چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

91ـ چه دوستداشتنی بود پیامبرمان

امروز بزرگترین و مبارکترین مولود، به دنیا آمده است؛ کسی که خدا او را از همه بیشتر دوست دارد، و او نیز از همه بیشتر خدا را. به غار حرا باید تبریک گفت که هزاران سال در انتظار به دنیا آمدن نمازگزارش بود، و فقط چند سال دیگر باقی است تا این نمازگزارِ جوان قدم بر خاک این غار بگذارد.

امروز مهربانترین پیامبر آمده است؛ چشم بچه ها روشن که این مرد بزرگ، با همه بزرگان فرق می کند؛ او بزرگی است که کوچک شدن را خوب بلد است، و یقین دارم که هیچ مربّی مهد کودکی نمی تواند مثل پیامبر ما با بچه ها بازی کند. نماز جماعت را تند و سریع تمام کرد، چون کودکی به گریه افتاد و مادرش در حال نماز بود.

چشم یتیمان روشن، که این خاتم پیامبران، خاتم یتیم نوازان هم هست. چه می دانم، شاید برخی کودکان آرزوی یتیمی می کردند، وقتی یتیم نوازی پیامبر را می دیدند.

به ما گناهکاران هم باید تبریک گفت به خدا؛ هیچ پیامبری به قدر او نگران گناهکاران امت خود نبود. مادرها هم این قدر نگران فرزندانشان نیستند که پیامبر نگران ماست. در قیامت پدر و مادرها هم فراموشمان خواهند کرد، اما این پدر جنس محبتش فرق می کند؛ او آخرِ هر چی پدر مهربان است؛ او خاتَم پدران است.

هر کدام از اصحابش را که سه روز نمی دید، به عیادتش می رفت. خوش به حال کسی که در مدینه مریض شود. شاید اگر کسی یک روز مریض می شد، زن و بچه اش دعا می کردند، دو سه روز دیگر هم مریض بماند. من که اگر در زمان پیامبر بودم، نذر می کردم که اگر سه روز مریض شدم، یک مجلس روضۀ حضرت عباس بگیرم! دلم را خوش می کنم به بهشت؛ ان شاء الله آنجا اگر سه روز به دیدن پیامبر نرفتیم، او به دیدنمان بیاید.

فدایش شوم که چقدر ملاحظه حال دیگران را می کرد؛ حال اصحابش را نمی گرفت؛ اگر خبر عجیبی برایش می آوردند، او نیز مانند دیگران تعجب می کرد و به رویشان نمی آورد که او صادر نخستین است و همۀ ممکنات به واسطه او به وجود آمده اند و اذن تکوینی خدا از راه او محقق می شود و محال است، اتفاقی بیافتد و او خبردار نشود که همه عالم، مرتبه ای از سعۀ وجودی خود اوست و انسان کامل و خلیفة الله و فاتح قله قاب قوسین او ادنی که جهلی ندارد که بخواهد پس از خبردار شدن تعجب کند…؛ خلاصه این که خاکی بود و هیچ کلاس نمی گذاشت برای اصحابش.

موضوع بحث اصحابش را عوض نمی کرد، اگر موضوع گپ و گفتشان آخرت بود، یا دنیا بود، یا آب و غذا بود، هر چه بود، او نیز درباره همان موضوع با آنها گفتگو می کرد. سینه او گنجینه علم الهی بود، اما به سخن اصحابش که یک قطره از دریای علم او هم نداشتند، خوب گوش می داد. چنان گوش می کرد که گویی دارد استفاده می کند و بهره مند می شود. چقدر دوست داشتنی بود، پیامبرمان.

خدایا تقدیر تو این بود که از دیدن پیامبرمان محروم باشم، عیبی ندارد، تقدیر تو هر چه هست، به روی چشم می گذارم، اما مرا از دیدن روی نازنینش در قبر و قیامت و بهشت، محروم نکن. می خواهم با او زندگی کنم، او به زندگی با انسانهای کوچک عادت دارد.

90ـ آموزش مداحی در نماز

فکر کن اگر خدا اجازه می داد، فریضه نماز جماعت را مثل مراسم دعای کمیل و ابو حمزه و مناجات شعبانیه برگزار کنیم، چه می شد! آن وقت دهها پلاکارد و بنر در اطراف شهر می دیدی که اعلام می کردند: «مراسم روح بخش نماز جماعت ظهر و عصر با نوای ملکوتی حاج منصور، زمان فلان، مکان بهمان»؛ «مراسم معنوی نماز جماعت مغرب و عشا با نوای حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای انصاریان زمان فلان، مکان بهمان»؛ سی دی فروشها هم پر می شد از «گلچین نمازخوانی» استاد پناهیان و میرزا محمدی و دیگر مداحان و دعاخوانان محترم و….

آن گاه امام جماعت، وظیفه خود می دید که نماز گزاران را برای اقامه نمازی با شور و حال آماده کند. و هنر و صدا و معرفت خود را به کار می گرفت تا مراسم نماز، باحال برگزار شود.

با کمی فکر و خیالبافی، و با تجربه ای که در مجالس دعا و مناجات آقایان اندوخته ایم، می توان حدس زد که این آقایان در بین اذکار و اعمال نماز چه می کردند و چه می گفتند. و شاید خالی از لطف نباشد اگر به خیالبافی خود ادامه دهیم و تصویر مراسم چنین نمازی را تمام کنیم. بخشی از ادامه یادداشت را هم باید به سبک همین آقایان خواند، و شاید با لهجه عامیانه خواندنش، قشنگتر باشد، باند و بلندگویی هم اگر بود، چه بهتر… پس یا علی مدد.  

هنوز نیم ساعت به اذان مانده است، جمعیت، کیپ تا کیپ مسجد نشسته اند و هر از گاهی کسی بلند می شود و با شعری، متنی، دکلمه ای، چیزی می گوید: «بلند صلوات بفرست». در این فرصت مانده به اذان هر کسی مشغول کاریست؛ عده ای نماز می خوانند؛ عده ای حلقه گرفته اند و گفتگو می کنند؛ عده ای قرآن یا مفاتیح در دست دارند و چیزی می خوانند؛ بعضی ها هم شال و چفیه هایشان را هلیکوپتر کردند تا از دم هوای مسجد کم کنند. بالأخره زمان می گذرد و امام جماعت، مراسم را شروع می کند.

«اللهم صل علی محمد وآل محمد» و مردم با همان سبک تکرار می کنند؛ دوباره تکرار می کند؛ دوباره تکرار می کنند. و او ادامه می دهد: «استغفر الله الذی لا اله الا هو… وأتوب إلیه» و با سبک مناجات می گوید: استغفارم برای این است خدای من که می دانم، همه ی کم توفیقی هایم به خاطر گناهانم است. و اگر تا کنون نتوانستم، نماز زیبایی به درگاهت آورم، گناهانم نگذاشتند. و می دانم که تو می توانی گناهانم را به گونه ای ببخشی، که زندگی و سرنوشت و نماز و همه چیزم زیر و رو شود و رنگ دیگری بگیرد…

بعد توسّلی به مادر سادات می کند؛ آی مادر، کمکم کن. می خواهم درِ خانه خدا بروم. می خواهم نماز را شروع کنم. برای ما دعا کن مادر. این همه شیطان اطراف مرا گرفتند که نگذارند با خدا حرف بزنم. از اول عمرم تا کنون هم موفق بودند. هیچ وقت نتوانستم آبروداری کنم. ولی باز هم به شما امید دارم. مادر… مادر… مادر… . و نمنمک صدای گریه و زمزمه مردم همراه صدای امام جماعت می شود؛ دوربینها هم چشمان بارانی زیادی را می توانند پیدا کنند… هنوز نماز شروع نشده است.

تا که لحظه اذان فرا می رسد، امام جماعت لحن شور و حماسه می گیرد: الآن درهای رحمت خدا باز شد. اکنون خدا به ما اجازه داد که با او صحبت کنیم. فرشته ها دارند شیفت عوض می کنند. چه ولوله و شوری در زمین و آسمان به پا شده! خوش به حال کسانی که خدا نمازشان را قبول کند؛ خوش به حال کسانی که با این نمازشان دل مهدی فاطمه را خوشحال کنند؛ خوش به حال کسانی که می دانند، مهدی فاطمه کجا به نماز ایستاده. خوش به حال کسانی که الآن پشت سر مهدی فاطمه نماز می خوانند… فدای آن امام جماعتی شوم که با خواندن هر آیه و ذکری یک تیر به بدنش اصابت می کرد… فدای آن نمازگذارانی که آخرین نمازشان را پشت سر حسین خواندند. و صدای ممتد مردم بلند می شود: «حسین». دیگر کمتر چشم خشکی را می توان پیدا کرد. و صدای گریه همه جای مسجد را فرا گرفته است. امام جماعت چند لحظه ای را ساکت شده است، اما هنوز صدای هق هق و ناله مردم به گوش می رسد. بعضی خانمها هم دارند جیق می زنند.

… و نماز با صدای تکبیرة الإحرام امام جماعت شروع می شود. امام جماعت با صدای دلنشین و پر سوز حمد و سوره را قرائت می کند و مردم با چشمانی پر اشک و دلهایی پر نور، به آیات قرآن و دلگفته ها و مناجات امام جماعت با خدا گوش می دهند و اشک می ریزند.

امام جماعت، درست مثل دعای کمیل و جوشن کبیر نماز می خواند؛ «بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین» خدایا شکر که یک بار دیگر توفیق نماز به من دادی خدای من. خدایا من کجا؟ نماز کجا؟

«الرحمن الرحیم» خدایا این که می بینی هم از رحمانیتت دم می زنم و هم از رحیمیتت می گویم، برای این است که من هم طمع رحمانیتت را دارم و هم چشم به رحیمیتت دوخته ام. هم می خواهم زندگی مادی ام را سر و سامان بخشی، هم می خواهم نماز و روزه ام را پر رونق کنی. هم پول و زندگی می خواهم، هم توفیق شهادت در رکاب مهدی می خواهم. خدایا فرازهای نماز، مرا پررو و پر توقع کرده است، پس هم از رحمانیتت برایم خرج کن و هم از رحیمیتت برایم مایه بگذار…

با گفتن «اهدنا الصراط المستقیم» امام جماعت لحن توسل می گیرد و آنگاه که به «صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالین» می رسد، اوج می گیرد و صدای گریه مردم بلند می شود، چون همه از این آیات بوی «علی و حسین» می شنوند. این آیاتِ کنایه آمیز، دل هر محبّ الحسینی را می لرزاند، چون با این آیات فرصتی پیدا می کند که از حبیبش حسین (علیه السلام) بگوید و از دشمنانش برائت بجوید…

ادامه ی نماز را هم دیگر شرح نمی دهم، چون دست کم، چند برابر این مقدار باید نوشت و سر دوستان را به درد آورد. بگذریم.

اما جانم به حکمت خدا که اجازه هیچ اِعمال سلیقه و حرف زیادی و کار هنری و از این جور کارها در نماز نداده است. گویا خدا می خواهد هر کسی با معرفت خودش به نمازش رونق ببخشد. در نماز همه تنهایند و هیچ کسی به ما چیزی نمی رساند. نماز مشخص می کند که موجودی حساب هر کس چقدر است و معلوم می شود اگر حرارت مداح نباشد، هر کس به تنهایی چقدر حرارت و سوز و اشک برای نمازش دارد.

82ـ نام کتاب وجودمان چیست؟

همۀ دانشجویان و طلاب می دانند که مهمترین گام برای نوشتن پایان نامه یا مقاله و کتاب، انتخاب موضوع است. موضوع است که مشخص می کند از میان حجم انبوه کتابهای ارزشمند و مفید، کدام را باید خواند و به کدام مرجع باید مراجعه کرد. سرفصلها را نیز بر اساس موضوع باید تنظیم کرد. دیگر مراحل از فیش برداری گرفته تا تنظیم و نوشتن مطالب نیز همچنین. نمی شود کسی ابتدای کار به مطالعه و نوشتن بپردازد و بگوید: فعلا مطالبی را در کنار هم می نویسم تا ببینم چه موضوعی را انتخاب کنم!

در آخر کار هم که مرحله ارزیابی این پایان نامه است و استاد داور، به نقد آن می نشیند، خطکش و ترازویش باز همین موضوع خواهد بود. اگر مطلب بی ربطی در گوشه و کنار پایان نامه ببیند، نمی پذیرد، هر چند، بسیار خوب و لطیف و ناب باشد.

این اصلی روشن در نویسندگی است که همه باید بدانند، چون همه نویسنده اند و خواه ناخواه مشغول نوشتن کتابی هستند که در روز قیامت از آن رونمایی خواهد شد. قیامت جلسه دفاعیه پایان نامه های همۀ انسانهاست و خداوند که تک استاد داور این جلسه خواهد بود، از همگان خواهد خواست که کتابهایشان را رو کنند و بخوانند؛ (إقرأ كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا)[1] و باید دانست که نقد این پایان نامه ها بر اساس موضوع واحدی است که همه مکلفند درباره همان موضوع، کتاب زندگی خود را تنظیم کنند.  

اگر این باشد، پس هر کار خوبی را خداوند نخواهد پذیرفت، و تنها کارهای خوبی مورد قبول خواهند بود که ربطی به موضوع داشته باشد.

اما موضوع کتاب زندگی ما چیست، و کارهای ما که نوشته های این کتاب است، بر چه محوری باید تنظیم شود؟ می شود از برخی شواهد به این نتیجه رسید که موضوع، "محبت امیر المؤمنین (علیه السلام)" است و این موضوع است که ملاک همه ارزیابیها خواهد بود. این چنین می فهمم سخن پیامبر اعظم (صلی الله علیه وآله) را که فرمود: "عنوان صحيفة المؤمن حب علي بن أبي طالب"[2] و اين که علی میزان اعمال است و تقسیم کنندۀ بهشت و دوزخ است. یعنی ملاک و میزان و شاخص اوست. 

اگر این مطلب درست باشد که گویا هست، در قیامت که روز نقد اعمال انسانها خواهد بود، تنها خوبی کار و عمل، برای پذیرش آن کافی نخواهد بود، بلکه خدا از ما خواهد پرسید که این کار خوبت، چه ربطی به محبت امیر المؤمنین دارد، و محبت علی (علیه السلام) در کجای این عمل دیده می شود...

... جای توضیح و مثالهای فراوانی خالی است، اما بگذریم...

این هم روایت دیگری که شاید بتوان این ادعای زیبا و عجیب را با آن به کرسی نشاند که باز سخن رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است که فرمود: قسم به کسی که مرا به حق فرستاد، خداوند هیچ کار خوبی (حسنه ای) را از بنده ای نمی پذیرد، مگر این که از محبت علی (علیه السلام) بپرسد؛ "والذي بعثني بالحق نبيا لا يقبل الله من عبد حسنة حتى يسأله عن حب علي بن أبي طالب"[3]


[1] اسراء، 14

[2]القندوزي: ينابيع المودة ص 125 

[3] أمالي الطوسي: 106، ح 161

79ـ اتفاقا حجاب محدودیت است

 

راست می گویم. حجاب محدودیت دارد و یکی دوتا هم نیست محدودیتهایش. حجاب نمی گذارد، یک دختر به هر روشی که دوست داشت و عشقش کشید، تیپ بزند. حجاب مانع این می شود که دختر به هر گونه ای که خواست وارد اجتماع شود. حجاب نمی گذارد که دختر در هر رشته ورزشی وارد شود و قهرمان گردد، چرا که برخی از رشته ها را نمی توان با حجاب کامل انجام داد. دختران بدحجاب راحت تر می توانند کار پیدا کنند و درامدی کسب کنند، چون فضای بسیاری از شغل ها و کارها، برای یک دختر باحجاب مناسب نیست. 

یک دختر، هرگز نمی تواند با حفظ حجاب کامل و رعایت حلال و حرام خدا ستاره سینما شود؛ امکان ندارد. دختر، بدون حجاب زیباتر است، پس حجاب، جلوه گری دختر را محدود می کند. حجاب در گرمای تابستان آزاردهنده است، نیست؟ در راه رفتن و از پله بالا رفتن هم راحتی دختر را محدود می کند... و دهها محدودیت دیگر دارد این حجابِ نازنین. مگر می شود اینها را منکر شد؟

بسیاری از دخترانی که از حجاب فراری اند و آن را محدودیت می دانند، منظورشان از محدودیت همین هاست و حق دارند که آن را محدودیت بدانند، واقعا مگر حجاب محدودیت نیست؟ هزاری هم که شعار بدهیم، و شعر بگوییم که حجاب محدودیت نیست، این حقیقت بدیهی را نمی شود انکار کرد. قبول کنید که هست.

جانم به ایده تربیتی خدا که فرمود: (إلا الذین آمنوا وعملوا الصالحات وتواصوا بالحق وتواصوا بالصبر) تا نشان دهد که عمل به حق مکافات و محدودیت دارد و کسانی که همدیگر را به حق توصیه می کنند، باید همدیگر را به صبر و شکیبایی بر تلخیها و محدودیتهای مسیر حق نیز توصیه کنند. و همه باید بدانند که مسیر حق جای فرزندان مادر (بچه ننه ها) نیست. بر حذر باش که سر می شکند دیوارش.

چرا حجاب را به عنوان وسیله ای راحت و آرایش دهنده! و بسیار لذت بخش و بدون هیچ گونه مکافات، معرفی می کنیم، تا دختران و زنانی که چنین حسی نسبت به آن پیدا نمی کنند، رهایش کنند و به آن تن در ندهند؟

تعارف را رها کنیم و راست بگوییم که حجاب هم مثل هر وظیفه و تکلیف دیگری سختی های خود را دارد، ولی آدم نمی شود آن کس که همواره از سختیها فرار کند و هیچ محدودیتی را نپذیرد. محکم بگوییم که حجاب محدودیت است، ولی تنها فرق انسان و حیوان این است که انسان برای رسیدن به کمالش قدرت محدود کردن خود را دارد، اما حیوان ندارد.

فکر می کنم این روش، بهتر باشد و با قرآن سازگارتر است. خدا نیز در قرآن تعارف را کنار گذاشته و راحت از سختی نماز گفته است، تا کسی فکر نکند که نماز راحت الحلقوم است. خداوند بیخود و بی جهت، روش تربیتی لقمان را تأیید نکرد. لقمان کاربلد بود و می دانست چگونه فرزندش را تربیت کند. به او می گفت: فرزندم! نماز را بپا دار و به معروف امر کن و از منکر بازدار و بر آن چه بر تو آمد صبر کن. (هر چه بادا باد) "یا بُنَیَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ اصْبِرْ عَلى‏ ما أَصابَک" [لقمان: 17]‏ آنگاه هر مشکلی که بر سر راه فرزند می آید، او را از مسیر حق خسته نمی کند، چرا که همه مشکلات موجود در مسیر حق را طبق قاعده می بیند. 

البته می دانم که در مسیر حق با همه مشکلاتش بیشتر خوش می گذرد و انسان مؤمن در همین دنیا نیز بهره بیشتری از سعادت دارد. ولی نباید مشکلات و مکافات و محدودیتهای مسیر حق را ندید گرفت و منکر شد. 

62ـ مادر دعا کن ببرم

کمتر می­ توان انسان موفقی را گیر بیاوریم و از علت توفیقش سؤال کنیم، و او اشاره ­ای به نقش مادرش نکند. مادر اعجوبۀ خلقت و راز سر به مهر آفرینش است. مادر یعنی کسی که از خبرِ قبولی فرزندش در دانشگاه، بیش از قبولی خودش خوشحال می ­شود. مادر کسی است که سلامتیِ فرزندانش از سلامتی خودش برایش مهم­تر است. مادر تنها کسی است که برای دعا برای فرزندش، به اندازۀ دعا برای خودش و بلکه بیشتر مایه می ­گذارد. مادر همیشه حواسش از خودش پرت است و بیشتر به فکر بچه هاست...

اگر چه موضوع یادداشتم دربارۀ مادر نیست، اما دلم نمی ­آید از توصیف و ستایش مادر دست بکشم. همه مادر را با مهربانی می ­شناسند، وصد البته که بین مهربانی مادر و مهربانی دیگران تومانی نه قران فرق است. مادر خودش را با فرزندش مقایسه نمی ­کند. از این که فرزندش زیباتر از او صحبت می­ کند ناراحت نمی ­شود. مادر بدش نمی ­آید فرزندش از او باسوادتر باشد. مادر از خوردن دست­پخت دخترش که از او ماهرتر شده است، لذت می­ برد. مادر مهربان است، آن هم از نوع خودش..

ما جوان­ها روش قشنگی را بلدیم؛ هنگامی که قرار است امتحانی بدهیم یا مصاحبۀ استخدام یا مسابقه­ ای داشته باشیم، یک جوری به مادرمان می ­سپاریم که برایمان دعا کند. آن­هایی هم که مادرشان به رحمت خدا رفته است، سرِ خاک مادرشان می­ روند و بعد از خواندن فاتحه و کمی قرآن به مادرشان می­ گویند: مادر دعایم کن.

ما هر روز از صبح تا شب کار مهم داریم و در حال امتحانیم. اساسا این دنیا سالن امتحانات است، ولی در این میان، روزی پنج بار مسابقۀ کشتی داریم؛ مسابقه­ هایی که اگر چه خیلی تکراری­ست، اما برد و باخت هر کدامشان در سرنوشت ما خیلی اثر دارد.

نماز، مسابقۀ کشتی با شیطان است و سجادۀ نماز، تشک آن. شروع مسابقه با سوت اذان شروع می شود، و تو اگر چه فرصت داری که دیرتر وارد تشک شوی، اما هر چه زودتر بروی موفقتر خواهی بود. در این مسابقه تو با دو نفر سر و کار داری؛ خدا و شیطان. تو باید در برابر خدا خاک شوی، و تمام تلاش شیطان این است که نگذارد این صحنۀ زیبا و نازنین اتفاق بیافتد. خاک شدن و به خاک افتادن در برابر خدا، مهم­ترین کاری است که در این مسابقه باید انجام داد و هر چه مدت این صحنۀ قشنگ بیشتر شد، بهتر است. و چه حرصی می­خورد شیطان از این کار! و چه برنامه ­هایی که برای به هم زدن صحنۀ به خاک افتادنت در برابر خدا نمی کشد؟!

مسابقۀ مهم و سرنوشت­ساز زندگی­مان نماز است و باور کن که دعای خیر مادرمان معجزه می ­کند. باور کن که او از التماس دعای مکرر و روزانۀ ما خسته نمی ­شود. مادری که من می­شناسم هر بار که از او طلب دعای خیر کنیم، گویی بار اول است که از ما التماس دعا می ­شنود. مادری که من می­شناسم نمی­تواند نسبت به نتیجه ­های مسابقه­ هایمان بی­ تفاوت باشد و نتیجۀ تک­تک این هزاران مسابقه برایش مهم است. پس ما اگر قبل از نماز به او التماس دعا گفتیم، در واقع موضوعی را با او درمیان گذاشته ­ایم که بیش از این که برای ما مهم باشد، برای او مهم است. مادری که من می شناسم در هنگام مسابقه هم نگران ماست، حتی اگر ما بی­خیال باشیم...

خوش به حال کسانی که رابطۀ خوبی با مادرشان دارند و قبل از هر نمازی آرام زیر لب می گویند: السلام علیك یا فاطمة الزهراء، مادر دعا کن ببرم....

52ـ بدحجاب است، آدم که نکشته

شاید در دل بسیاری از دختران بی­حجاب یا بدحجاب، این سؤال پیش آمده باشد که گیرم، حجاب واجب است و بی­حجابی و بدحجابی حرام، اما مگر این کار چه جرم بزرگ و جنایت عظیمی است که سزاوار آن  عذاب­های هولناک و عجیب و غریب باشد؟

چرا باید در آن دنیا چنین زنی از موهایش آویزان شود و مغزش از شدت حرارت بجوشد؟[1] چرا اگر برای غیر شوهرش آرایش کرد، خدا حق دارد او را در آتش بسوزاند؟[2] آدم که نکشته، کشته؟ فقط آن طور که دوست داشت و   می­پسندید، لباس پوشیده است. مگر جرم این کار چقدر است؟...

بنده­های خدا راست می­گویند. بدحجابی در عرف مردم و جامعه چندان کار بدی نیست... می­گویند آدم باید دلش پاک باشد، لباس و پوشاک و حجاب مجاب، ظواهری است که خیلی مهم نیستند... و از این جور حرف­ها... واقعا هم چندان روشن نیست، علت این عذاب­های وحشتناک برای دختران بدحجاب و بی­حجاب چیست، باید بیشتر درباره­اش فکر کرد.

... فرض کنید که آرم جدیدی به بازار آمده است که مربوط به گروه خاصی از مردم است، و هر کس بخواهد به همه­ی مردم اعلام کند که امر خدا برای من اهمیتی ندارد و برایش اصلا مهم نباشد که مردم بفهمند او چنین است، لباس­هایی با این آرم مخصوص می­پوشد... این گروه، با پوشیدن این لباس­های آرم­دار، بقیه­ی جوان­ها را هم که گاهی در خلوت گناه می­کنند به این کار تشویق می­کنند که شما هم بیایید این لباس­ها را بپوشید و آشکارا به مردم اعلام کنید که امر خدا برای ما مهم نیست و ما حاضریم جلوی همه­ی مردم امر خدا را ندید بگیریم... دیگر این که این گروه نه تنها دعوت به اعلام دسته جمعی برای سبک شمردن امر خدا می­کنند، بلکه همان لحظه رهگذرانی را که آنها را تماشا می­کنند، به گناه می­اندازند!

... و این آرم و این گروه موجب پیامدهای بد دیگری در جامعه می­شوند که فعلا بماند...

به نظر شما کسانی که این لباس­ها و این آرم را می­پوشند و ترویج می­کنند، سزاوار چه عذابی هستند؟



[1]. شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا، ج1، ص13.  

[2]. حر عاملی، وسائل الشیعة، ج14، ص154.

35ـ بدعاقبتی شاخ و دم ندارد

انسان­های خوب، همه چیزشان خوب است؛ خوب عمل می­کنند، خوب حرف می­زنند، خوب زندگی می­کنند، چهرۀ خوبی دارند؛ تا جایی که چهره ­شان آدم را به یاد خدا می­ اندازد... دوستانشان هم خوبند، ومعمولا آدمهای خوب دوستشان دارند و کسانی که دوستشان ندارند، بد هستند. آخر کار هم عمرشان به خوبی تمام می­شود و با توفیق استغفار و انجام چند کار قشنگ و بااخلاص می­ میرند.

از میان این آدم­های خوب، بعضی­ ها خیلی خوش به حالشان است؛ چنان خدا دوستشان می­ دارد که شهادت را به آنها می­ بخشد و زیباترین شکل عاقبت به خیری را نصیبشان می­ کند. 

هر چه آدم، خوب­تر شد، برکت بیشتری خواهد داشت؛ تا جایی که پاره ای از نور می شود همۀ وجودش و همۀ اطرافش را نورانی خواهد ساخت. یکی از آنها امام عزیزمان بود که همۀ دنیا را تحت تأثیر نور خود قرار داد...

بی­خود نیست که می­بینید، شهدا و علمای بزرگمان، جدای از زندگی نورانی و کارهای با برکتی که داشتند، تشییع جنازه ­شان هم پر از معنویت و نور بوده است. بی­خود نیست که می­بینید قبر شهدا این قدر باحال و باصفا است. بی­خود نیست که می­بینید عکس امام و شهدا و انسان­های بزرگ، معنویت­بخش است. و بی­خود نیست که وقتی آدم به آنها توسل پیدا می­کند، حاجتش برآورده می­شود. هیچ کدام از اینها الکی و شانسی نیست. تا آدم زندگی پر نوری نداشته باشد، بعد از مرگش این قدر برکت نخواهد داشت.

این انسان­های خدایی تا آنجا که توان و عمر داشتند، وجودشان را برای خدا خرج کردند. هر ضربه ­ای که توانستند به دشمنان اسلام بزنند، زدند و هر خدمتی که به اسلام و مسلمین می­توانستند بکنند، کردند. خدا هم گفت: حالا که این طور است، پس بقیه ­اش با من؛ کاری می­کنم که بعد از مرگ یا شهادتشان، قبر و بدن و مراسم تشییع و اسم و عکس و هر آن چه که منسوب به آنها است، پربرکت و پراثر و نورانی و خدایی باشد...

بعضی از آدمها هم کاملا برعکس­ اند؛ مثل همین آقایی که تازه مرحوم شدند. این آقا هر وقت توانست، ولایت را تضعیف کرد. دل امام عزیزمان را خون کرد. گاه و بی­گاه به نائب امام زمان توهین کرد. هر وقت رسانه ­های صهیونیستی هوس کردند با یک عالم مشهور شیعی مصاحبه ­ای اجرا کنند که مقداری از سوختگی­هایشان خنک شود، با او مصاحبه کردند. هر آدم کج و کوله ­ای که با مامانش قهر می­کند و با انقلاب و رهبر و بسیج و آرمان­های امام و اصول اسلام چپ می­افتد، تحت حمایت این آقا قرار گرفت...

خدا هم چون دید که این آقا انگار علاقۀ بسیار شدیدی به تضعیف ولایت و تقویت جبهۀ نفاق و صهیونیست­ها داشت، اجازه داد مراسم تشییع جنازه ­اش بهانۀ سردادن بدترین شعارها شود و یک مشت آدم بی­ ریشه که مثلا عزادار او هستند، در مراسم تشییعش به نائب امام زمان ناسزا بگویند. این هم الکی نیست، وگر نه خدا به این راحتی نمی ­گذارد که مراسم تشییع جنازۀ یکی از بندگان خوبش، این قدر زشت و ظلمانی و اسرائیل ­پسند برگزار شود.

34ـ روضه ی دخترم را بخوان

مرحوم میرزا علی محدث­زاده فرزند دانشمند عالی مقام حاج شیخ عباس قمی (قدس سره) یکی از خطیبان و وعاظ معروف تهران بود. او این گونه تعریف می­کند که:

یک سال دچار بیماری حنجره و گرفتگی صدا شدم و دیگر نمی­توانستم به منبر روم و سخنرانی کنم. خوب؛ به فکر معالجه افتادم و به پزشک متخصصی مراجعه کردم. پزشک که مرا معاینه کرد، معلوم شد که تعدادی از تارهای صوتی از کار افتاده­اند و درمان این بیماری، بسیار سخت است؛ تازه اگر بشود.

آن پزشک نسخه­ای برایم پیچاند و به من دستور استراحت داد؛ استراحتی که از کوه کندن سخت­تر بود، چون در این استراحت جدای از این که اصلا نباید منبر روم، با زن و فرزندم هم نباید صحبت کنم و هر چه بخواهم بگویم، باید بنویسم... تا شاید فرجی شود و این پرهیز سخت و خوردن منظم دارو، فایده­ای کند و ما را نجات دهد.

با هر سختی و مشقتی که بود، با این مقررات جدید، کنار آمدم و صبر کردم و هیچی نگفتم، اما یواش یواش این بیماری بد جور داشت کلافه­ام می­کرد و امانم را برید. در چنین موقعیتهایی معمولا انسانها به اضطرار و التماس می­افتند و یادشان می­آید که قدرت بالاتری هم هست. این جاست که انسان از هر راه و چاره­ی بشری ناامید می­شود و به یاد اهل بیت (علیهم السلام) می­افتد.

من نیز دست توسل به سوی امام حسین (علیه السلام) دراز کردم. روزی پس از خواندن نماز ظهر و عصر، حالت توسلی فراهم شد؛ به شدت گریستم و به آقا عرض کردم: ای پسر پیامر خدا! دیگر نمی­توانم بر این بیماری صبر کنم. از این گذشته من منبری­ام و مردم از من انتظار دارند که برای آنها به منبر روم. من از ابتدای عمرم تا کنون به منبر رفته­ام و از خادمین و غلامان شمایم. حالا چه شد که به خاطر این بیماری باید از این پست حساس برکنار شوم؟ آقا ماه مبارک رمضان نزدیک است، دعوت­ها را چه کنم؟ آقا عنایتی بفرمایید...

بعد از این توسل، مطابق معمول کم کم خوابیدم. در عالم خواب، خودم را در اتاق بزرگی دیدم که قسمتی از آن روشن و قسمتی دیگر تاریک بود.

دیدم که امام حسین (علیه السلام) در قسمت روشن اتاق نشسته­اند. خیلی خوشحال شدم و هر چه در بیداری به ایشان عرض کرده بودم دوباره گفتم، و اصرار داشتم که ماه رمضان نزدیک است و از سوی مساجد بسیاری دعوت شدم، اما الآن با این حنجره چطور سخنرانی کنم، دکتر هم مرا از صحبت کردن با زن و فرزندانم هم منع کرده است...

این حرف­ها را با گریه و تضرع و زاری به امام عرض کردم. امام حسین (علیه السلام) به من اشاره کردند و فرمودند: به آن آقایی که دم در نشسته، بگو چند جمله از مصیبت دخترم را بخواند و شما گریه کنید، إن شاء الله خوب خواهید شد.

من به در اتاق نگاه کردم، دیدم شوهر خواهرم آقای حاج مصطفی طباطبایی قمی که یکی از دانشمندان و خطیبان و از ائمه جماعت تهران می­باشد، نشسته است.

من فرمایش حضرت امام حسین (علیه السلام) را به عرض او رساندم. او اول خواست از خواندن مصیبت خودداری کند که امام حسین (علیه السلام) به او فرمودند: روضه­ی دخترم را بخوان.

او مشغول ذکر مصیبت حضرت رقیه شد، و من گریه کردم و اشک ریختم، اما متأسفانه بچه­هایم مرا از خواب بیدار کردند و من ناراحت شدم که چرا از آن مجلس پر از فیض و معنویت محروم ماندم.

همان روز یا روز بعد از آن، به همان پزشک متخصص مراجعه کردم. خوشبحتانه بعد از معاینه مشخص گردید که اثری از آن بیماری نیست.

آن پزشک متخصص شگفت زده شد، و با تعجب رسید: چه خوردی که این قدر زود نتیجه داد؟

من توسل و خوابم را به او شرح دادم. دکتر در حالی که خودکارش در دستش بود و ایستاده بود، به سخنان من گوش داد. بعد از شرح ماجرا، قلم از دستش افتاد و با یک حالت معنوی که در اثر شنیدن نام مولی امام حسین (علیه السلام) به او دست داده بود، پشت میز طبابت نشست. اشک بر رخسارش جاری گشت. او مقداری گریه کرد، سپس گفت: آقا این ناراحتی شما علاجی جز توسل و عنایت و امداد غیبی نداشت.

به نقل از عباس عزیزی، 200 داستان از مصایب و کرامات حضرت رقیه (علیها السلام)، از کتاب کرامات الحسینیة، ج2، ص88؛ توسلات و راه امیدواران، ص173.    

 

33ـ شتر سواری که دلا دلا نمی شه

فدای امیر المؤمنین (علیه السلام) بشوم الهی که فرمودند: «عدو عدوک صدیقک»؛ «دشمن دشمنت دوست تو است.»

این حدیث اگر چه به ظاهر توصیف­گر یک واقعیت است و گویا تنها از یک حقیقت پرده بر می­دارد، اما در لایه­های زیرین این سخن، هشدارهایی خوابیده است که بی­توجهی به آنها کار دست آدم می­دهد. از این حدیث گهربار بشود این نتیجه را بر می آید که انسان باید عنان دوستی­ها و دشمنی­هایش را در دست داشته باشد و رها نسازد، چرا که هر دوستی و هر گونه دشمنی اگر چه در آغاز کار اختیاری باشد، اما پی­آمدهای آن غیر اختیاری است. دشمنی با هر کس، موجب می­شود که انسان با دشمنان آن کس، وجه مشترک پیدا کند و همین وجه مشترک، او را به آنها نزدیک سازد و کم کم فضایی ایجاد شود که جز دوستی نمی­توان نامیدش.

یکی از ده­ها مشکل آقای کروبی همین است. البته نمی­خواهم بگویم رفیقش وضع بهتری دارد؛ نخیر، اما فعلا نوبت، نوبتِ کروبی است. 

کروبی با این بهانه که با دیدگاه­های آقای احمدی­نژاد مخالف است و جور دیگری فکر می­کند، تا توانست و امکان داشت با احمدی­نژاد و دولتش دشمنی کرد. اگر کسی کمتر تأملی در معنای نقد و معنای دشمنی کند، در خواهد یافت که موضع کروبی نسبت به احمدی­نژاد، دشمنی بود؛ نه نقد.

نقد، کار انسان دل­سوز و دوست­دار، یا دست کم کار انسان مخلص و باانصاف است، و روشن است که کروبی چنین نبود. به جرأت می­توانم ادعا کنم که کروبی هیچ علاقه­ای به موفقیت رئیس جمهور نداشت و از ته دل آرزو می­کرد و می­کند که ای کاش هیچ موفقیتی در هیچ زمینه­ای پیدا نکند و حتی یک مشکل را هم نتواند از این ملت برطرف سازد! به جرأت می­توان گفت که در هر مصاحبه­ای که آقای احمدی­نژاد با یکی از خبرنگاران رسانه­های دشمن داشت، کروبی آرزو می­کرد که ای کاش احمدی­نژاد گاف بزرگی بدهد و حسابی در برابر چشمان دشمنان آبروریزی کند! شاهد من هم ناراحتی­های کروبی بعد از موفقیت­های احمدی­نژاد است که با سکوت روزنامه­اش و عدم تجلیل از مواضع رئیس جمهور به خوبی قابل درک است. به نظر من که خیلی روشن است.

مهم­ترین و اصلی­ترین فعالیت سیاسی کروبی که در روی­کرد روزنامه­اش روشن و هویدا بود، همان تخریب و دشمنی با احمدی­نژاد بود.

البته شخصیت حقیقی آقای احمدی­نژاد چندان مهم نیست و دشمنی با او هم این­قدر دردسرساز نیست، اما اگر این آدم، رئیس جمهور ایران شود و شب و روز به خدمت فکر کند ـ هر چند در جاهایی اشتباه کند و به خطا رود ـ و همچنین به خاطر عزت نفس و روی­کردی که در برخورد با دشمنان قسم خورده­ی اسلام و مسلمین دارد، پدر آنها را در بیاورد و همانند سید حسن نصر الله، به عنوان کابوسی برای اسرائیل و آمریکا جلوه کند و در دل ملیون­ها تن از ملت ایران و ملیون­ها مسلمان و غیر مسلمان جا باز کند... و از همه مهمتر بارها رهبر انقلاب از او حمایت کند و او را بستاید... در چنین شرایطی اگر کسی با این مرد به مدت چهار پنج سال دشمنی کند و کینه­ی او را به دل بگیرد و صدها بار در راستای تخریب او تلاش کند و پول خرج کند، خواه ناخواه با اسرائیل و آمریکا همکار شده است و چه بخواهد چه نخواهد فاصله­ی او با آنها کم­تر خواهد شد. دست خود آدم هم نیست.

کروبی در این سال­های اخیر نه از رهبر اطاعت داشت، نه داوطلبانه پای سخنرانی­ها و خطبه­های نماز جمعه و عید آقا شرکت کرد، نه در کنار نامه­هایی که هر از گاهی به این و آن می­نوشت و اسرائیل را خوشحال می­کرد، یک بار نامه­ای به آقا نوشت و آمادگی خود را برای اطاعت از ایشان اعلام کرد، نه یک بار در کنار سخنان گهرباری که به خاطر گل روی دراویش و اهل حق و یهودیان و مسیحیان و دیگر اقلیت­های مذهبی و زندانیان سیاسی و دانشجویان اخراجی و... ایراد فرمود، به خاطر دل­خوشی جمعیت انبوه عاشقان رهبر و ملت حزب الله و بسیجیان و جوانان متدین حرفی زد و نامه­ای نوشت، نه یک بار در واکنش به حمایت­های پی در پی و بی­دریغ رسانه­های خبیث صهیونیستی از خودش برآشفت و موضع صریحی گرفت و جگر مردم را خنک کرد، نه وقتی رهبر انقلاب با جملاتی شبه صریح از او انتقاد کردند، در صدد جبران و غذرخواهی برآمد، نه در ادبیات ظاهری­اش اثری از دین و ایمان و ارتباط با خدا و پای­بندی به دین یافت می­شود...

با این شرایط، این آقای نابغه چه انتظاری دارد و فکر می­کند چه کسانی دور او و رفیقش را خواهند گرفت؟ او جز چند صباحی که با امام معاشرتی داشت، امروز چه اشتراکی با امام دارد که خیال می­کند طرفداران او عاشق امام هستند؟

اگر آقای کروبی دو دقیقه فکر می­کرد، می­توانست پیش­بینی کند که با این راهی که او در پیش گرفته است، بسیاری از کسانی که دور او را خواهند گرفت و برای او کف خواهند زد، کسانی خواهند بود که با هر چی اسلام و جهاد و بسیج و دین است، مخالف­اند و چشم دیدن عکس احیاگر اسلام ناب در این قرن را نخواهند داشت و در تجمعاتشان چنین گندهایی خواهند زد.

آن وقت کروبی مجبور نمی­شد نامه­ای بنویسد که هم بخواهد در آن عشق خود را به امام ثابت کند و در عین حال بخواهد از توهین­گران به امام دفاع کند و هم این چند ده یا چند صد دختر و پسر بی­دین و ضد انقلاب را مردم معرفی کند و خلاصه در چهار پنج سطر نامه­اش چندین بار ملق بزند.

32ـ قیمت ولایت مقطوع است

أسعد الله أیامکم

الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی أمیر المؤمنین وأولاده المعصومین علیهم السلام

یکی از دل­مشغولی­ ها و تفکراتی که همواره باید انسان مؤمن را به خود مشغول کند، این است که خود را در حوادث و امتحان­های سخت و سرنوشت­ ساز تاریخ تصور کند و آنگاه از خود بپرسد که اگر او در آنجا بود، کدام وری بود.

ماجرای کشتی نوح، ناقه­ صالح، عرف­ شکنی­ها و بت­شکنی­ های ابراهیم، فراز و فرودهای ماجرای قوم بنی اسرائیل و پیامبرانشان، جریان حضرت طالوت و دستور نخوردن آب به سربازانش، ایمان آوردن سحره­ موسی و حوادث سخت و سرنوشت­ سازی که در تاریخ اسلام پیش آمده­ اند، همگی صفحاتی از تاریخ هستند که بدون تأمل و این پرسش مهم نباید ورقشان زد و به صفحه­ دیگر رفت؛ این که براستی اگر من در آن زمان بودم، چه می­کردم و کدام وری بودم؟

حادثه­ غدیر نیز یکی از همین حوادث است. تبریک گفتن و شیرینی و شربت خوردن و عیدی گرفتن و دادن و آزین بستن و چراغانی کردن و نوار مداحی گذاشتن و مداحی کردن و خلاصه جشن و شور و شادی راه انداختن خوب، بلکه ضروری است، اما در این شلوغی زیبای شهر، باید این خلوت را در دل فراهم کرد که براستی اگر من در حجة الوداع پیامبر بودم و واقعه­ غدیر را می­ دیدم، چه می­ کردم و در روزی که همه به امیر المؤمنین پشت می­ کنند، چه موضعی می­ داشتم؟ آیا معرفی علی به عنوان جانشین پیامبر برای دل من هم ناگوار و سخت می­ بود یا خیر...؟

و از سؤال مهم­تر، شیوه­ پاسخ دادن به این سؤال است. شاید بعضی­ها این سؤال را از خود می­ پرسند اما همین که به دل خود مراجعه می­ کنند و محبت امیر المؤمنین (علیه السلام) را در آن می­ یابند، نفس راحتی می­ کشند و خود را در صف سلمان و ابوذر و دو سه نفر دیگر می­ گذارند. ان شاء الله که باشند، اما شیوه­ پاسخ به این سؤال، این نیست.

باید بررسی کرد و دید که آن عده­ اندک انگشت­ شماری که با علی ماندند و پیام غدیر را به جان پذیرفتند، چه ویژگی­هایی داشتند و از چه خوبی­ هایی برخوردار بودند. باید دید که سختی­های پذیرش ولایت علی (علیه السلام) در چه بود و با کدام صفت می­شد این سختی را بر دل هموار نمود. آیا اگر کسی تعصب عشائری و فامیلی داشت، و اتفاقا چند نفر از بستگان و آشنایانش به دست علی کشته شده بودند، می­ توانست به راحتی ولایت علی را بپذیرد؟ آیا اگر کسی نسبت به جوانان تکبر داشته باشد و جز از  ریش­ سفید حرفی نشنود، در آن امتحان قبول می­شد؟ اگر کسی همواره به خوبان حسادت می­ ورزید و تا انسان والا و خوبی می­دید، به جای این که عاشقش شود، حاسدش می­ شود، می­توانست سرباز علی شود؟ اگر کسی دوست نداشته باشد، در برابرش از کس دیگری تعریف کنند و او را بر وی ترجیح دهند، می­ توانست با این همه تعریف پیامبر از علی کنار بیاید و کینه علی را به دل نگیرد؟ اگر کسی از حزب باد باشد و جز راه اکثریت جامعه، راه دیگری نپوید، در آن زمان می­ توانست با علی بماند؟

می­ بینید که ولایت چه گوهر نابی است و چه قیمت گرانی دارد؟ بهای ولایت، نفس و جان و مال و آبروی انسان است. باید همه­ اینها را داد تا ولایت گرفت. و به اندازه­ ای که از اینها می­گذری ولایت می­گیری. و خدا قیمت ولایت را هیچ گاه ارزان نمی­کند. اگر می­بینی عشق به علی امروز آسان است و از هر کسی بر می­ آید، بدان پس امروز، ولایت با حب علی آغاز می­شود، اما تمام نمی­ شود. چون امروز حب علی آسان است و ولایت نباید اینقدر آسان باشد. ولایت در طول تاریخ با امتحان های سخت و دشوار همراه بوده است و زهی خیال باطل که کسی فکر کند، بدون آن امتحان­ ها بخواهد با ولایت محشور گردد و به بهشت رود. (أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُواْ الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِکُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْاْ مِن قَبْلِکُم مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء وَزُلْزِلُواْ حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللّهِ قَرِیبٌ) «آیا پنداشتید که داخل بهشت می­شوید و حال آن که [حوادث و امتحان­های] کسانی که پیش از شما درگذشته است به شما نرسیده است؟ به آنان سختی و زیانی رسید و چنان تکانده شدند که حتی پیامبر و کسانی که با او ایمان آورده بودند، می­گفتند: پس یاری خدا کی خواهد آمد؟ آگاه باشید که یاری خدا نزدیک است؟»

فعلا این موضوع سربه­ مهر و باز نشده بماند، تا اگر عمر و توفیقی بود، در وقت دیگری بازش کنیم.