چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

152ـ وقتی به 1384 سال قبل رفتم...!

در عالم خیالاتم اتفاقی شبیه داستان سریال «پنجمین خورشید» برایم پیش آمد. ماشین زمان مرا نه بیست و چهار سال، بلکه به 1384 سالِ قبل برد! چشم باز کردم و دیدم در کوفه ام و تاریخ، درست 55 هجری است! حاکم مسلمین معاویه است و امام شیعیان امام حسین (ع). و قرار است هر آن چه در تاریخ رخ داد، رخ دهد. با این تفاوت که این بار، من شنونده و خوانندۀ تاریخ نیستم، بلکه ناظر و حاضر و شاهد ماجرایم و از آن بالاتر نقشی در حوادث هم ممکن است داشته باشم. 

حساب کردم دیدم 5 ـ 6 سال دیگر واقعۀ عاشورا است. درست 5 ـ 6 سال دیگر امام حسین (ع) به گودی قتلگاه خواهد رفت و اهل بیت به اسارت خواهند رفت. اهل کوفه، خوب و بدشان همه آرام به زندگی روزمره خود ادامه می دادند. به هیچ کدامشان هم نمی آمد که اینقدر پست یا اینقدر خوب باشد. دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و از همان روز شمارش معکوس را شروع کرده بودم. 

نه می توانستم عمر سعد و شمر را که راست  راست در کوچه های کوفه راه می رفتند، سر به نیست کنم، و نه حیا اجازه می داد به دست و پای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و حتی حر بن یزید ریاحی بیفتم و از خاک پایشان برای چشمانم سرمه بردارم. گاهی که کوچه های کوفه خلوت می شد، وقتی از کنار درب خانۀ حبیب می گذشتم، درب خانه را می بوسیدم و خدا خدا می کردم، کسی از اهل خانه یا دیگران نبیند مرا! چقدر دوست داشتم با همۀ شهدای کربلا در این شهر آشنا و رفیق می شدم. اما حیف که خودشان هم چندان همدیگر را نمی شناختند. فقط من بودم که می دانستم چه مردان پر قیمتی هستند در میان انبوه نامردان شهر.

همه چیز را می دانستم چرا که از دل آینده آمده بودم؛ از دل روضه ها، هیئت ها، سینه زنی ها، دسته های عزاداری و زیارت اربعین... همه چیز را هم به یاد داشتم. اما نمی دانستم آیا این بار خودم نیز جزء شهدای کربلا خواهم بود یا خیر؟ آیا من مثل این نامرد مردم کوفه تماشاچی اسارت امام سجاد و حضرت زینب خواهم بود، یا سرفراز از بالای نی در کنار دیگر شهدای کربلا آن حوادث را خواهم دید؟ نمی دانستم و چه سخت بود که نمی دانستم! 

هر از گاهی تا فرصتی پیش می آمد به کربلا می رفتم که نخلستان و بیابانی بیش نبود؛ به دشواری سعی می کردم موقعیت قتلگاه، زیر قبه امام حسین (ع)، بین الحرمین، خیمه گاه و تل زینبی را تشخیص دهم. وای خدایا چند سال دیگر، جمع خوبان عالم، شب عاشورا همین جا جمع خواهد شد و آقا و سالارشان شهادتنامه شان را امضا خواهد کرد. آیا در کنارشان خواهم بود؟! آیا مرا به این بزم با شکوه شب شهادت راه خواهند داد؟ و راستی آنگاه که حسین (علیه السلام) بیعت و تکلیف را یکجا از یارانش بگیرد و راهیشان کند که بروند و تنهایش بگذارند، من چه بگویم؟ نمی دانم. 

نمی دانم آن روزها را چگونه توصیف کنم؟ اوج دلهره و نگرانی و شوق و تمنا و خوف و رجا همه در دلم جمع بود و فقط خدا می داند چقدر اشک می گیرد از آدم این احساسات متضاد. 

دعا و تمنای شهادت در رکاب امام حسین (علیه السلام) از فکر و ذهن و قلبم جدا نمی شد. فرصت یکی از اصحاب الحسین (علیه السلام) شدن مگر چیز کمی است؟! قرار است تا روز قیامت پایین پای خود امام حسین (ع) دفن شوی و قبرت قدمگاه و زیارتگاه اولیا و اوصیا باشد. قرار است با سلام بر اصحاب الحسین (ع) در زیارت عاشورا میلیونها زائر محب اهل بیت (علیهم السلام) رشد کنند و به کمال برسند. می فهمی؟!

نمازم بهانه ای بود تا با مناسبت و بی مناسبت تک آرزویم را با خدا مرور کنم؛ من همۀ افعال و اذکار نماز را به همین بهانه و نگاه می خواندم و انجام می دادم. 

«الله اکبر» که می گفتم، تمنا و دعا و روضه خوانی ام شروع می شد؛ ای خدای بزرگی که سالاری چون حسین (علیه السلام) فدای تو شد.. ای خدایی که از همه اسباب و مقدرات و قید و بندها بزرگتری و من حقیر و کوچک را هم می توانی تا مقام شهید شدن در کنار امام حسین (علیه السلام) بالا ببری.. 

«الرحمن الرحیم» ای خدای مهربانی که برای بعضی از بندگانت رحمت خصوصی یواشکی داری! بگو با کدام رحمتت شهدای کربلا را انتخاب می کنی؟! 

«مالك یوم الدین» ای صاحب روز جزا و قیامت؛ ای کسی که طراحی کرده ای حسین (علیه السلام) بی سر وارد صحرای محشر شود تا همه بفهمند زینب چه بر سر نیزه ها دید!

«إياك نعبد وإياك نستعين» خدایا می دانم که توفیقی گنده تر از هیکلم از تو می خواهم. می دانم گروه خونی ام به این حرفها نمی خورد. می دانم این لقمه گنده تر از دهنم است. ولی از تو مایه گذاشته ام و امید به لطف تو بستم.

«اهدنا الصراط المستقیم» خدایا مرا به آن راه راست قشنگ و باصفا راهنمایی کن.

«صراط الذین انعمت علیهم غیر المعضوب علیهم ولا الضالین» خدایا راه راستی که پاتق خوبان عالم است. و اساسا دلبستگی ام به آن راه به خاطر همان هاست. حسین و عباس و علی اکبرش همه آنجایند و یارانشان در کنار آنها. انبیا و اولیا و اوصیا و دیگر شهدا هم جمعشان جمع است. چه راه باصفایی! 

در سلام نماز خصوصا آنجا که می گفتم: «السلام علینا و علی عباد الله الصالحین» به وجد و شوق می آمدم. آخر من و خوبان عالم در یک جمله کنار هم قرار گرفتیم و مخاطَبِ یک سلام. و در کنار این شوق و ذوق، تصور این که روزی از قافلۀ خوبان عقب بیافتم و از آنها جدا شوم، مثل کابوسی وحشتناک پریشانم می کرد. گاه و بیگاه گریه می کردم و طبیعتا در هر زمان و زمینی، خصوصا در اوقات استجابت دعا فیلم یاد هندوستانِ کربلا می کرد.

نماز می خواندم به امید روزی که در نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) حاضر باشم و آخرین نمازم را آنجا بخوانم. کاش می شد هم پشت سر حسین (ع) نماز خواند و هم در برابرش ایستاد و سپر بلایش شد. 

...
سرانجام از این خیالات بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم که ماشین زمانی در کار نیست و من اینجایم. اما ناگهان به یادم آمد که مگر این سالها امام زمان (عج) تیم یارانش را نمی بندد؟! مگر چند سال دیگر ـ دیر یا زود ـ ظهور نمی کند و افرادی به خیل سربازان مهدی (عج) نمی پیوندند؟ مگر شبهای قدرِ این سالها، شبهای پذیرش و تقدیر سربازان امام زمان (عج) نیست؟ مگر شهدای قیام امام زمان (عج) اولیای نعمت همۀ برکات حکومت جهانی او نخواهند بود و در همه چیز شریک و سهامدار نیستند؟ پس چرا تقلا نمی کنی و کمتر می خواهی و به ندرت التماس می کنی و کمتر گریه می کنی؟ خوب است روز قیامت تو را با بعضی از شهدای قیام جهانی امام زمان (عج) مقایسه کنند و ببینی این شهید هیچ فرقی با تو نداشت الا این که بیشتر التماس می کرد و بیشتر از خدا می خواست؟!

151ـ چابلوسی های قشنگ

خیلی وقتها محبت کردنها و زبان ریزیهای ما برای رفقا و دوستان و آشنایان برای محبت کردن نیست، بلکه برای محبت دیدن است. محبت می کنیم تا محبت ببینیم. قربان صدقۀ دوستانمان می رویم تا آنها قربان صدقۀ ما بروند و کیف کنیم. لایک می کنیم تا لایک شویم. تحسین می کنیم تا تحسین شویم. حتی گاهی توی سر جنس خودمان می زنیم تا دیگران بگویند: نخیر! اختیار دارید، اتفاقا شما خیلی خوبید! 
هیچگاه هم این محبتهای داد و ستدانه چیزی از کمبود محبتِ ما را جبران نکرده است، که اتفاقا مثل آب دریا تشنه ترمان هم کرده است. از آن سوی دیگر، دوست ما هم مثل ما کمبود محبت دارد و محبتهایش قاعدتا از سر محبت دیدن است. می بینی روی چه دیوارهایی یادگاری می نویسیم؟! 
کمبود محبت را نمی شود برطرف کرد. همین است که هست؛ انسان آفریده شده ایم و به جبر خلقت و فطرتمان نیاز به محبت داریم؛ ولی نه این محبتهای بازاری و حداقلی؛ محبتی سرشار، عمیق، صادقانه و پیوسته. این را که بفهمیم چشم طمع به محبت خدای بزرگ خواهیم دوخت.
آنگاه در حین نماز چابلوسیِ خدای بزرگ را می کنیم و از صمیم قلب چنان با سبحانَ سبحانَ گفتن، قربان صدقۀ خدا می رویم که او هم دست نوازشی به سر و صورت و قلب ما بکشد؛ نوازشی که حسش کنیم و گرمایش، دل ما را بلرزاند و اشکمان را جازی سازد. وقتی به نیت محبت دیدن از خدا، سجود و رکوع قشنگ به جای آوریم، گاهی همان وسط نماز جواب می گیریم. چرا که نه؟ مگر نه این است که خدا از رفقای ما مهربانتر است و محبت کردن را بهتر می داند.

بازنشر شده در 598

150ـ نماز ظهر چهار رکعته، فوقش پنج رکعت!

امام جماعت مسجد محلمان را خدا حفظ کند. این روزها پیرمرد سالخورده ای است. ده ـ پانزده سال پیش که برای اولین بار به مسجدمان آمد، امام جماعت نداشتیم. این شد که نمازگزاران ایشان را به جلو هدایت کردند تا نماز را اقامه کند. حاج آقا نماز ظهر را می خواند، ولی در رکعت چهارم به جای تشهد و سلام، بحول الله گفت و رکعت پنجم را خواند. بعد از دو سجدۀ رکعت پنجم، دوباره به حول الله گفت و برای رکعت ششم نیم خیز شد. ولی این بار دیگر مأمومین نگذاشتند. 

نماز که تمام شد یکی از نمازگزاران گفت: آقا! نماز ظهر چهار رکعته حالا فوقش پنج رکعت، ولی شما می خواستید شش رکعت بخوانید!

149ـ شبی که حس زیارت نداشتیم

غروب بود و همه خسته بودیم، ولی تصمیم داشتیم به حرم برویم چون دو سه روزی به حرم کاظمین نرفته بودیم. از بس که خانۀ اقامت ما در بغداد از کاظمین دور بود. در این فاصله ای که افتاده بود به کربلا و نجف هم رفته بودیم البته. ولی با این حال دیگر زشت بود به حرم کاظمین نرویم. وقتی تصمیم گرفتیم و سوت آماده باش زدیم که برویم حرم، دختر یازده ساله ام گفت حوصله ندارم بیایم؛ بگذارید بمانم.

به او گفتم هیچ وقت در خانه حوصلۀ زیارت پیدا نمی کنیم. معمولا هر وقت بخواهیم به زیارت برویم حسش نیست، و این طبیعی است. فکر نکن الآن من خَیلی مشتاقم به حرم بروم و کاملا سر حالم. اتفاقا خیلی هم خسته ام. این حسی که داری کاملا طبیعی است؛ و من اگر از تو بدتر نباشم بهتر نیستم. حال خوشی که دنبالش می گردی هم معمولا در خانه پیدایش نمی شود. اینجا هر چقدر بمانی اتفاقی نمی افتد. قاعدۀ زیارت این است که خیلی وقتها بدون حس و حال، از خانه بیرون می زنیم، زحمت و خرج مسیر را هم تحمل می کنیم. آن وقت، همین که وارد حرم می شویم یا چند لحظۀ بعد، حالمان خوب می شود؛ انگار همان لحظه امام به ما خوش آمد می گوید و از ما تشکر می کند که زحمت کشیدیم و آمدیم. و همان لحظه است که دلمان باز می شود و روحمان شاد. از الآن نمی توانی پیش بینی کنی زیارتت چگونه خواهد بود و امام چگونه تحویلت خواهد گرفت. پس بیا برویم..

آخر قانع شد و آماده شد تا با ما بیاید. بعد از زیارت از دخترم پرسیدم چطور بود. گفت: خیلی خوب بود. خوشحال بود که در خانه نمانده بود. و من خوشحالتر که امام کاظم و امام جواد (علیهما السلام) آبروداری کردند و همان جوری که برای دخترم توضیح دادم، تحویلمان گرفتند.

148ـ اگر در کربلا اشک نداشتی

بدترین چیز برای زائر کربلا این است که وارد حرم امام حسین و حضرت عباس علیهما السلام شود و اشک در چشم نداشته باشد. این که در فراق کربلا و بر مصائب کربلا صدها اشک ریخته باشد و صدها بار دلش شکسته باشد، آن وقت دم ضریح نتواند گریه کند. این که هر چه بخواهد ادب حضور در کنار این همه بدن قطعه قطعه شده را که چیزی جر اشک و گریه نیست، رعایت کند، نتواند. 

خدا حفظ کند بزرگی را که گفت: کربلا هر چه غم داشت مال زینب بود. زینب که از کربلا رفت، غم کربلا را هم با خود برد، همین است که می بینی کربلا دلباز است نه دلگیر. اما اگر خواستی دست نوازش حسین و عباس را بر سرت احساس کنی و اشک بریزی، روضه حضرت زینب را بخوان؛ بگو امان از دل زینب...

147ـ حقیقتی جذاب؛ اما نه برای انسانهای کوچک

روز جمهوری اسلامی، روزی ارزشمند و بزرگ برای انسانهای بزرگ است؛ انسانهایی که هدف و آرزوهایشان در خوراک و پوشاک و مسکنشان خلاصه نمی شود؛ کسانی که احساسات و هیجانات زندگیشان تنها در تفریح و گشت و گذار خلاصه نیست، آنهایی که عمیق تر می اندیشند و دورتر را می بینند و طبیعتا عمیق تر و بیشتر لذت می برند و هیجان دارند. 

کسی که دایرۀ نگاهش چنان تنگ است که از ظلم و ستم، فقط سخن چینی زن عمو را به یاد دارد و هیچ کس را بیشتر از فلان فامیلشان دشمن نمی دارد، قطعا واژه هایی مثل انقلاب و جمهوری اسلامی نمی تواند برای او جذاب باشد. جمهوری اسلامی جذاب است، اما نه برای آن که فقط برجهای امارات و سواحل آنتالیا جذبش می کند و بس. 

انسانهای خرد و کوچک که فقط دعواهای خاله زنکی کرده اند، دعوای بین تمدنها را نمی فهمند، وگرنه خوب می فهمیدند جمهوری اسلامی چه نقش پرجسته ای در دعوای سنگین بین تمدن اسلامی و تمدن لیبرال دموکراسی غرب دارد. 

انسانهای کوچک فقط از فقر خود رنج می برند، و انسانهای متوسط از فقر دوستان و آشنایان هم. اما انسانهای بزرگ از فقر همۀ فقرای عالم رنج می برند و کینۀ مسببان اصلی فقر را که چپاول کنندگان ثروتهای ملتها هستند، به دل می گیرند؛ همانهایی که در آخرین جنگ جهانی دنیا به سرداری امام زمان (عج) ریشه کن خواهند شد. از همین رو انسانهای بزرگ که دلی دریایی دارند، شب و روز منتظر ظهور امام زمانند. و اساسا انتظار مهدی کار انسانهای بزرگ است و از همین رو افضل اعمال امت شناخته شده است. 

و هر هوشمندی خوب می فهمد جمهوری اسلامی چه نقشی در آماده سازی مقدمات ظهور ایفا کرده است. امروز سربازانی آمادۀ فداکاری و جنگ علیه استکبار و ستمکاران در سراسر دنیای اسلام رشد یافته اند که وجه مشترک همه عشق به امام خمینی و امام خامنه ای است. و این فقط یکی از دستاوردهای جمهوری اسلامی است. مگر غیر این است که امام زمان (عج) برای ظهورش به سربازانی این چنین نیاز دارد؟!

انسانهای بزرگ از دعواهای شخصی و خاله زنکی دامن کشیده اند و خود را در دعوای بین حق و باطل تعریف کرده اند. طبیعی است قدردان جمهوری اسلامی باشند که نقطۀ عطفی در روند دعوای بین حق و باطل ایجاد کرد. بی خود نیست که بزرگترین ابرقدرت دنیا یعنی آمریکا از چهل سال پیش تا کنون جمهوری اسلامی را در رأس دشمنان خود قرار داده است. اگر جمهوری اسلامی انرژی و قدرت لازم را برای این رویارویی سنگین نداشت هرگز به حساب نمی آمد و کسی او را به عنوان دشمنی سرسخت نمی دانست. 

جمهوری اسلامی را در تفاله هایش و فساد و بی عرضگی برخی مدیرانش نباید دید. جمهوری اسلامی حقیقتی عظیم و باشکوه است که آثار و نشانه های آن را از خاور تا باختر می شود یافت و تماشا کرد. کافیست روز قدس نگاهی به دنیا بیاندازی و ببینی حتی در نیویورک هم راهپیمایی روز قدس به راهست. پیروزیهای غرور آفرین حزب الله علیه اسرائیل، پیروزیهای جبهه مقاومت علیه داعش که ساختۀ آمریکاست، قیام مردم بحرین و مقاومت جانانه مردم یمن، کار فرهنگی باشکوه و کم نظیر شیخ زکزاکی در نیجریه و هزاران جلوۀ زیبای دیگر در سراسر دنیا همه جلوه های زیبا و چشم نواز جمهوری اسلامی است.

146ـ دنیا یک ماشین اسباب بازی عقب کش است

این دنیا خیلی شبیه ماشینهای عقب کش اسباب بازی مهندسی شده است. طراحی این ماشینها جوری است که اگر بخواهی ماشین را به جلو هدایت کنی، باید غیر مستقیم عمل کنی؛ یعنی ماشین را به عقب بکشانی تا خودش به جلو شتاب بگیرد، و اتفاقا هر چه بیشتر به عقب بکشانی بیشتر به جلو خواهد رفت. 

حال اگر بخواهی مستقیما ماشین را به جلو هل دهی، می زنی چرخ دنده های ماشین بدخت را داغون می کنی و آخرش فقط تا جایی که دستت می رسد به جلو می رود. هر چیزی لِمی دارد، حتی این ماشینهای اسباب بازی.

این دنیا اساسا جای رنج است و قرار نیست راحتی کامل و بی غل و غشی نصیب کسی شود. ولی در میان رنج کشیدگان این دنیا، کسانی که به استقبال رنج می روند راحتترند، و آنهایی که از رنج فراری اند رنجورتر. مهندسی دنیا این طوری است و قرار نیست تو به صورت مستقیم به دنبال آسایش و راحتی و لذت بروی. راهی که وجود دارد غیر مستقیم؛ تو باید به عقب به کشی تا به جلو برود. 

این که دین ما مدعی است سعادت و خوشی دنیا را تأمین می کند، نه فقط سعادت آخرت را؛ و از طرفی راه به راه بعضی از لذتها را حرام و بعضی از رنجها را واجب کرده است، به خاطر همین مهندسی ویژه دنیاست که مسیرهایش غیر مستقیم است.  

وقتی توقع لذت و خوشی زیادی از هر چیزی مثل زندگی زناشویی، تعطیلات نوروزی، سفر و گشت و گذار، رابطه ها و رفاقت ها و هر چیز دیگری در این دنیا داشته باشیم، سرخورده می شویم و چندان لذت نخواهیم برد. چون راه لذت بردن در این دنیا غیر مستقیم است؛ نه مستقیم. 

و این که می بینی رزمنده ها در جبهه های جنگ خیلی خوش و پرانزژی بودند، به این خاطر بود که سختترین تکلیف را انجام می دادند و هیچ کس نرفته بود خوش بگذراند. 

رنج های این دنیا را به رسمیت بشناس، خستگی و مریضی و ناکامی و خیلی رنجهای دیگر را طبیعی بدان. هر رنجی را که برطرف می کنی، منتظر رنج بعدی باش و با آرامی و قدرت از آن استقبال کن. و آنگاه لذتهای دلچسبی که غیر مستقیم به آنها دست خواهی بافت، نوش جان کن.


پ.ن: این یادداشت به اضافه نظرهای دوستان و پاسخهایم حکم چلو خورشت دارد. بدیهی است خوردن هر یک از چلو یا خورشت به تنهایی چندان لطفی ندارد:)

145ـ و من عاشق تحویل گرفتنهای غافلگیرانۀ امام جوادم...

اگر به زیارت حرم کاظمین مشرف شده ای می فهمی چه می گویم. در آن حرم باصفا و دلباز که حس و حالش از همه حرمهای عراق به حرم امام رضای خودمان شبیه تر است، معمولا زائران از دری وارد می شوند که روبروی باب القبله است، که آن قسمت قبر مطهر امام کاظم (علیه السلام) است. همان جا می ایستی و با امام کاظم (علیه السلام) که هم بزرگتر است و هم نزدیکتر است مناجات می کنی. هم از دلتنگی هایت برای امام کاظم (علیه السلام) می گویی هم از عشق و ارادتت به او و فرزندانش که شمع و چراغ ایرانند. امام کاظم (علیه السلام) باب الحوائج است و تو یک دل سیر از زندگی ات برای امام تعریف می کنی و او را در جریان جیک و پوک زندگی ات می گذاری و به مناسبت، مشکلات و حاجاتت را هم عر ض می کنی. خیالت هم تخت و راحت است که هر نکته و مسئله ای را که از قلم بیاندازی، خودش می داند و برنامه ای برایش دارد.

اگر مزه زیارت جامعه کبیره را چشیده باشی همان جا می ایستی و بعد از صد بار ذکر تکبیر به زیارت بلند و پر ملات جامعه کبیره می پردازی که حسابی اشک و رمقت را می گیرد. و عجب چیز فوق العاده و اعتیاد آوری است این زیارت جامعه. بعد از یک ساعت عشق و حال و گفتن هر آن چه در دل تنگت می گذرد، کم کم احساس می کنی فعلا حرفهایت تمام شد و دیگر باید خدا حافظی کنی.

راه خروج از کنار ضریح امام جواد (علیه السلام) است، اما تو دیگر حرفهایت را زده ای و رمقی برای زیارت خواندن و گپ و گفت با امام جواد (علیه السلام) نداری. تو می دانی که هر چه همان اول گفته ای خطاب به امام جواد (علیه السلام) هم بود و او دیگر توقعی از تو ندارد. پس می آیی که سلام مختصری بدهی و خداحافظی کنی و منصرف شوی. اما همین که به ضریح امام جواد (علیه السلام) می رسی، حرفهای جدید و تازه ای از اعماق وجود قلبت به زبانت می آید. حرفهایی که نه آماده کرده بودی و نه برای امام جواد(علیه السلام) کنار گذاشته بودی. بهانه گویی ها و مناجاتهای عاشقانه ای همان جا تراوش می کند که مثل چهره خود امام جواد (علیه السلام) نمکین است و جوان پسند. انگار که دو جوان و دو رفیقند که با هم اختلاط می کنند. و من عاشق تحویل گرفتن های غافلگیرانه امام جوادم...

144ـ یک توهم وحشتناک و وقت کش

ما معمولا فرصتهای روز و شبمان را به خاطر یک توهم وحشتناک از دست می دهیم. و آن این که فکر می کنیم برای انجام بسیاری از کارها نیاز به وقت خالی طولانی مدت داریم. خانه را تمیز نمی کنیم چون به دنبال یک وقت خالی نصف روزه می گردیم. و اگر نیم ساعت فرصت پیدا کردیم آن را کافی نمی دانیم و دست به چیزی نمی زنیم. 

برای درس خواندن و مطالعه کردن دنبال دو ساعت زمان خالی می گردیم، آن وقت فرصتهای یک ربع، نیم ساعتی که راه به راه برای ما پیش می آید رها می کنیم چون فکر می کنیم هیچ کاری نمی شود در آنها انجام داد. 

قرآن و عبادت و دعا خواندن هم لابد نیاز به یک فرصت طولانی و خلوت خیلی خیلی خاص و یک چراغ سبز دارد، پس هیچ وقت شرایطش جور نمی شود. خلاصه خیلی ریز و بی مصرف می بینیم این پاره وقتهای ارزشمند روز و شبمان را.

انصافا هر کداممان اگر کارهایی را که به اصطلاح بی موقع و در زمان ناکافی انجام دادیم به یاد بیاوریم، خواهیم دید که کیفیت کار، چندان هم افتضاح از آب در نیامده است، بلکه بسیاری از آنها کاملا خوب و بی نقص انجام شده است.

بارها توانسته ایم خانه را در دقایقی کوتاه قبل از آمدن مهمان به سرعت مرتب کنیم. بارها در اتوبوس و مترو و زنگ تفریح یعنی در شرایط ناجوری که هیچ وقت به چشممان نمی آید برای امتحان درس خوانده ایم و اتفاقا هر آن چه در این شرایط خواندیم یاد گرفتیم و نمره اش را هم به دست آوردیم. پس چه مرگمان است که در دیگر روزها به این پاره وقتهای مظلوم به چشم تحقیر می نگریم و آنها را لایق هیچ کار مفیدی نمی دانیم؟!


پ.ن1: نظر خانم دکتر دلژین زیر این یادداشت خواندنی است، از دستش ندهید
پ. ن2: از خانم ارکیده که لطف کردند و این یادداشت را در لینک روزانه هایشان قرار دادند سپاسگزارم

143ـ عاشقانه های تو زرد!

وقتی می بینم بعضی ها در مورد نامزدشان یا عشقشان که قرار است در آینده با او ازدواج کنند، احساسات فوق العاده عاشقانه ای دارند، تا جایی که فکر می کنند فقط به عشق و امید او نفس می کشند و نمی توانند بدون او زندگی کنند. و اگر او را نداشته باشند دیگر هیچ امیدی به زندگی نخواهند داشت...، احساس می کنم این رابطه اگر سر بگیرد، به احتمال زیاد دوامی نخواهد داشت. چون دست کم یک نفرشان، یعنی همان که خیلی جوگیر است، درست نمی بیند ماجرا را. 

واله و شیدای دختر یا پسری شده است که خیلی نمی شناسدش و عیوبش را فعلا نمی بیند، ولی بعدا می بیند وکاخ صورتی اش فرو خواهد ریخت. وانگهی خوبی هایی که فعلا از معشوقش دیده است، مگر چیست که درخور این عشق بی بدیل و بی مثال شده است؟ مگر جز این است که خیلی خوشگل و خوش صدا و خوش تیپ و خوش قد و بالا و خوش اخلاق است؛ تازه اگر باشد؟! همه اینها که بعد از چند صباحی عادی می شود، و عیوب این آقا پسر یا دختر خانم یکی یکی رخ نشان می دهد. 

برای ازدواج کردن باید ببینی چه کسی را انتخاب کنی که شایسته خطاپوشی و عیب پوشی ات باشد، تا هر روز ببخشی اش و از خطاهایش در گذری و بسیاری را ندید بگیری و فقط تحمل کنی و به رویش هم نیاوری و هیچ گاه به رخش نکشانی و در یک جمله روز و شب به او رحم کنی. و در عین حال محبتی منطقی و معقول بین تو و همسرت روز به روز رشدی فزاینده داشته باشد که ریشه اش از خود گذشتگی ها و ایثارهاست نه کمال و جمال خارق العادۀ تو و همسرت. خانواده چنین جایی است که اگر چنین نگاهی به آن نداری، داری اشتباه می زنی!