چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

۲۲ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

228ـ حسین قدیانی این خوبی‌ها را هم دارد

پارسال که #حسین_قدیانی ترمز بریده بود و جفت‌پا رفته بود توی شکم آبروی خویش، یادداشتی برایش نوشتم که هم‌چنان آن زیرمیرهای همین صفحه هست. آن روزها بلاکم کرد و من از راه دیگری یادداشت‌های هرازگاهی‌اش را دنبال می‌کردم. ولی از آن موقع تا الآن بارها دیده‌ام به نوعی اظهار پشیمانی کرده و سعی کرده با قلمش جبران کند آن چه گذشت را.

بد نیست - حالا که آن روزها واکنش نشان دادم - بستایم این روحیه را، هر چند شاید برخی‌ها هنوز دل پری از او داشته باشند و این چند سطر، به کامشان خوش نیاید. قبول کنیم عذرخواهی و اعتراف به اشتباه و شکست، سخت است. کم ندیده‌ایم آن‌هایی را که از پست و استوری‌شان پشیمان می‌شوند؛ فوقش پاکش می‌کنند و مدتی آفتابی نمی‌شوند و هم‌چین که آب از آسیاب افتاد، دوباره سر از آب درمی‌آورند و خلاص! خدایی کم پیدا می‌شود آدم برای خطایی که کرده سال‌گرد بگیرد و دوباره به اشتباهی که داشت یادمان می‌رفت اعتراف کند. 

حسین قدیانی، عشق دیرینه و ان‌ شاء‌ الله ماندگاری به حضرت آقا دارد و عداوتی عمیق با جریان فتنه. و این دو خط سبز و قرمز حفظش می‌کنند ان شاء الله. بداخلاقی و نقاط ضعفِ هر کسی برای خودش محفوظ؛ او هم مثل نگارنده عیب دارد و قاعدتا هم‌چنان خواهد داشت. متن‌هایش هرازگاهی تند می‌شود و گاهی یواش، و لابد باز، می‌کند از این کارها. ولی این خوبی را کم در او ندیده‌ایم که وقتی از کسی انتقاد می‌کند، ای بسا دو روز بعدش او را به خاطر چیز دیگری بستاید. بعضی‌ها تا با یکی دوتا حزب‌اللهی یا دو سه‌تا نهاد انقلابی چپ می‌افتند، در ژست انتقادی‌شان گیر می‌کنند و دیگر درنمی‌آیند. از آن طرف، خیلی از ماها وقتی انگ ضد انقلاب و اپوزیسیون به کسی چسباندیم، حالا لابه‌لای حرف‌های مفتش، هزاری هم اگر انصاف به خرج دهد و حرف‌های خوبی بزند، نه می‌بینیم و نه تحسین می‌کنیم. فکر می‌کنیم این به معنای تأیید صفر تا صد حرف‌ها و شخصیت اوست، یا می‌ترسیم اگر پس‌فردا حرف چرندی زد آن وقت چه؟! خب آن وقت می‌شود حرفش را رد کرد و از کارش انتقاد کرد؛ به همین سادگی!

حسین قدیانی بدترین نقدها و تندترین یادداشت‌ها را اگر علیه فلان شخصیت و بهمان نهاد انقلابی بنویسد، به وقتش مثل کوه پشت‌شان درمی‌آید و از آنها دفاع جانانه می‌کند. کِرم و جرأت این را هم دارد که اگر ضدانقلابی از آن ور آب، چند باری حرف منصفانه‌ای زد و اتفاقا از هم‌قطارانش فحش خورد، تحویلش بگیرد و یادداشتی در تحسینش بنویسد. به نظرم این نقطه‌ی قوت یک فعال انقلابی است که کینه‌ای نباشد و بتواند خوبی‌های همان‌هایی که به باد انتقادشان گرفته ببیند و بنویسد؛ بدی‌ها و خطاهای خودش را هم ببیند و اعتراف کند!

حسین قدیانی را الگو یا مرجع فکری و سیاسی نمی‌دانم - سبک قلمش را چرا؛ در اوج است - اما فعالی توان‌مند و پرکار در جبهه‌ی خودیِ انقلاب می‌شناسمش. در میان یادداشت‌هایش حرف‌های نغز و نکته‌های ناب و نگاه قشنگ و جمله‌های پرنور و پرشور و سحرآمیز در نصرت جبهه‌ی انقلاب و کوبیدن جبهه‌ی دشمن کم نیست. ضد انقلاب از خدایش بود، هم‌چین سرمایه‌ای داشته باشد. حال که به عشق انقلاب و حضرت امام و آقا و شهدا قلم می‌زند، هوایش را داشته باشیم و به خاطر چند خطایش دورش نیاندازیم. حیف است!

227ـ باور این خط‌خطی‌های نقشه شرک است!

فرهنگ ما لابد یک فاصله‌ای دارد با آن فرهنگی که امام زمان(عج) می‌خواهد روی آن حکومت جهانی خود را سوار کند، که همچنان دوران غیبت به درازا کشیده و ظهور محقق نشده است. به گمانم یکی از آن فاصله‌های فرهنگی مهم ما با آن چه که باید باشد، عدم درک امت واحده است. ما ایرانی و غیر ایرانی نداریم؛ مسلمان و غیر مسلمان داریم؛ فوقش شیعه و غیر شیعه داریم. این مرزهایی که بین کشورهای اسلامی هست، انگلیسی است، پس باور کردنشان شرک است.
این روایت را بخوانید. بعد ترجمه‌اش را هم می‌گذارم. عنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا دَخَلَ رَجُلٌ بَلْدَةً فَهُوَ ضَيْفٌ عَلَى مَنْ بِهَا مِنْ أَهْلِ دِينِهِ حَتَّى يَرْحَلَ عَنْهُمْ وَ لَا يَنْبَغِي لِلضَّيْفِ أَنْ يَصُومَ إِلَّا بِإِذْنِهِمْ لِئَلَّا يَعْمَلُوا الشَّيْ‏ءَ فَيَفْسُدَ عَلَيْهِمْ وَ لَا يَنْبَغِي لَهُمْ أَنْ يَصُومُوا إِلَّا بِإِذْنِ الضَّيْفِ لِئَلَّا يَحْتَشِمَهُمْ  فَيَشْتَهِيَ الطَّعَامَ فَيَتْرُكَهُ لَهُمْ. [الكافي/ج4/ص152] یعنی اگر کسی وارد شهری شود تا وقتی که آنجاست، مهمان هم‌کیشان خود اوست. این مهمان هم نبایستی بدون اجازه‌ی میزبان‌ها روزه بگیرد مبادا چیزی پخته باشند و خراب شود ـ معلوم می‌شود مهمان می‌تواند قصد ده روز هم بکند و روزه هم بگیرد ـ آنها هم نباید بدون اجازه‌ی او روزه بگیرند که مبادا او میل داشته باشد و از خجالت آنها چیزی نخورد! یعنی فرض رسول خدا(ص) این است که مسافر چند روزی با صاحب‌خانه هم‌سفره باشد! این چیزی که رسول خدا(ص) فرمود زائر و غیر زائر هم ندارد، مخصوص شهرهای زیارتی هم نیست؛ کلا مسافر مهمان است. 
دیگر نرخ شاه‌عباسی‌اش این است که در اطراف حرم‌ها و زیارت‌گاه‌های ما سالی دوازده ماه، موکب و ایستگاه‌های صلواتی مخصوص مسافرین باشد. ما اگر این خرج بجا را به سبد خرج و مخارج سالانه‌ی خود اضافه کنیم، خدا هم اضافه می‌کند. از سبد خرج‌هایمان حذفش کردیم، از سبد روزی‌مان هم حذف شذ. فعلا که فرهنگش نیست، تک و توک باید مسافران را هر جوری که می‌توانیم مهمان کنیم تا کم‌کم فرهنگ شود. اگر این فرهنگ در بین ما مردم بود، هیچ وقت کسی جرأت نمی‌کرد قیمت بلیط و درمان و کرایه‌ی هتل را با زائر و مسافر مسلمان چند برابر حساب کند. ما هنوز گیر این خط‌خطی‌های انگلیسیم. 

225ـ ایده‌ی مسابقه‌ی مسجد ما

مسابقه‌ی «خانه‌ی ما» را که یادتان هست؟! کاش عزیزی چنین مسابقه‌ی مستند جذابی را مثلا به نام «مسجد ما» بین فعالان فرهنگی چهارتا مسجدِ نسبتا شبیه به هم بسازد. اگر خوب از آب درآورد، قول می‌دهم از آن تیرهایی می‌شود که چندین هدف را می‌توان با آن زد. 

چالش‌هایی که می‌توان برای بچه‌های فعال مسجد تعریف کرد چه می‌تواند باشد؟ مثلا ظرف یک ماه تعداد نمازگزاران مسجدتان را بیشتر کنید، این هفته باید حتما چند نفر از بچه‌های به ظاهر بی‌بند و بار را اهل مسجد کنید، این هفته یک برنامه‌ای در مسجد بگیرید که تا حالا نگرفته‌اید، باید ظرف دو هفته مراسمی باشکوه برگزار کنید بودجه‌اش را هم باید خودتان جور کنید، یک روز نمازگاران مسجد را با یک کار خوب و تمیز و قشنگ شگفت‌زده کنید، مراسمی بگیرید و در آن پذیرایی متفاوتی بدهید، هفته‌ای یک بار روی تابلوی اعلانات مسجد یک جمله‌ی تأمل‌برانگیز و چالشی بنویسید، از خادم و امام جماعت به صورت ویژه و خاطره‌انگیز تقدیر و تشکر کنید، برای چهل‌تا خانه از خانه‌های همسایه‌ی مسجد یک حرکت قشنگ بزنید، پنج کاسب، از کاسب‌هایی که به مسجد نمی‌آمدند را به مسجد بکشانید...

چنین مسابقه‌ای اگر واقعا مستند باشد، نه بازیگری، برای بی‌نمازها و غیر مذهبی‌ها هم می‌تواند جذاب باشد. به خیلی از مسجدی‌ها ایده می‌دهد، قطعا بعضی‌ها را با مسجد آشتی می‌دهد، بعضی از سوء تفاهم‌ها را برطرف می‌کند و حتما اتفاق‌های قشنگ دیگری را هم رقم می‌زند. صحنه‌های جلسه‌های مشورت، حرص وجوش خوردن، دل به دریا زدن‌، توسل کردن، بارش‌های فکری، جر و بحث کردن، چالش برخوردهای تند بعضی از مردم یا حتی هیئت امنا و خیلی کارهای دیگرِ فعالان فرهنگی در مساجد، جذابیت و حال و هوای تازه‌ی این مسابقه را تأمین می‌کند.  

این ایده را تقدیم می‌کنم به همه‌ی تهیه‌کننده‌ها، کارگردان‌ها، مستندسازها و مدیران محترم صدا و سیما، ان شاء الله که عزیزی از این ایده خوشش بیاید و بسازدش.

211- این پاکت، قیمت چیست؟

این قبول که مداح و منبری نباید برای پول کار کند. این هم قبول که مداح نباید روضه‌اش را بفروشد و سخنران نباید طی کند. ولی گاهی لای این همه حرف احساسی و قشنگ و درست، حق و حقوقی هم له می‌شود که کمتر کسی از آن می‌گوید. کلا بدانیم که تیر و ترکش این حرف‌ها بیشتر از این که دامن سخنرانان و مداحان معروف و شناخته شده را بگیرد، به پر و بال سخنرانان و مداحان جوان و غریب و غیر معروف می‌پیچد. 
کسی زورش به آن گنده‌ها که نمی‌رسد؛ یا اساسا رویش نمی‌شود مداح یا سخنران معروفی را دعوت کند و هیچ ندهد؛ آن بزرگوار هم اگر طی نکند چندان هنری نکرده که، چون معمولا کم و بیش پاکت خوبی به او می‌دهند و حسابی از او قدردانی می‌کنند؛ نوش جانش. ولی هر چه اخلاص و کار جهادی و خدمت بی اجر و مواجب است، کار جوان‌های غریب غیر معروف است. آن بانیان مجلس هم که با این موج‌ها یک‌باره هوس می‌کنند سخنران و مداح را به اخلاص و کار جهادی تمرین بدهند و هیچ چیزی به او ندهند، معمولا این کارها را سر جوان‌های غریب و ناشناخته در می‌آورند؛ نه آن گنده‌های نجومی بگیر. آن وقت این مداح و سخنران غریب که ساعت‌ها و روزها بلکه یکی دو ماه، دربست در خدمت این دستگاه و خیمه بوده چه کند؟! زن و بچه‌اش چه کنند؟! و راستی در این اوضاع کدام شغل را سراغ دارید که راحت امکان یکی دو ماه مرخصی بدون حقوق برای آدم فراهم کند؟! 
این جوان غریب، اگر بعد از ده‌ها بار قدرنشناسی، به ناچار با بانی هیئت طی کند چه گناهی کرده؟! این حرف‌ها که سر ابی عبد الله قیمت ندارد آخر چه ربطی دارد؟! مگر این بدبخت برای سر ابی عبد الله قیمت گذاشته؟! قیمت خرجی زن و بچه‌اش را گفته مرد مؤمن؛ نه قیمت سر ابی عبد الله را! سلمنا؛ روضه‌ی سید الشهدا قیمت ندارد، ولی خورد و خوراک و هزینه‌ی زندگی این مداح و زن و بچه‌اش که قیمت دارد؛ ندارد؟! اگر طی کند هزینه‌ی یک ماه زندگی‌اش را بدهد تا با خیال راحت خدمت کند و وقت بگذارد اشکالی دارد؟! الغرض، وقتی با شکلِ افراطیِ پول گرفتنِ بعضی از مداح‌های نجومی بگیر مبارزه می‌کنیم، لودرمان را بپاییم رطب و یابس را با هم له نکند.
کار برای خدا و پیامبر و اسلام و اهل بیت(ع) یکی دوتا نیست. اگر این فرهنگ را جا بیاندازیم که هر که برای خدا کار می‌کند نباید پول بگیرد، در واقع ناخواسته ریشه‌ی کار برای خدا را خشکانده‌ایم. خود اهل بیت(ع) به شعرا و معلمان قرآن هدایایی می‌دانند که در عرف ما پاکت نجومی به حساب می‌آید. این ور ماجرا را هم ببینیم.

210- جای خالی یک مهم!

نشانه‌ی این که فرهنگ عمومی ما به مسئله‌ای اهمیت می‌دهد، این است که کلی راه حل درست و غلط برای آن مسئله در فضای مجازی باشد.

وقتی چیزی در نگاه فرهنگ عمومی ما مهم و جدی نباشد یا فقط کمی تا قسمتی مهم باشد، هیچ وقت کلی راه حل ابتکاری ریز و درشت و تخصصی درباره‌اش نخواهیم دید. 

با همین شاخص می‌شود فهمید، مثلا بهبودی رشد مو و علاج ریزش آن برای ما مهم است، موفقیت در کنکور و انتخاب رشته بسیار مهم است. یا مثلا شکوفا کردن استعدادهای کودک با بازی‌های خلاقانه مهم است، آشپزی خوشمزه و متنوع هم مهم است. همچنین موفقیت در کسب و کار، آموزش زبان، موفقیت و اعتماد به نفس، روابط زناشویی، چگونگی ابراز عشق و محبت به همسر و کودک و خیلی موضوع‌های دیگر را هم می‌توان در زمره‌ی موضوع‌های مهم فرهنگ ما قرار داد. 

چند سالی است که حتی تم جشن تولد هم مهم شده، نشان به این نشان که چقدر ایده و راه حل برایش هست. حتی لابد چگونگی غافل‌گیر کردن همسر در روز تولدش هم مهم است که کلی روش و شگرد در فضای مجازی دارد. روش غافل‌گیرانه و ابتکاری برای اطلاع باردار شدن به شوهر هم کم‌کم به لیست مهم‌ها اضافه می‌شود. تازه وقتی یک راه حلی خودش یا آموزشش کلی خرج داشته باشد، بیشتر نشان‌دهنده‌ی میزان اهمیتش در فرهنگ عمومی ماست. 

حالا خودمانیم؛ مسئله‌ی "حفظ ابهت و اقتدار و شوکت پدر" در فرهنگ عمومی ما چه جایگاهی دارد؟! چندتا راه حل ابتکاری و خلاقانه در فضای مجازی می‌شود برایش پیدا کرد؟ چندتا دوره در این زمینه طراحی شده و به فروش می‌رسد؟ کلا چقدر عرضه و تقاضا در این باره وجود دارد؟! اساسا هشتگ اختصاصی این موضوع چیست؟! تقریبا هیچ!

208- التماس تعادل!

مهر و محبت که زیادی شد، سر از چاپلوسی درمی‌آورد. شجاعتِ زیادی هم نوعی دیوانگی است. تواضعِ زیادی ذلت است. سخاوت هم اگر زیادی شد، ول‌خرجی و اسراف است. اهمیتِ زیادی به بهداشت، به وسواس می‌انجامد. احتیاط کردن زیادی دیگر ترس است. در هر چیزی مشورت خواستن، عین وابستگی است. و کلا قید مشورت را زدن، همان یک‌دندگی است. انعطاف زیادی، آدم را بی‌شخصیت نشان می‌دهد. شوخی زیادی همان لودگی و جلف‌بازی است. زیادی هم که جدی باشی، خشک و نچسب خواهی بود.

این‌ها به کنار، هیچ کار و صفت خوبی، بی‌آفت و آسیب نیست. مثلا اگر خیلی بااستعداد و تیزهوش باشی، ممکن است تنبل و کم‌کار شوی. اگر خیلی آدم موفقی باشی، شاید دچار عجب و غرور شوی. اگر کار کنی و پول دربیاوری، بعید نیست توکلت به خدا کم شود. اگر پول‌دار شوی، به طغیان‌زدگی نزدیک‌تر شده‌ای. اگر اهل گناه نباشی، شاید فکر کنی نیاز به استغفار نداری. یا اگر توفیق معنوی خاصی نصیبت شود، فکر کنی از بقیه جلو زده‌ای. دیگر این که اگر کار خوبی انجام دهی، برای ریاکردن مستعدتری. و اگر خدمتی کنی توقعت بالا می‌رود و چه بسا منت بگذاری. کلا گل بی‌خار نداریم. باز بشمارم؟! 
 
بیچاره و قابل ترحم کسانی که با دیدن غیرتِ کاریکاتوریِ کج و معوجِ آفت خورده‌ی آسیب‌دیده‌ی آدمی نامتعادل، طعنه به غیرت زدند و گفتند: من ناموس کسی نیستم! و در واقع رسما خواسته‌اند همه بی‌ناموس شوند! 
پس با همین دست‌فرمان ادامه دهند و در واکنش به وسواسی‌ها بگویند: "من نجاست را دوست دارم". چاپلوسان را هم با شعار "مرگ بر مهربانی" سر جای خود بنشانند. در پاسخ به ریاکاران هم شعار "من بی‌دینم" یا "من خدا نشناسم" سر دهند. 
بگذریم که اینها در فضای امن و ناموس‌پرست وطن اسلامی ما زندگی می‌کنند که نه داعشی‌ها حق تجاوز دارند و نه زن و دختر ما مثل غرب، بی‌پناه و مأوا است. اگر این چتر امن غیرت نبود، همین‌ها ترس برشان می‌داشت و دربه‌در دنبال غیوری می‌گشتند تا از شر بی‌ناموس‌ها حفظشان کند.

197ـ وقتی دوست نداشتم برق بیاید!

من از قدیم و ندیم چندان مشکلی با قطعی برق نداشتم. با گرمایش و این اواخر با از کار و کاسبی افتادن چرا، ولی کلا با فضای تاریک حال می‌کنم. اولین خاطراتم از قطعی برق و تاریکی‌ برمی‌گردد به روزهای آخر سال‌های جبهه که قم و تهران هم آماج بمب‌باران صدام شده بودند و مدارس‌مان مثل این روزها تعطیل بود. هر چند روز یک‌بار آژیر خطر، وسط برنامه‌ی فیلم و سریال می‌آمد و پشت بندش برق می‌رفت. سنّم آن قدری نبود که در آن شرایط هم‌دل با پدر و مادرم دلم شور بزند و هم‌زبان با آنها ذکر بگویم و آیة الکرسی بخوانم. فقط صدای بمب‌باران و لرزش شیشه‌ها را شنیده و دیده بودم اما خود بمب‌باران و خرابی و کشتارش را نه. پس هم‌چنان با آزیر قرمز و قطعی برق و حتی صدای بمب‌باران کمبود هیجانم را جبران می‌کردم!
آن روزها شیشه‌ی پنجره‌ها را چسب‌کاری می‌کردند تا با موج انفجار از هم نپاشد و خطری مضاعف نسازد. برق‌ها هم فرت و فرت می‌رفت حتی در سال‌های بعد از جنگ. یک وسیله‌ی گازسوز روشنایی هم پای ثابت تأسیسات خانه‌های ما بود. با قتیله کار می‌کرد و صدایش شبیه موتور هواپیما بود، ولی آهسته‌تر! ماهی یک‌بار توپ و اسباب‌بازی‌هایمان به آن می‌خورد و شیشه‌اش می‌شکست و فتیله‌اش پودر می‌شد، ولی لوازم یدکی‌اش را حتی بقالی‌ها و سوپری‌ها هم داشتند. 
سال‌ها بعد، در همان سال‌های اول سقوط صدام حدود یک ماه با همسرم به عراق سفر کردیم. برق‌‌ هر دو ساعت می‌رفت و خواب و راحتی و آسایش ما را با خود می‌برد. شب‌ها که برق می‌رفت فانوسی را روشن می‌کردیم یا در حیاط زیر نور ماه می‌رفتیم، حیاط را آب‌پاشی می‌کردیم و میز و صندلی را همان جا می‌چیدیم و دور هم جمع می‌شدیم و با در کنار هم بودن و گپ و گفت و خاطره تعریف کردن سرگرم می‌شدیم. بزرگ‌ترها قشنگ فرصت پیدا می‌کردند خاطراتی را برایمان تعریف کنند که اگر دو سه ساعت برق قطع نمی‌شد هیچ گاه فرصت نمی‌شد تعریف کنند. برق که می‌آمد همه خوش‌حال می‌شدند، اما هر کس می‌رفت پی کار خودش و جمع، متفرق می‌شد. برای همین خیلی وقت‌ها من چندان مایل نبودم برق دوباره برگردد. گعده‌ی دور هم نشینی و گپ و گفت دلچسب صمیمانه را هیچ چیزی نمی‌توانست به هم بزند جز برق لعنتی! 

برق که نباشد مخصوصا شب‌ها دیگر هیچ کاری نمی‌شود کرد، حتی موبایل‌ها هم اگر شارژ باشند، آن موقع چراغ قوه‌اند نه موبایل. تلویزیون هم خدا را شکر با برق کار می‌کند و آن موقع خاموش است. کتاب هم نمی‌شود خواند. پس لا جرم باید در کنار هم‌دیگر بنشینیم و با هم گپ بزنیم تا بچه‌ها نترسند و دل‌مان نگیرد.

برق مملکت اگر شب‌ها ساعت نه تا صبح می‌رفت خیلی چیزها خراب می‌شد حتما، ولی عوضش اعضای خانواده به هم نزدیک‌تر می‌بودند و روابط بهتر بود. 

173ـ قانون پایستگی نعمت و محنت

به گواه این سخن خدا که فرمود: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا» و به یک بار بسنده نکرد و درآمد: «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا» [انشراح: ۶ و ۵] چنین نیست که پس از هر خوشی، ناخوشی آید و پس از هر ناخوشی، خوشی؛ بل‌که در کنار هم‌دیگرند این دو؛ نه پی‌درپی. بارِ درهم‌اند که نمی‌توان از هم‌دیگر سوای‌شان کرد. بگذار رک‌تر بگویم. هر نعمتی که می‌آید، جای نعمتی دیگر می‌نشیند و هر بلایی، جای بلایی دیگر. چنین نیست که نعمتی برود و محنتی بیاید و بس؛ بل‌که نعمت و محنتی با هم می‌روند و نعمت و محنتی دیگر می‌آیند. آسانی بسته‌ای است که یکی‌دو تا یا بیشتر دشواری هم در کنار خود دارد. هم‌چنین بسته‌ی دشواری هم خالی از آسانی نیست. همه چیز تنظیم و بالانس است در این عالم. تو اگر تا به حال، قانون «پایستگی ماده و انرژی» را شنیده بودی، قرآن «پایستگی همه چیز» را می‌گوید که فرمود: «قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْرا» [طلاق: ۳] و «إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَر». [قمر: ۴۹] یعنی همان که امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «در هر جرعه و هر لقمه‌ای، نصیبی نَفَس‌بُر یا گلوگیر وجود دارد»؛ «مَعَ كُلِّ جُرْعَةٍ شَرَقٌ وَ فِي كُلِّ أَكْلَةٍ غَصَص‌‏» پس هیچ کس نعمتی دریافت نمی‌کند الا این که نعمتی دیگر از کف بدهد؛ «وَ لَا يَنَالُ الْعَبْدُ نِعْمَةً إِلَّا بِفِرَاقِ أُخْرَى‏». [نهج البلاغه: حكمت ۱۹۱] اگر این است، پس نمی‌شود در این دنیا زیاد شاد بود، چرا که هر شادی، غمی دارد که اختصاصیِ خود اوست. هم‌چنین آن‌قدرها هم نمی‌شود ناراحت شد، زیرا هیچ غمی را نمی‌شود از شادی‌های اختصاصی‌اش جدا کرد. این قانون را اگر ندانی یا از آن غافل باشی، آن‌گاه با هر خوشی ذوق‌مرگ می‌شوی، اما یک‌دفعه ناخوشی‌های اختصاصی‌اش بی‌هوا بر سرت خواهد ریخت و کوفتت می‌کند همه‌چیز را... و چنان‌چه محنتی بر سرت بیاید، همه‌چیز در نگاهت تیره و تار خواهد شد و نعمت‌های اختصاصی این محنت را نخواهی دید. عکس‌های امام را نگاه کن! آن عکس معروف که امام را سوار ماشین ساواک کرده بودند و آن یکی که در ترکیه #تبعید بود و عمامه‌ای هم بر سر نداشت و عکس‌هایش در نجف و آن دیگری که امام لب مرز عراق و کویت، از این‌جا رانده و از آنجا مانده بود و آفتابه در دست داشت #وضو می‌گرفت و یا آن‌هایی که در پاریس از او گرفته‌اند و نیز عکس امام در هواپیمای پاریس ـ تهران که سرانجامش هیچ معلوم نبود و هم عکس‌هایش در اوج پیروزی هنگام فرود از هواپیما در ۱۲ بهمن. یک بار دیگر نگاه‌شان کن و مقایسه کن چهره‌ی امام را در این موقعیت‌‌های پر فراز و نشیب روزگار. هیچ‌جا امام اضطراب ندارد، هیچ کجا از جای دیگر ناراحت‌تر نیست و هیچ‌جا خوشحال‌تر از جای دیگر نیست. امام بدجور قواعد بالانس‌کننده‌ی عالم در مشتش بود و خیلی وحشتناک با این قواعد #زندگی می‌کرد و خیلی ناجوان‌مردانه #آرام بود. می‌خواستم خیلی کوتاه در حد چند سطر این «قانون زیبای عالم» را با هم مرور کنیم و بعدش بچسبم به نعمت‌ها و خوبی‌های بلای کرونا. ولی حالا فکر می‌کنم همین جور باز اگر یادداشت را رها کنم و مثال‌ها و نمونه‌ها را به اندیشه‌ی خواننده بسپارم، شاید بهتر باشد...


برای روزنامه حق 5

172ـ شهدا جای ما ـ روضه‌ای برای دل حاج‌محمود

امشب محبین امیرالمؤمنین(ع) نه در کوچه‌خیابان‌های شهر، که لابه‌لای کوچه‌پس‌کوچه‌های #اینستاگرام دنبال هیئت می‌گشتند. حواله‌ی ما هم افتاد به هیئت مجازی حاج‌محمود کریمی. تا صفحه را باز کردم، بغضم ترکید و های‌های گریه کردم؛ کمی به خاطر غربت امیرالمؤمنین(ع) ـ که عقل و شعورم همین قدر قد داد ـ و بیشترش به خاطر غربت نوکر امیرالمؤمنین(ع) و خدا می‌داند چقدر برای مداح سخت است بی‌مستمع بخواند. ولی حاج‌محمود از جان و دل می‌خواند و تا راه می‌داد، جلوی بغض و اشک چشم‌هایش را می‌گرفت و نفس می‌زد و از صدایش خرج می‌کرد؛ هم به جای خودش، هم به جای مستمعی که بدجوری جایش خالی بود... و من در طول برنامه‌ی حاجی، آزادانه شر و شر اشک می‌ریختم و هق‌هق‌کنان گریه می‌کردم؛ از بس که هیئت خونم کم شده بود؛ از بس تماشای تقلای نوکران امیرالمؤمنین(ع) برای زنده کردن نام مولای‌شان زیباست؛ از بس دلم سوخت برای این مداح بی‌مستمع، خصوصا آن‌جاهایی که حاج‌محمود ناخودآگاه روی پایش می‌زد تا مستمع کف بزند یا آن‌جایی که دم می‌گرفت و از آن به بعدش دیگر نوبت میان‌دار و مستمعی بود که نبود... و شاید از بس برای مریضی و مرگ برادران و خواهرانم غصه خورده بودم این روزها... حاج‌محمود مثل همیشه گاهی به چپ و راستش نگاه می‌کرد؛ انگار مستمعی داشت. شاید هم سه‌چهار نفری از عوامل برنامه بوده باشند آنجا و به آنها نگاه می‌کرد، شاید به در و دیوار و ستون‌ها و شاید مستمعی را تصور می‌کرد و به او نگاه می‌کرد. ولی با اخلاقی که از شهدا خواندم و شنیدم، فکر نمی‌کنم آن‌قدرها هم هیئت امشب خلوت بوده باشد... حتما شهدا احساس مسئولیت کرده‌اند و پر کرده‌اند کیپ تا کیپ فضای هیئت را. نمی‌دانم این یادداشت به دست حاج‌محمود می‌رسد یا نه، ولی می‌خواهم به او بگویم: «دمت گرم حاجی‌جان که کلاس نگذاشتی و نگفتی بدون مستمع نمی‌خوانم». امام می‌فرمود: «شبی که مأمورین ساواک مرا دستگیر کردند و با ماشین به تهران می‌بردند، دیدم نماز صبحم دارد قضا می‌شود اما هر چه اصرار کردم بایستند یا لااقل بگذارند وضو بگیرم، نگذاشتند. سرانجام قبول کردند بی‌آن‌که از ماشین پیاده شوم، دست‌هایم را به جاده بزنم و تیمم کنم و همان‌جا در ماشین پشت به قبله نمازم را بخوانم». بعد امام فرمودند: «اگر در طول عمرم، یک نمازم را خدا بخواهد قبول کند، شاید آن نماز باشد». این هیئت بی‌مستمعی هم که امشب برگزار کردی حاجی‌جان، بعید نیست بهتر از بقیه‌ی مجالست قبول شود و صله‌اش متفاوت باشد... می‌خواهم از تو تشکر ویژه کنم و دعوتت کنم به چند خط روضه. ما که با روضه‌های شما زیاد گریه کردیم. یک بار هم اگر ما روضه بخوانیم و شما گریه کنید، جای دوری نمی‌رود. حاجی‌جان! شما هیچ وقت فکر می‌کردی چرخ روزگار جوری بچرخد که شب میلاد امیرالمؤمنین(ع) بیایی هیئت و مستمعی نباشد؟ خدایی احساس غربت نکردی؟ ذاکر اهل بیت باید مستمع داشته باشد؛ مگر نه؟! گاهی داغ یک سینه‌زن، جگر مداحش را خیلی می‌سوزاند! تازه مستمع‌هایت نمردند که! میان‌دارهایت سالمند و ان‌شاءالله سال‌ها زیر علم این هیئت، سینه بزنند. بنشین گریه کن بر آن امام غریبی که یک‌باره نگاه به دور و برش انداخت و دید همه‌ی سربازانش گوشه‌کنار خیمه‌گاه افتاده‌اند و هر چه صدا می‌زند، کسی جواب نمی‌دهد. من و شما که نمی‌توانیم عمق غربت حسین(ع) را درک کنیم، ولی فکر می‌کنم این روزها شما راحت‌تر بتوانی برای غربت و تنهایی حسین(ع) گریه کنی. نوش جانت...
هفدهم اسفندماه نود و اشک


برای روزنامه‌ حق 5

162ـ زود تودلبروهای حال به هم زن

رفتارهای آدم غیر صادق را دیدی که چقدر مشمئز کننده است؟! بیش از حدی که طرف را قبول دارد به او احترام می گذارد! ولی پشت سرش چندان دلسوز آبرویش نیست! اهل شعار دادن است و آنجایی که به مصلحتش است، آرمانها و حلال و حرام را وسط می کشد، هر جا هم که به صلاحش نبود همه چیز حلال است! آنجایی که نمی خواهد پولی خرج کند، برای یک ریال بیت المال باید حساب و کتاب پس داد، هر جا هم لازم شد آشکارا از بیت المال می دزدد و دیگران را هم تشویق به دزدی می کند، تا جایی که هر که بیشتر تک بزند، زرنگتر است و بیشتر تشویق می شود!
هر کسی را که برای کار و اهدافش لازم داشت، تا زمانی که به دردش می خورد به او احترام می گذارد و تند و تند با او ارتباط می گیرد، همین که دیگر به او نیاز نداشت به هیچ جایش حسابش نمی کند! هیچ وقت حوادث و جریانها را آن طوری که هست تعریف نمی کند، بلکه به هر کسی به فراخور نیاز و مصلحتش چند جمله ای اضافه یا کم می کند. با هر که بنشیند یکی دو نفر را سعی می کند خراب کند تا خودش را نزد طرف مقابل خوب جلوه دهد. هر که با او رفیق شود یا خیلی زود از او متنفر می شود و اعتمادش را به او از دست می دهد، یا چند روزی مثل او آب زیر کاه می شود و چند صباح بعدتر این بیچاره هم با او بد می شود.
چنین آدمی عمر رفاقتهایش بسیار کوتاه است. و خیلی زود پوست اندازی می کند و دور و بریهایش را عوض می کند.
با چربزبانی و چابلوسی خیلی زود در دل مخاطب جا پیدا می کند، اما همین که آن مخاطب چند دروغ و عدم صداقت از او ببیند دیگر نمی تواند حرفهایش را باور کند. آنگاه همیشه با گارد حرفهایش را خواهد شنید که نکند با من هم مثل فلانی دارد حرف می زند و الآن دارد مرا رنگ می کند؟!
هیچ وقت کار طولانی مدت با این آدم لذتبخش نیست، بلکه با طعم تلخ سرخوردگی، شکست، گول خوردن، دور خوردن، خام شدن و حتی خراب شدن همراه است.
کسی که با او کار می کند، بعد از مدتی احساس می کند امنیت آبرویی ندارد، و جایگاهش هم به شدت متزلزل است. آدمها در کنار او خیلی سریع بزرگ و به همان سرعت کوچک می شوند. پای کسی نمی ماند و علی رغم سر دادن شعارهای پرملاط وفاداری، وفادار کسی نیست.
وقتی نمی خواهد کاری را انجام دهد، معمولا علت اصلی مخالفتش را نمی گوید، بلکه علتهای دیگری می بافد که خیلی زود مشخص می شود دروغ بوده است!
می رود پیش مافوقی زیراب کسی را می زند تا آن مافوق تصمیمی علیه او بگیرد یا حرفی بزند، آنگاه به عنوان ناجی میاندار می شود که فلان مافوق چنین حرفی درباره این آدم زده، حالا چه کنیم و چگونه این زیردست را نجات دهیم؟!
یا می رود پیش مافوقی آنقدر حرف می زند که تصمیمی به نفع خودش بگیرد، آنگاه با لحنی معصومانه اعلام می کند فلانی چنین تصمیمی گرفته و ما را در منگنه قرار داده که الا و لابد باید این کار بشود! کار با آدم غیر صادق عجب سخت و تلخ و انرژی گیر است!