عالم، شب عاشورا همین جا جمع خواهد شد و آقا و سالارشان شهادتنامه شان را امضا خواهد کرد. آیا در کنارشان خواهم بود؟! آیا مرا به این بزم با شکوه شب شهادت راه خواهند داد؟ و راستی آنگاه که حسین (علیه السلام) بیعت و تکلیف را یکجا از یارانش بگیرد و راهیشان کند که بروند و تنهایش بگذارند، من چه بگویم؟ نمی دانم. 

نمی دانم آن روزها را چگونه توصیف کنم؟ اوج دلهره و نگرانی و شوق و تمنا و خوف و رجا همه در دلم جمع بود و فقط خدا می داند چقدر اشک می گیرد از آدم این احساسات متضاد. 

دعا و تمنای شهادت در رکاب امام حسین (علیه السلام) از فکر و ذهن و قلبم جدا نمی شد. فرصت یکی از اصحاب الحسین (علیه السلام) شدن مگر چیز کمی است؟! قرار است تا روز قیامت پایین پای خود امام حسین (ع) دفن شوی و قبرت قدمگاه و زیارتگاه اولیا و اوصیا باشد. قرار است با سلام بر اصحاب الحسین (ع) در زیارت عاشورا میلیونها زائر محب اهل بیت (علیهم السلام) رشد کنند و به کمال برسند. می فهمی؟!

نمازم بهانه ای بود تا با مناسبت و بی مناسبت تک آرزویم را با خدا مرور کنم؛ من همۀ افعال و اذکار نماز را به همین بهانه و نگاه می خواندم و انجام می دادم. 

«الله اکبر» که می گفتم، تمنا و دعا و روضه خوانی ام شروع می شد؛ ای خدای بزرگی که سالاری چون حسین (علیه السلام) فدای تو شد.. ای خدایی که از همه اسباب و مقدرات و قید و بندها بزرگتری و من حقیر و کوچک را هم می توانی تا مقام شهید شدن در کنار امام حسین (علیه السلام) بالا ببری.. 

«الرحمن الرحیم» ای خدای مهربانی که برای بعضی از بندگانت رحمت خصوصی یواشکی داری! بگو با کدام رحمتت شهدای کربلا را انتخاب می کنی؟! 

«مالك یوم الدین» ای صاحب روز جزا و قیامت؛ ای کسی که طراحی کرده ای حسین (علیه السلام) بی سر وارد صحرای محشر شود تا همه بفهمند زینب چه بر سر نیزه ها دید!

«إياك نعبد وإياك نستعين» خدایا می دانم که توفیقی گنده تر از هیکلم از تو می خواهم. می دانم گروه خونی ام به این حرفها نمی خورد. می دانم این لقمه گنده تر از دهنم است. ولی از تو مایه گذاشته ام و امید به لطف تو بستم.

«اهدنا الصراط المستقیم» خدایا مرا به آن راه راست قشنگ و باصفا راهنمایی کن.

«صراط الذین انعمت علیهم غیر المعضوب علیهم ولا الضالین» خدایا راه راستی که پاتق خوبان عالم است. و اساسا دلبستگی ام به آن راه به خاطر همان هاست. حسین و عباس و علی اکبرش همه آنجایند و یارانشان در کنار آنها. انبیا و اولیا و اوصیا و دیگر شهدا هم جمعشان جمع است. چه راه باصفایی! 

در سلام نماز خصوصا آنجا که می گفتم: «السلام علینا و علی عباد الله الصالحین» به وجد و شوق می آمدم. آخر من و خوبان عالم در یک جمله کنار هم قرار گرفتیم و مخاطَبِ یک سلام. و در کنار این شوق و ذوق، تصور این که روزی از قافلۀ خوبان عقب بیافتم و از آنها جدا شوم، مثل کابوسی وحشتناک پریشانم می کرد. گاه و بیگاه گریه می کردم و طبیعتا در هر زمان و زمینی، خصوصا در اوقات استجابت دعا فیلم یاد هندوستانِ کربلا می کرد.

نماز می خواندم به امید روزی که در نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) حاضر باشم و آخرین نمازم را آنجا بخوانم. کاش می شد هم پشت سر حسین (ع) نماز خواند و هم در برابرش ایستاد و سپر بلایش شد. 

...
سرانجام از این خیالات بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم که ماشین زمانی در کار نیست و من اینجایم. اما ناگهان به یادم آمد که مگر این سالها امام زمان (عج) تیم یارانش را نمی بندد؟! مگر چند سال دیگر ـ دیر یا زود ـ ظهور نمی کند و افرادی به خیل سربازان مهدی (عج) نمی پیوندند؟ مگر شبهای قدرِ این سالها، شبهای پذیرش و تقدیر سربازان امام زمان (عج) نیست؟ مگر شهدای قیام امام زمان (عج) اولیای نعمت همۀ برکات حکومت جهانی او نخواهند بود و در همه چیز شریک و سهامدار نیستند؟ پس چرا تقلا نمی کنی و کمتر می خواهی و به ندرت التماس می کنی و کمتر گریه می کنی؟ خوب است روز قیامت تو را با بعضی از شهدای قیام جهانی امام زمان (عج) مقایسه کنند و ببینی این شهید هیچ فرقی با تو نداشت الا این که بیشتر التماس می کرد و بیشتر از خدا می خواست؟!

151ـ چابلوسی های قشنگ

خیلی وقتها محبت کردنها و زبان ریزیهای ما برای رفقا و دوستان و آشنایان برای محبت کردن نیست، بلکه برای محبت دیدن است. محبت می کنیم تا محبت ببینیم. قربان صدقۀ دوستانمان می رویم تا آنها قربان صدقۀ ما بروند و کیف کنیم. لایک می کنیم تا لایک شویم. تحسین می کنیم تا تحسین شویم. حتی گاهی توی سر جنس خودمان می زنیم تا دیگران بگویند: نخیر! اختیار دارید، اتفاقا شما خیلی خوبید! 
هیچگاه هم این محبتهای داد و ستدانه چیزی از کمبود محبتِ ما را جبران نکرده است، که اتفاقا مثل آب دریا تشنه ترمان هم کرده است. از آن سوی دیگر، دوست ما هم مثل ما کمبود محبت دارد و محبتهایش قاعدتا از سر محبت دیدن است. می بینی روی چه دیوارهایی یادگاری می نویسیم؟! 
کمبود محبت را نمی شود برطرف کرد. همین است که هست؛ انسان آفریده شده ایم و به جبر خلقت و فطرتمان نیاز به محبت داریم؛ ولی نه این محبتهای بازاری و حداقلی؛ محبتی سرشار، عمیق، صادقانه و پیوسته. این را که بفهمیم چشم طمع به محبت خدای بزرگ خواهیم دوخت.
آنگاه در حین نماز چابلوسیِ خدای بزرگ را می کنیم و از صمیم قلب چنان با سبحانَ سبحانَ گفتن، قربان صدقۀ خدا می رویم که او هم دست نوازشی به سر و صورت و قلب ما بکشد؛ نوازشی که حسش کنیم و گرمایش، دل ما را بلرزاند و اشکمان را جازی سازد. وقتی به نیت محبت دیدن از خدا، سجود و رکوع قشنگ به جای آوریم، گاهی همان وسط نماز جواب می گیریم. چرا که نه؟ مگر نه این است که خدا از رفقای ما مهربانتر است و محبت کردن را بهتر می داند.

بازنشر شده در 598

111ـ زیارت امام رضا، کلاس محاسبه نفس

اللهم صل على علی بن موسى الرضا المرتضى الإمام التقی النقی وحجتک على من فوق الأرض ومن تحت الثرى الصدیق الشهید صلاة کثیرة تامة زاکیة، متواصلة، متواترة، مترادفة کأفضل ما صلیت على أحد من أولیائک.

زیارت امام رضا ـ علیه السلام ـ کلی سیر و سلوک است، برای ما. خدا را شکر که یک قلم از سبد خرج و مخارج سالیانه ما همین زیارت امام رضاست. برکت داده است به یک سال کار و تلاش اقتصادیمان. دست و بالمان هم که تنگ میشود، فقط برای آب و نان و اجاره خانه غصه دار نمیشویم، بلکه از این هم دلمان می گیرد که حیف، امسال زیارت حرم امام رضا قسمتمان نشد. و خدا را شکر که زیارت امام رضا سهمی دارد از آرزوها و خیالات هر ساله ما، خدا را شکر واقعا. 

وقتی به مشهد میرسیم و به زیارت میرویم، دلمان بعد از مدتها طعم نور و معنویت را میچشد. چنان زبان میگیریم و با امام رضا گفتگو میکنیم و اشک میریزیم که برای خود ما هم مایهی تعجب است که آخر این همه نور و ایمان و معرفت کجا بود که ما خبر نداشتیم؟! و با خود می گوییم یعنی واقعا ما این قدر آدم حسابی بودیم و نمیدانستیم؟! تازه میفهمیم چقدر امام رضا را دوست داشتیم وچقدر دلمان برایش تنگ شده بود. معمولا هر حاجتی داشته باشیم در آن دقایق اول زیارت از یادمان میرود. آنگاه بعد از یکی دو ساعت زیارت باحال و جوندار به محل اسکانمان برمیگردیم. و در مسیر برگشت احساس شادی و غرور میکنیم که خوش به حالمان عجب زیارتی کردیم ها...

خیلی وقتها زیارت بعدی بیحال میشود؛ روبروی ضریح امام رضا میایستیم و برّ و برّ به آن نگاه میکنیم. هر کاری میکنیم که توجهمان به زیارت جلب شود، نمیشود که نمی شود. خود امام رضا حالیمان میکند که این بیحالی به خاطر جوگیر شدن زیادی است. وقتی به خاطر دو قطره اشک عجب بگیرد آدم را، همان به که کمی سرش بی کلاه بماند... حالیمان می شود که آن همه اشک و حال خوش معنوی از لطف امام رضای رؤوف و مهربان ما بود، نه ایمان و تقوا و معرفتمان، که این حالهای خوش به گروه خونی ما نمی خورد... آنگاه دلمان تنظیم باد می شود و کمی از غرور و عجبمان کم می شود و به غلط کردن می افتیم. و امام رضای مهربان هم، خوب تحویل می گیرد. از آن به بعد حواسمان جمع می شود که هیچ اتفاق خوبی را به خود نگیریم و فکر و خیالات باطل به دل راه ندهیم. 

بعد از زیارت و در هنگام خروج از حرم، دلمان را حسابی زیر نظر می گیریم که فکر و خیالات الکی به سراغش نیایند و خیال نکند خبری شده است. در این مراقبت سختگیرانه ذکر "استغفر الله " می گیریم که خدایا ببخش این زیارت بی در و پیکر و پر نقص مرا که مانور بی معرفتی و بیماری ام بوده است، و همزمان با استغفار، شش دانگ خواسمان را به نقاط ضعف زیارت می بریم نه نقاط قوتش. به این می گویند تعقیبات مؤدبانه بعد از زیارت.

مشهد امام رضا، بازار و پاساژ و بوستانهای سیاحتی کم ندارد، و معمولا بدمان نمی آید به آنجاها هم سری بزنیم، و معمولا می زنیم. 

بعد از خرید و تفریح و سیاحت، باز زیارتمان یخ و بی مزه است معمولا. انگار امام رضا اجازه گفتگو نمی دهد و فضا را آماده نمی بیند، گیری در کار است، اما چیست، نمی دانیم.

باز زیارتنامه را می بندیم و روبروی ضریح با کمک و مدد امام رضا به فکر فرو می رویم، و پس از چند لحظه صحنه های گناه و خاک بر سریِ آن روز که چاشنی خرید و تفریحمان شده بودند، یک به یک از روبروی ما رژه می روند، و بالأخره متوجه می شویم که گیر کجاست و امام رضا از چه ناراحت است. همان دم حس شرمندگی تلخی به ما دست خواهد داد و از امام رضا معذرت می خواهیم. بعدش دلمان می شکند و همان جا احساس می کنیم که دیگر امام رضا با لبخند به ما نگاه می کند. تعجب می کنیم که امام رضا چقدر زود می بخشد و راضی می شود.

در حال برگشت، ذکر استغفار می گیریم و نگاهمان را به پایین می دوزیم که مبادا چشم هرزچران ما کار دستمان دهد و توفیق گفتگوی زیبا با امام رضا (علیه السلام) را از کفمان برباید. و همین طور آن چند روز ادامه پیدا می کند...

خوش به حال کسانی که همیشه اینجور فعال، به زیارت می روند و با امام رضا به گفتگو می نشینند، و خوشتر آن بندگان صالحی که نمازهای روزانه شان نیز دقیقا به همین سبک ادا می شود و کوچکترین اخم خدا را در نمازشان حس می کنند و تا آن را به لبخند تبدیل نکنند، دست از نماز برنمی دارند و خدایشان را رها نمی کنند. خوش به حالشان.


بازنشر شده در: عماریون، بولتن نیوز

108ـ باشگاه ورزشی خدا

باور نمی کرد شهدا مقام بزرگی دارند و می توانند حاجت بدهند و در این دنیا اثر فعال دارند و روحشان بر این دنیا ناظر و مسلط است و...
هر چه برایش داستان و خاطره می گفتم هم یا زیرش می زد و یا به تلقین و این جور حرفها تفسیرش می کرد...
آخر به او گفتم: ببین اگر الآن در یک باشگاه بدنسازی ثبت نام کنم و مشغول تمرین بشوم، احتمال می دهی که سال آینده مرد اول دنیا در رشته بدن سازی شوم؟!
گفت: نخیر، خیلی بعید است.
گفتم: اگر به فرض محال در بهترین باشگاه دنیا که فقط تجهیزاتش چند میلیارد دولار می ارزد!!، و زیر نظر بهترین مربی دنیا و بر اساس بهترین برنامه ورزشی و غذایی دنیا کار کنم و ماهی صد میلیون برای بدنم خرج کنم، آن وقت چطور؟ احتمال دارد؟!
گفت: چرا که نه؟! اگر به فرض محال چنین کاری بکنی به احتمال زیاد یکی از قهرمانان بزرگ دنیا خواهی شد.
گفتم: تو به این خاطر مقام بزرگ شهدا را بعید می دانی که حواست نیست، اینها بر اساس کدام برنامه و زیر نظر کدام مربی کار کرده اند.
این را بدان که هر کسی که به دینش خوب عمل کند، در واقع دارد به برنامه "ورزش روح" خدا عمل می کند و دقیقا زیر نظر او دارد ورزش می کند. دقتی که در تعداد رکعات و اذکار نماز شده است، بسیار بسیار بالاست. برنامه دینی ما چون به وسیله خدا تنظیم شده است، بسیار برنامه کارامدی است، و سراسر این دنیا با همه امکاناتش، در واقع یک سالن بسیار مجهزی برای ورزش روح است. حال خودت چشم بسته حدس بزن که اگر کسی دقیق به برنامه عمل کند و حضور فعالی در این باشگاه ورزشی داشته باشد، به کجاها که نخواهد رسید. در ضمن حواست باشد که قابلیتهای روح به مراتب بالاتر و بیشتر از قابلیتهای جسم است.
فرق شهدا با ما در این است که آنها برنامه ورزشی خدا را با دقت بیشتری کار کردند.


بازنشر شده در: 598، باشگاه خبرنگاران، تحلیل پرس، حرف تو، بی باک نیوز، تعامل، داهی.


90ـ آموزش مداحی در نماز

فکر کن اگر خدا اجازه می داد، فریضه نماز جماعت را مثل مراسم دعای کمیل و ابو حمزه و مناجات شعبانیه برگزار کنیم، چه می شد! آن وقت دهها پلاکارد و بنر در اطراف شهر می دیدی که اعلام می کردند: «مراسم روح بخش نماز جماعت ظهر و عصر با نوای ملکوتی حاج منصور، زمان فلان، مکان بهمان»؛ «مراسم معنوی نماز جماعت مغرب و عشا با نوای حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای انصاریان زمان فلان، مکان بهمان»؛ سی دی فروشها هم پر می شد از «گلچین نمازخوانی» استاد پناهیان و میرزا محمدی و دیگر مداحان و دعاخوانان محترم و….

آن گاه امام جماعت، وظیفه خود می دید که نماز گزاران را برای اقامه نمازی با شور و حال آماده کند. و هنر و صدا و معرفت خود را به کار می گرفت تا مراسم نماز، باحال برگزار شود.

با کمی فکر و خیالبافی، و با تجربه ای که در مجالس دعا و مناجات آقایان اندوخته ایم، می توان حدس زد که این آقایان در بین اذکار و اعمال نماز چه می کردند و چه می گفتند. و شاید خالی از لطف نباشد اگر به خیالبافی خود ادامه دهیم و تصویر مراسم چنین نمازی را تمام کنیم. بخشی از ادامه یادداشت را هم باید به سبک همین آقایان خواند، و شاید با لهجه عامیانه خواندنش، قشنگتر باشد، باند و بلندگویی هم اگر بود، چه بهتر… پس یا علی مدد.  

هنوز نیم ساعت به اذان مانده است، جمعیت، کیپ تا کیپ مسجد نشسته اند و هر از گاهی کسی بلند می شود و با شعری، متنی، دکلمه ای، چیزی می گوید: «بلند صلوات بفرست». در این فرصت مانده به اذان هر کسی مشغول کاریست؛ عده ای نماز می خوانند؛ عده ای حلقه گرفته اند و گفتگو می کنند؛ عده ای قرآن یا مفاتیح در دست دارند و چیزی می خوانند؛ بعضی ها هم شال و چفیه هایشان را هلیکوپتر کردند تا از دم هوای مسجد کم کنند. بالأخره زمان می گذرد و امام جماعت، مراسم را شروع می کند.

«اللهم صل علی محمد وآل محمد» و مردم با همان سبک تکرار می کنند؛ دوباره تکرار می کند؛ دوباره تکرار می کنند. و او ادامه می دهد: «استغفر الله الذی لا اله الا هو… وأتوب إلیه» و با سبک مناجات می گوید: استغفارم برای این است خدای من که می دانم، همه ی کم توفیقی هایم به خاطر گناهانم است. و اگر تا کنون نتوانستم، نماز زیبایی به درگاهت آورم، گناهانم نگذاشتند. و می دانم که تو می توانی گناهانم را به گونه ای ببخشی، که زندگی و سرنوشت و نماز و همه چیزم زیر و رو شود و رنگ دیگری بگیرد…

بعد توسّلی به مادر سادات می کند؛ آی مادر، کمکم کن. می خواهم درِ خانه خدا بروم. می خواهم نماز را شروع کنم. برای ما دعا کن مادر. این همه شیطان اطراف مرا گرفتند که نگذارند با خدا حرف بزنم. از اول عمرم تا کنون هم موفق بودند. هیچ وقت نتوانستم آبروداری کنم. ولی باز هم به شما امید دارم. مادر… مادر… مادر… . و نمنمک صدای گریه و زمزمه مردم همراه صدای امام جماعت می شود؛ دوربینها هم چشمان بارانی زیادی را می توانند پیدا کنند… هنوز نماز شروع نشده است.

تا که لحظه اذان فرا می رسد، امام جماعت لحن شور و حماسه می گیرد: الآن درهای رحمت خدا باز شد. اکنون خدا به ما اجازه داد که با او صحبت کنیم. فرشته ها دارند شیفت عوض می کنند. چه ولوله و شوری در زمین و آسمان به پا شده! خوش به حال کسانی که خدا نمازشان را قبول کند؛ خوش به حال کسانی که با این نمازشان دل مهدی فاطمه را خوشحال کنند؛ خوش به حال کسانی که می دانند، مهدی فاطمه کجا به نماز ایستاده. خوش به حال کسانی که الآن پشت سر مهدی فاطمه نماز می خوانند… فدای آن امام جماعتی شوم که با خواندن هر آیه و ذکری یک تیر به بدنش اصابت می کرد… فدای آن نمازگذارانی که آخرین نمازشان را پشت سر حسین خواندند. و صدای ممتد مردم بلند می شود: «حسین». دیگر کمتر چشم خشکی را می توان پیدا کرد. و صدای گریه همه جای مسجد را فرا گرفته است. امام جماعت چند لحظه ای را ساکت شده است، اما هنوز صدای هق هق و ناله مردم به گوش می رسد. بعضی خانمها هم دارند جیق می زنند.

… و نماز با صدای تکبیرة الإحرام امام جماعت شروع می شود. امام جماعت با صدای دلنشین و پر سوز حمد و سوره را قرائت می کند و مردم با چشمانی پر اشک و دلهایی پر نور، به آیات قرآن و دلگفته ها و مناجات امام جماعت با خدا گوش می دهند و اشک می ریزند.

امام جماعت، درست مثل دعای کمیل و جوشن کبیر نماز می خواند؛ «بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین» خدایا شکر که یک بار دیگر توفیق نماز به من دادی خدای من. خدایا من کجا؟ نماز کجا؟

«الرحمن الرحیم» خدایا این که می بینی هم از رحمانیتت دم می زنم و هم از رحیمیتت می گویم، برای این است که من هم طمع رحمانیتت را دارم و هم چشم به رحیمیتت دوخته ام. هم می خواهم زندگی مادی ام را سر و سامان بخشی، هم می خواهم نماز و روزه ام را پر رونق کنی. هم پول و زندگی می خواهم، هم توفیق شهادت در رکاب مهدی می خواهم. خدایا فرازهای نماز، مرا پررو و پر توقع کرده است، پس هم از رحمانیتت برایم خرج کن و هم از رحیمیتت برایم مایه بگذار…

با گفتن «اهدنا الصراط المستقیم» امام جماعت لحن توسل می گیرد و آنگاه که به «صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالین» می رسد، اوج می گیرد و صدای گریه مردم بلند می شود، چون همه از این آیات بوی «علی و حسین» می شنوند. این آیاتِ کنایه آمیز، دل هر محبّ الحسینی را می لرزاند، چون با این آیات فرصتی پیدا می کند که از حبیبش حسین (علیه السلام) بگوید و از دشمنانش برائت بجوید…

ادامه ی نماز را هم دیگر شرح نمی دهم، چون دست کم، چند برابر این مقدار باید نوشت و سر دوستان را به درد آورد. بگذریم.

اما جانم به حکمت خدا که اجازه هیچ اِعمال سلیقه و حرف زیادی و کار هنری و از این جور کارها در نماز نداده است. گویا خدا می خواهد هر کسی با معرفت خودش به نمازش رونق ببخشد. در نماز همه تنهایند و هیچ کسی به ما چیزی نمی رساند. نماز مشخص می کند که موجودی حساب هر کس چقدر است و معلوم می شود اگر حرارت مداح نباشد، هر کس به تنهایی چقدر حرارت و سوز و اشک برای نمازش دارد.

62ـ مادر دعا کن ببرم

کمتر می­ توان انسان موفقی را گیر بیاوریم و از علت توفیقش سؤال کنیم، و او اشاره ­ای به نقش مادرش نکند. مادر اعجوبۀ خلقت و راز سر به مهر آفرینش است. مادر یعنی کسی که از خبرِ قبولی فرزندش در دانشگاه، بیش از قبولی خودش خوشحال می ­شود. مادر کسی است که سلامتیِ فرزندانش از سلامتی خودش برایش مهم­تر است. مادر تنها کسی است که برای دعا برای فرزندش، به اندازۀ دعا برای خودش و بلکه بیشتر مایه می ­گذارد. مادر همیشه حواسش از خودش پرت است و بیشتر به فکر بچه هاست...

اگر چه موضوع یادداشتم دربارۀ مادر نیست، اما دلم نمی ­آید از توصیف و ستایش مادر دست بکشم. همه مادر را با مهربانی می ­شناسند، وصد البته که بین مهربانی مادر و مهربانی دیگران تومانی نه قران فرق است. مادر خودش را با فرزندش مقایسه نمی ­کند. از این که فرزندش زیباتر از او صحبت می­ کند ناراحت نمی ­شود. مادر بدش نمی ­آید فرزندش از او باسوادتر باشد. مادر از خوردن دست­پخت دخترش که از او ماهرتر شده است، لذت می­ برد. مادر مهربان است، آن هم از نوع خودش..

ما جوان­ها روش قشنگی را بلدیم؛ هنگامی که قرار است امتحانی بدهیم یا مصاحبۀ استخدام یا مسابقه­ ای داشته باشیم، یک جوری به مادرمان می ­سپاریم که برایمان دعا کند. آن­هایی هم که مادرشان به رحمت خدا رفته است، سرِ خاک مادرشان می­ روند و بعد از خواندن فاتحه و کمی قرآن به مادرشان می­ گویند: مادر دعایم کن.

ما هر روز از صبح تا شب کار مهم داریم و در حال امتحانیم. اساسا این دنیا سالن امتحانات است، ولی در این میان، روزی پنج بار مسابقۀ کشتی داریم؛ مسابقه­ هایی که اگر چه خیلی تکراری­ست، اما برد و باخت هر کدامشان در سرنوشت ما خیلی اثر دارد.

نماز، مسابقۀ کشتی با شیطان است و سجادۀ نماز، تشک آن. شروع مسابقه با سوت اذان شروع می شود، و تو اگر چه فرصت داری که دیرتر وارد تشک شوی، اما هر چه زودتر بروی موفقتر خواهی بود. در این مسابقه تو با دو نفر سر و کار داری؛ خدا و شیطان. تو باید در برابر خدا خاک شوی، و تمام تلاش شیطان این است که نگذارد این صحنۀ زیبا و نازنین اتفاق بیافتد. خاک شدن و به خاک افتادن در برابر خدا، مهم­ترین کاری است که در این مسابقه باید انجام داد و هر چه مدت این صحنۀ قشنگ بیشتر شد، بهتر است. و چه حرصی می­خورد شیطان از این کار! و چه برنامه ­هایی که برای به هم زدن صحنۀ به خاک افتادنت در برابر خدا نمی کشد؟!

مسابقۀ مهم و سرنوشت­ساز زندگی­مان نماز است و باور کن که دعای خیر مادرمان معجزه می ­کند. باور کن که او از التماس دعای مکرر و روزانۀ ما خسته نمی ­شود. مادری که من می­شناسم هر بار که از او طلب دعای خیر کنیم، گویی بار اول است که از ما التماس دعا می ­شنود. مادری که من می­شناسم نمی­تواند نسبت به نتیجه ­های مسابقه­ هایمان بی­ تفاوت باشد و نتیجۀ تک­تک این هزاران مسابقه برایش مهم است. پس ما اگر قبل از نماز به او التماس دعا گفتیم، در واقع موضوعی را با او درمیان گذاشته ­ایم که بیش از این که برای ما مهم باشد، برای او مهم است. مادری که من می شناسم در هنگام مسابقه هم نگران ماست، حتی اگر ما بی­خیال باشیم...

خوش به حال کسانی که رابطۀ خوبی با مادرشان دارند و قبل از هر نمازی آرام زیر لب می گویند: السلام علیك یا فاطمة الزهراء، مادر دعا کن ببرم....