در عالم خیالاتم اتفاقی شبیه داستان سریال «پنجمین خورشید» برایم پیش آمد. ماشین زمان مرا نه بیست و چهار سال، بلکه به 1384 سالِ قبل برد! چشم باز کردم و دیدم در کوفه ام و تاریخ، درست 55 هجری است! حاکم مسلمین معاویه است و امام شیعیان امام حسین (ع). و قرار است هر آن چه در تاریخ رخ داد، رخ دهد. با این تفاوت که این بار، من شنونده و خوانندۀ تاریخ نیستم، بلکه ناظر و حاضر و شاهد ماجرایم و از آن بالاتر نقشی در حوادث هم ممکن است داشته باشم.
حساب کردم دیدم 5 ـ 6 سال دیگر واقعۀ عاشورا است. درست 5 ـ 6 سال دیگر امام حسین (ع) به گودی قتلگاه خواهد رفت و اهل بیت به اسارت خواهند رفت. اهل کوفه، خوب و بدشان همه آرام به زندگی روزمره خود ادامه می دادند. به هیچ کدامشان هم نمی آمد که اینقدر پست یا اینقدر خوب باشد. دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و از همان روز شمارش معکوس را شروع کرده بودم.
نه می توانستم عمر سعد و شمر را که راست راست در کوچه های کوفه راه می رفتند، سر به نیست کنم، و نه حیا اجازه می داد به دست و پای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و حتی حر بن یزید ریاحی بیفتم و از خاک پایشان برای چشمانم سرمه بردارم. گاهی که کوچه های کوفه خلوت می شد، وقتی از کنار درب خانۀ حبیب می گذشتم، درب خانه را می بوسیدم و خدا خدا می کردم، کسی از اهل خانه یا دیگران نبیند مرا! چقدر دوست داشتم با همۀ شهدای کربلا در این شهر آشنا و رفیق می شدم. اما حیف که خودشان هم چندان همدیگر را نمی شناختند. فقط من بودم که می دانستم چه مردان پر قیمتی هستند در میان انبوه نامردان شهر.
همه چیز را می دانستم چرا که از دل آینده آمده بودم؛ از دل روضه ها، هیئت ها، سینه زنی ها، دسته های عزاداری و زیارت اربعین... همه چیز را هم به یاد داشتم. اما نمی دانستم آیا این بار خودم نیز جزء شهدای کربلا خواهم بود یا خیر؟ آیا من مثل این نامرد مردم کوفه تماشاچی اسارت امام سجاد و حضرت زینب خواهم بود، یا سرفراز از بالای نی در کنار دیگر شهدای کربلا آن حوادث را خواهم دید؟ نمی دانستم و چه سخت بود که نمی دانستم!
هر از گاهی تا فرصتی پیش می آمد به کربلا می رفتم که نخلستان و بیابانی بیش نبود؛ به دشواری سعی می کردم موقعیت قتلگاه، زیر قبه امام حسین (ع)، بین الحرمین، خیمه گاه و تل زینبی را تشخیص دهم. وای خدایا چند سال دیگر، جمع خوبان عالم، شب عاشورا همین جا جمع خواهد شد و آقا و سالارشان شهادتنامه شان را امضا خواهد کرد. آیا در کنارشان خواهم بود؟! آیا مرا به این بزم با شکوه شب شهادت راه خواهند داد؟ و راستی آنگاه که حسین (علیه السلام) بیعت و تکلیف را یکجا از یارانش بگیرد و راهیشان کند که بروند و تنهایش بگذارند، من چه بگویم؟ نمی دانم.
نمی دانم آن روزها را چگونه توصیف کنم؟ اوج دلهره و نگرانی و شوق و تمنا و خوف و رجا همه در دلم جمع بود و فقط خدا می داند چقدر اشک می گیرد از آدم این احساسات متضاد.
دعا و تمنای شهادت در رکاب امام حسین (علیه السلام) از فکر و ذهن و قلبم جدا نمی شد. فرصت یکی از اصحاب الحسین (علیه السلام) شدن مگر چیز کمی است؟! قرار است تا روز قیامت پایین پای خود امام حسین (ع) دفن شوی و قبرت قدمگاه و زیارتگاه اولیا و اوصیا باشد. قرار است با سلام بر اصحاب الحسین (ع) در زیارت عاشورا میلیونها زائر محب اهل بیت (علیهم السلام) رشد کنند و به کمال برسند. می فهمی؟!
نمازم بهانه ای بود تا با مناسبت و بی مناسبت تک آرزویم را با خدا مرور کنم؛ من همۀ افعال و اذکار نماز را به همین بهانه و نگاه می خواندم و انجام می دادم.
«الله اکبر» که می گفتم، تمنا و دعا و روضه خوانی ام شروع می شد؛ ای خدای بزرگی که سالاری چون حسین (علیه السلام) فدای تو شد.. ای خدایی که از همه اسباب و مقدرات و قید و بندها بزرگتری و من حقیر و کوچک را هم می توانی تا مقام شهید شدن در کنار امام حسین (علیه السلام) بالا ببری..
«الرحمن الرحیم» ای خدای مهربانی که برای بعضی از بندگانت رحمت خصوصی یواشکی داری! بگو با کدام رحمتت شهدای کربلا را انتخاب می کنی؟!
«مالك یوم الدین» ای صاحب روز جزا و قیامت؛ ای کسی که طراحی کرده ای حسین (علیه السلام) بی سر وارد صحرای محشر شود تا همه بفهمند زینب چه بر سر نیزه ها دید!
«إياك نعبد وإياك نستعين» خدایا می دانم که توفیقی گنده تر از هیکلم از تو می خواهم. می دانم گروه خونی ام به این حرفها نمی خورد. می دانم این لقمه گنده تر از دهنم است. ولی از تو مایه گذاشته ام و امید به لطف تو بستم.
«اهدنا الصراط المستقیم» خدایا مرا به آن راه راست قشنگ و باصفا راهنمایی کن.
«صراط الذین انعمت علیهم غیر المعضوب علیهم ولا الضالین» خدایا راه راستی که پاتق خوبان عالم است. و اساسا دلبستگی ام به آن راه به خاطر همان هاست. حسین و عباس و علی اکبرش همه آنجایند و یارانشان در کنار آنها. انبیا و اولیا و اوصیا و دیگر شهدا هم جمعشان جمع است. چه راه باصفایی!
در سلام نماز خصوصا آنجا که می گفتم: «السلام علینا و علی عباد الله الصالحین» به وجد و شوق می آمدم. آخر من و خوبان عالم در یک جمله کنار هم قرار گرفتیم و مخاطَبِ یک سلام. و در کنار این شوق و ذوق، تصور این که روزی از قافلۀ خوبان عقب بیافتم و از آنها جدا شوم، مثل کابوسی وحشتناک پریشانم می کرد. گاه و بیگاه گریه می کردم و طبیعتا در هر زمان و زمینی، خصوصا در اوقات استجابت دعا فیلم یاد هندوستانِ کربلا می کرد.
نماز می خواندم به امید روزی که در نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) حاضر باشم و آخرین نمازم را آنجا بخوانم. کاش می شد هم پشت سر حسین (ع) نماز خواند و هم در برابرش ایستاد و سپر بلایش شد.
...
سرانجام از این خیالات بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم که ماشین زمانی در کار نیست و من اینجایم. اما ناگهان به یادم آمد که مگر این سالها امام زمان (عج) تیم یارانش را نمی بندد؟! مگر چند سال دیگر ـ دیر یا زود ـ ظهور نمی کند و افرادی به خیل سربازان مهدی (عج) نمی پیوندند؟ مگر شبهای قدرِ این سالها، شبهای پذیرش و تقدیر سربازان امام زمان (عج) نیست؟ مگر شهدای قیام امام زمان (عج) اولیای نعمت همۀ برکات حکومت جهانی او نخواهند بود و در همه چیز شریک و سهامدار نیستند؟ پس چرا تقلا نمی کنی و کمتر می خواهی و به ندرت التماس می کنی و کمتر گریه می کنی؟ خوب است روز قیامت تو را با بعضی از شهدای قیام جهانی امام زمان (عج) مقایسه کنند و ببینی این شهید هیچ فرقی با تو نداشت الا این که بیشتر التماس می کرد و بیشتر از خدا می خواست؟!