161- کاش همچنان در محاصره بودیم!
دیشب با سه جوان سوری دورهمیِ شبانه ای داشتم. از همه چیز هم گفتیم و حرف زدیم و تعریف کردیم. از انقلاب و امام و آقا و دولت روحانی گرفته تا اصطلاح دیوث سیاسی که آیت الله جوادی آملی وارد ادبیات کرد، تا قضیه محاکمه کرباسچی و ماجرای عبدالملک ریگی و سرنوشت رؤسای جمهور ایران و خیلی صحبتهای دیگر. در میان صحبت از خاطرات محاصره نبّل گفتند که چه کشیدیم و چه جور در نبود نان و غذا خودمان را سیر نگه می داشتیم. و این که یک هفته فقط بادام زمینی خوردیم تا زنده بمانیم... ولی خیلی برایم جالب بود که با حسرت حرف می زدند و این خاطرات را به عنوان یکی از شیرینترین روزهای عمرشان که از دست رفت تعریف می کردند! پرسیدم: چرا اینقدر آن روزها را دوست دارید و یادش بخیر می گویید؟ گفتند: چون خیلی به خدا نزدیک بودیم. پرسیدم: یعنی چون مرگ را نزدیک خودتان می دیدید؟ گفتند: نخیر! حس خوب دیگری بود. گفتند: اصلا اگر می خواهی گروهی را متحول کنی، باید محاصره شان کنی. آن وقت خود به خود آدم می شوند! دوست داشتم بیشتر توضیح دهند آثار روحی محاصره را، ولی نمی توانستند. فقط کمی از آثار حالاتشان گفتند. مثلا نماز اول وقت و نماز شب خیلی راحت شده بود. هیچ یک از ظواهر دنیا دیگر چشممان را نمی گرفت. هیچ اختلاف و دعوایی دیگر بین ما نبود. اینقدر برایشان شیرین بود که گفتند: بعضیها واقعا آرزو می کنند کاش محاصره نمی شکست و ما همچنان در محاصره بودیم! اینها را که می گفتند برایم سؤال شد که واقعا این انسان چه موجودی است و او چگونه لذت می برد؟! آیا واقعیت دارد که انسان فقط با نزدیک شدن به خدا احساس خوشبختی می کند؟! آیا این درست است که اگر کسی خود را نزدیک به خدا دید، دیگر هیچ یک از لذتهای دنیا برایش مهم نیست؟!