31ـ این پیتزاست... آن یکی نماز...اینها دو چیزند
بعضیها خدا را خیلی دوست دارند و خیلی با او حال میکنند؛ اینقدر که برای خدا نامه مینویسند، برای او شعر میگویند، موسیقی مینوازند، میرقصند و حتی هر چند ماه یکبار برای سخن گفتن با خدا نماز هم میخوانند؛ آن هم نمازی که گاهی با اشک همراه است و صفا و عشق و معنویت و رنگ صورتی، از قیام و رکوع و سجودش میبارد.
نماز برای این گروه سراسر شیرینی و جذابیت است و هیچ گاه با بیحوصلگی نماز نمیخوانند و هیچ خاطرهی بدی هم از نماز ندارند.
روشن است چرا؟ چون این آدمها با اعتماد به نفس و هوش سرشاری که دارند، نشستند و عباداتشان را مدیریت کردند؛ با خود گفتند: اگر قرار باشد که روزی پنج بار نماز بخوانیم و حجاب داشته باشیم و صدها کار دیگر را انجام دهیم و از صدها کار دیگر خودداری کنیم، این که نمیشود! بدترین پیآمدش هم این است که عبادت برای ما تکراری میشود و جذابیتهایش را از دست خواهد داد.
این تیپ آدمها که رو به افزایش هستند و اندیشه و ادبیاتشان هم ناخودآگاه دل خیلیها را دارد میبرد، انصافا آدمهای جالب و جذابیاند، چون واژهی «خدا» در کلام و گفتارشان موج میزند و بر خلاف آخوندها و علما و حتی امامان و پیامبران و قرآن، حرفهایشان بسیار هم شیرین است. باز هم روشن است چرا؟ چون صد سال هم که از خدا بگویند و بنویسند و سخنرانی کنند، نوبت به واژههایی مانند «غضب»، «جهنم»، «فشار قبر»، «عذاب ابدی»، «حساب» و این کلماتی که حال آدم را میگیرند، نمیرسد...
شکی در این نیست که این آدمها خدا را دوست دارند و با او در ارتباطاند، اما تنها مشکلشان این است که نکردند پنج دقیقه دربارهی «بندگی» فکر کنند؛ یعنی همان چیزی که خدا جن و انس را برای آن آفرید و ما را به آن فراخواند.
انگار این جماعت حواسشان نیست که رابطهای که انسان باید با خدا داشته باشد، رابطهی بندگی است، همین. اگر چه بندگی خدا، شرین هم هست و زیباییاش بالاتر از زیباییهای روابط خوب دیگر، با دیگران است. اما هر نوع رابطه با خدا به شرطی زیبا و خوب است، که عنوان «بندگی» را بشود بر آن گذاشت.
نماز را باید دوست داشت، اما نه آن طور که پیتزا را دوست داریم. ما پیتزا را برای لذت بردن میخوریم، اما نماز را برای به جا آوردن رسم بندگی باید خواند، نه برای لذت بردن.
اگر کسی به فلسفهی نماز که همان بندگی است، پی نبرد، نماز خواندنش مانند پیتزا خوردنش خواهد شد و اگر بخواهد دربارهی نماز، سخنی بگوید، جملاتی این چنین از او خواهید شنید: «من نماز را به خاطر خودم میخوانم و کاری به هیچ کس دیگری ندارم.»، «من گاهی نماز میخوانم، گاهی نمیخوانم.»، «نماز را به خاطر آرامشی که به من میدهد میخوانم.»، «من هر وقت دلم برای خدا تنگ شود نماز میخوانم.»، «نماز میخوانم چون حس غریبی به من میدهد.» و... جملات آشنا و معروف و جوانپسند دیگر که حتما از خیلیها شنیدهاید.
ماجرای همهی این عبارتهای قشنگ و گوشنواز همان قاطی کردن نماز با پیتزا است. چون نماز، اگر چه زیبا و آرامشبخش است، اما نه روزی پنج بار. کسی که نماز را به خاطر خودش میخواند، بایستی هزاران بار هم نماز نخواند، یا بدون انگیزه بخواند، چون هر انسانی بالأخره گاهی حال و حوصلهی نماز را ندارد. کسی هم که برای آرامش و احساس بسیار قشنگ نماز میخواند، همین طور. چون گاهی نماز هیچ احساسی برای انسان ندارد. مگر چنین نیست؟
نماز را به این خاطر باید خواند که «واجب» است و خدا به آن فرمان داده است، همین. اگر چه خدا چیز بیربطی را واجب نمیکند و هزاران صفحه میتوان دربارهی زیبایی و فلسفه و آثار و فوائد نماز نوشت. اما چه زیبایی نماز را بفهمی و چه نفهمی، باید بخوانی چون خدا گفته است. بندگی یعنی این.
خدا عقلش میرسید که هر چیز زیبا و شیرینی، اگر تکراری شود، خسته کننده میشود. نمیرسید؟ پس چرا نماز را تکراری کرد و پنج بار در روز واجبش نمود؟ راستی چرا؟ شاید یکی از دلائلش این باشد که خدا خواست از لذتهای پیتزایی نماز بکاهد و کاری کند که فقط با انگیزهی بندگی نماز بخوانیم؛ نه چیز دیگر.
حال اگر مردی پیدا شد و زیبایی و شیرینیهای بندگی را دید و چشید و سرمست گردید، خوش به حالش، اما امثال من که از این زیباییها و شیرینیها بیخبرند، فعلا بندگیشان یادشان نرود، صفا و حال و آرامش و حس عجیب غریب، پیشکش.