34ـ روضه ی دخترم را بخوان
مرحوم میرزا علی محدثزاده فرزند دانشمند عالی مقام حاج شیخ عباس قمی (قدس سره) یکی از خطیبان و وعاظ معروف تهران بود. او این گونه تعریف میکند که:
یک سال دچار بیماری حنجره و گرفتگی صدا شدم و دیگر نمیتوانستم به منبر روم و سخنرانی کنم. خوب؛ به فکر معالجه افتادم و به پزشک متخصصی مراجعه کردم. پزشک که مرا معاینه کرد، معلوم شد که تعدادی از تارهای صوتی از کار افتادهاند و درمان این بیماری، بسیار سخت است؛ تازه اگر بشود.
آن پزشک نسخهای برایم پیچاند و به من دستور استراحت داد؛ استراحتی که از کوه کندن سختتر بود، چون در این استراحت جدای از این که اصلا نباید منبر روم، با زن و فرزندم هم نباید صحبت کنم و هر چه بخواهم بگویم، باید بنویسم... تا شاید فرجی شود و این پرهیز سخت و خوردن منظم دارو، فایدهای کند و ما را نجات دهد.
با هر سختی و مشقتی که بود، با این مقررات جدید، کنار آمدم و صبر کردم و هیچی نگفتم، اما یواش یواش این بیماری بد جور داشت کلافهام میکرد و امانم را برید. در چنین موقعیتهایی معمولا انسانها به اضطرار و التماس میافتند و یادشان میآید که قدرت بالاتری هم هست. این جاست که انسان از هر راه و چارهی بشری ناامید میشود و به یاد اهل بیت (علیهم السلام) میافتد.
من نیز دست توسل به سوی امام حسین (علیه السلام) دراز کردم. روزی پس از خواندن نماز ظهر و عصر، حالت توسلی فراهم شد؛ به شدت گریستم و به آقا عرض کردم: ای پسر پیامر خدا! دیگر نمیتوانم بر این بیماری صبر کنم. از این گذشته من منبریام و مردم از من انتظار دارند که برای آنها به منبر روم. من از ابتدای عمرم تا کنون به منبر رفتهام و از خادمین و غلامان شمایم. حالا چه شد که به خاطر این بیماری باید از این پست حساس برکنار شوم؟ آقا ماه مبارک رمضان نزدیک است، دعوتها را چه کنم؟ آقا عنایتی بفرمایید...
بعد از این توسل، مطابق معمول کم کم خوابیدم. در عالم خواب، خودم را در اتاق بزرگی دیدم که قسمتی از آن روشن و قسمتی دیگر تاریک بود.
دیدم که امام حسین (علیه السلام) در قسمت روشن اتاق نشستهاند. خیلی خوشحال شدم و هر چه در بیداری به ایشان عرض کرده بودم دوباره گفتم، و اصرار داشتم که ماه رمضان نزدیک است و از سوی مساجد بسیاری دعوت شدم، اما الآن با این حنجره چطور سخنرانی کنم، دکتر هم مرا از صحبت کردن با زن و فرزندانم هم منع کرده است...
این حرفها را با گریه و تضرع و زاری به امام عرض کردم. امام حسین (علیه السلام) به من اشاره کردند و فرمودند: به آن آقایی که دم در نشسته، بگو چند جمله از مصیبت دخترم را بخواند و شما گریه کنید، إن شاء الله خوب خواهید شد.
من به در اتاق نگاه کردم، دیدم شوهر خواهرم آقای حاج مصطفی طباطبایی قمی که یکی از دانشمندان و خطیبان و از ائمه جماعت تهران میباشد، نشسته است.
من فرمایش حضرت امام حسین (علیه السلام) را به عرض او رساندم. او اول خواست از خواندن مصیبت خودداری کند که امام حسین (علیه السلام) به او فرمودند: روضهی دخترم را بخوان.
او مشغول ذکر مصیبت حضرت رقیه شد، و من گریه کردم و اشک ریختم، اما متأسفانه بچههایم مرا از خواب بیدار کردند و من ناراحت شدم که چرا از آن مجلس پر از فیض و معنویت محروم ماندم.
همان روز یا روز بعد از آن، به همان پزشک متخصص مراجعه کردم. خوشبحتانه بعد از معاینه مشخص گردید که اثری از آن بیماری نیست.
آن پزشک متخصص شگفت زده شد، و با تعجب رسید: چه خوردی که این قدر زود نتیجه داد؟
من توسل و خوابم را به او شرح دادم. دکتر در حالی که خودکارش در دستش بود و ایستاده بود، به سخنان من گوش داد. بعد از شرح ماجرا، قلم از دستش افتاد و با یک حالت معنوی که در اثر شنیدن نام مولی امام حسین (علیه السلام) به او دست داده بود، پشت میز طبابت نشست. اشک بر رخسارش جاری گشت. او مقداری گریه کرد، سپس گفت: آقا این ناراحتی شما علاجی جز توسل و عنایت و امداد غیبی نداشت.
به نقل از عباس عزیزی، 200 داستان از مصایب و کرامات حضرت رقیه (علیها السلام)، از کتاب کرامات الحسینیة، ج2، ص88؛ توسلات و راه امیدواران، ص173.
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
-------------
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
--------------
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
--------------
با این زبان چه گونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
--------------
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
--------------
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
حمید رضا برقعی
عظم الله أجورنا و أجورکم بمصاب الحسین علیه السلام و جعلنا و إیاکم من الطالبین بثأره مع الإمام المهدی المنتظر عجل الله تعالى فرجه الشریف