چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

شهری که نهی از منکر نداشت!

حال و روز شهر مدینه پس از رحلت پیام‌بر(ص) بسیار دل‌گیر و نفس‌گیر است. تصور زندگی در این شهر نفس را در سینه حبس می‌کند، چه رسد به این که آدم بخواهد زندگی در این شهر را تجربه کند. چند منافق نابکار برای ولایت امیرالمؤمنین(ع) و سرنوشت اسلام، نقشه کشیده‌اند و در سکوت مرگ‌بار مردم، کارشان گرفته است.

شهر، چنان دل‌گیر و نفس‌گیر است که گریه‌ی حضرت صدیقه‌ی کبری(س) بند نمی‌آید. شهر بوی دود می‌دهد نه عنبر و عود. گویی گرد مرگ بر این شهر پاشیده‌اند. مردان شهر، مردنمایان نامردند و زنانش هم بی‌عاطفه و نامهربان. بیش‌تر به شهر مردگان می‌ماند. علائم حیاتی مردم شهر از کار افتاده است. جگرگوشه‌ی رسول خدا(ص) را زدند، اما شهر آرام است و آب از آب تکان نمی‌خورد. درب خانه‌ی علی و فاطمه را سوزاندند، اما نظم شهر هم‌چنان برقرار است. هیچ پرچم سیاهی بر سردر خانه‌ای به نشانه‌ی اعتراض یا عزا برافراشته نشده است. بازار شهر به نشانه‌ی اعلام عزای عمومی تعطیل نیست و خرید و فروش برقرار است. هیچ راه‌پیمایی و تجمعی در کار نیست. شهر در امن و امان است و مناسبات اجتماعی و اقتصادی‌اش برقرار. شمع خانه‌ی علی(ع) را خاموش کردند، اما چراغ هیچ خانه و دکان و مسجد و مکتبی به نشانه‌ی اعتراض خاموش نشد. و تو ببین که چقدر نفس کشیدن در این شهر سخت می‌شود.

امروز هر بی‌سروپایی که یک جو غیرت و وجدان داشته باشد می‌فهمد که شهری که چنین مردم مرده‌ی بی‌بخاری داشته باشد، جای زندگی نیست؛ هر چند که شهر پیام‌بر(ص) باشد. ولی حواس‌مان نیست که آن کاری که مردم مدینه رها کرده بودند، هم‌چنان نام چندان محبوبی در میان ما ندارد! وظیفه‌ی مردم مدینه نهی از منکر بود که نکردند! و به قول حضرت صدیقه‌ی کبری(س) مردم این شهر، عمل زشت زیان‌بار را دیدند و چشم پوشیدند و ندید گرفتند؛ «الْمُغْضِيَةَ عَلَى الْفِعْلِ الْقَبِيحِ الْخَاسِر» [احتجاج طبرسى/ج1/ص106]. به قول امام رضا(ع)، گناه‌های کوچک، راهی به سوی گناه‌های بزرگ‌اند؛ «الصَّغَائِرُ مِنَ الذُّنُوبِ طُرُقٌ إِلَى الْكَبَائِر» [عيون أخبار الرضا(ع)/ ج2/ ص180]، پس لابد عدم نهی از منکرهای کوچک، رفته رفته چراغ نهی از منکرهای بزرگ را هم خاموش می‌کند و آن‌گاه، شهر برای مردمش ناامن می‌شود و بساط زندگی شیرین از آن رخت برخواهد بست!

نه؛ نمی‌شود حاشا کرد که امر به معروف و نهی از منکر، خالی از دردسر و تلخی نیست؛ چه برای آمر و ناهی، و چه برای گنه‌کار و خطاکاری که هدف امر به معروف و نهی از منکر قرار می‌گیرد. گنه‌کارِ بی‌چاره، از سر هوس یا جوگیری یا هر چه، پیه گناه را به تنش مالیده و پای مجازاتش هم ایستاده و حالا می‌خواهد بدون مزاحم گناه کند که حداقل لذتش به عذابش بیارزد. معلوم است که او نهی از منکر را برنمی‌تابد؛ حالا هر چه می‌خواهد با زبان خوش و چهره‌ی بشّاش باشد!

بله می‌دانم؛ نهی از منکر تلخ است. ولی مثل همه چیز این عالم که رنج و لذتش قابل تفکیک نیست و عسر و یسرش از هم جداناپذیر است، که فرمود: (إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا) [انشراح/6]، دست‌آوردهای شیرین و امنیت‌بخش و رفاه‌گستر امر به معروف و نهی از منکر، بدون پذیرش دردسرها و تلخی‌هایش دست‌یافتنی نیست.

شاید بدمان نیاید جامعه نسبت به ظلم و تبعیض و شرارت حساس باشد و نسبت به گناه‌های دیگر، غیر حساس. یعنی آن اولی را نهی از منکر کند و این دومی را بی‌خیال شود. کاش می‌شد ولی نمی‌شود! گویا ریخت و ترکیب جامعه بر این است که اگر نسبت به گناه بی‌خیال شد و نهی از منکر نکرد، رفته رفته به ظلم هم عادت می‌کند و دیگر کاری به کار ستم‌کاران و اشرار هم نخواهد داشت. گویا این یک قاعده‌ی اجتماعی یا بگو سنتی الهی است که در شهر اگر نهی از منکر نباشد، فتیله‌ی حساسیت مردم چنان پایین می‌آید که اشرار در این شهر قدرت پیدا می‌کنند.

از این قاعده‌ی ناب ائمه‌ی هدی(ع) رونمایی کردند که یا امر به معروف و نهی از منکر می‌کنید، یا بدترین‌های‌تان بر شما مسلط خواهند شد؛ «لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ أَوْ لَيُسْتَعْمَلَنَّ عَلَيْكُمْ شِرَارُكُمْ» [كافي/ج5/ص56]. امنیت و عدالت، دست‌آوردهای شیرین و حیاتی امر به معروف و نهی از منکرند. این شیرینی به تلخی دردسرها و حال‌گیری‌هایش می‌ارزد.


یادداشتم در روزنامه رسالت 1402/9/19

خطابه‌ی حکمت و شجاعت

تاریخ یهود بنی‌اسرائیل، بسیار پرماجرا است. حکایت قومی است که خدا برای‌شان سنگ تمام گذاشت و بیش‌ترین تعداد پیام‌بران را به سوی‌شان فرستاد، اما آدم نشدند و روز به روز رذالت‌های‌شان بیش‌تر شد و خباثت و جنایت‌هایشان سنگین‌تر. شاید نقطه‌ی عطف تاریخ بنی‌اسرائیل گوساله‌پرستی‌شان باشد. آن روز که از خدای موسی روی برگرداندند و به گوساله‌ی سامری کرنش کردند، دیگر این بنی‌اسرائیل آن بنی‌اسرائیل سابق نشد.

خدا در آیات 4 تا 7 سوره‌ی اسراء، سرنوشت بنی‌اسرائیل را پیش‌بینی کرد، که البته گویا این خبر را در تورات گفته بود و این‌جا در قرآن رونوشت کرده است. فرمود: ما برای شما بنی‌اسرائیل در کتاب، چنین مقدر کرده‌ایم که دو بار در زمین فساد خواهید کرد و به یک سلطه و قدرت و برتری بزرگی دست خواهید یافت. وعده‌ی اول که فرا می‌رسد و روز اولین انتقام که می‌آید، بنده‌هایی از خودمان به جان شما خواهیم انداخت که از درون و پس‌توی خانه‌ها بیرون‌تان می‌کشند و پدرتان را در می‌آورند.

و این وعده‌ای است که بروبرگرد ندارد؛ (فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولي‏ بَأْسٍ شَديدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولا). اما فرصت دوباره‌ای به شما خواهیم داد و به شما این امکان را می‌دهیم که دوباره به بندگان ما حمله کنید و بر آن‌ها چیره شوید. و این بار اموال و فرزندان‌تان را زیاد می‌کنیم و جمعیت مهاجرتان را هم بیش از پیش قرار می‌دهیم؛ (وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفيرا). «نَفر» به معنای مهاجرت برای یک مأموریت است. و از این واژه می‌توان فهمید که جمعیت بنی اسرائیل در نوبت بعدی، یک جمعیتِ پرتعدادِ مهاجر به سوی یک سرزمین است.

در آیه‌ی 104 سوره‌ی اسراء، باز خدا از وعده‌ی دوم سخن گفت که گویا منظور، همین وعده‌ی دومِ انتقام است. آن‌جا فرمود: به بنی اسرائیل گفتیم در این سرزمین [مصر و شام] فعلا زندگی کنید، اما به وقت وعده‌ی دوم، شما را در حالی که در اقوام و جاهای مختلف پراکنده شده‌اید کنار هم جمع خواهیم کرد؛ (فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ جِئْنا بِكُمْ لَفيفا).

الفاظ و اشاره‌های آیات، هم‌خوانی عجیبی با وضع اسرائیل دارد و امیدوارمان می‌کند که وعده‌ی اولی گذشته باشد و وعده‌ی دوم عن قریب فرا برسد. گر چه نمی‌شود به قطع و یقین گفت. خدا را چه دیدی شاید وعده‌ی اولی هم نرسیده و مثلا فاصله‌ی بین اولی و دومی نه چند هزار سال بل‌که چند ماه یا چند سال اندک باشد. به هر حال این میدان، میدان صبر و استقامت است و با عجولان ناسازگار است.

وقتی یهود بنی اسرائیل دوباره قدرت پیدا کردند و وقت انتقام از آن‌ها فرا رسد، قرآن نمی‌گوید چه کسانی را این بار به جان‌شان خواهیم انداخت؛ انگار که گفتن ندارد و همان جماعت‌اند. همان «عباداً لنا» که بار اول وارد پس‌توی خانه‌هایشان شدند و از داخل خانه بنی‌اسرائیل را بیرون کشیدند، این بار جوری بر سرشان خواهند ریخت که روی بنی اسرائیل را برای همیشه سیاه خواهند کرد. این بار وارد مسجد خواهند شد و هر چه بنی اسرائیل سلطه و جلال و جبروتی برای خود ساخته و پرداخته‌اند، تا همیشه با خاک یک‌سان خواهند کرد؛ (فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبيرا).

سخن‌رانی تاریخی سید حسن نصرالله حاوی این نکته بود که روز اجل اسرائیل هنوز نرسیده است و گویا ما هم‌چنان تا آمدن وعده‌ی دوم کار داریم. و لابد روشن است که در این مرحله‌‌ی میانه که اگر چه دوران ضعف اسرائیل است اما روز زوال و نابودی‌اش نیست، نمی‌شود چک بی‌محل نوشت یا هر چه در چنته داشت رو کرد. آن را باید گذاشت برای «وعد الآخرة» که ان شاء الله دیر هنگام نیست ولی فعلا زود است و وقتش نیامده. معلوم شد جنگ طوفان الأقصی، اگر چه شاه‌کاری بی‌نظیر در تاریخ مقاومت است، اما قرار نیست کار را یک‌سره کند. کاری که این جنگ کرد این است که چند گام بلند به سوی نابودی اسرائیل برداشت و کاری کرد که اسرائیل دیگر اسرائیلِ سابق نخواهد شد. اما برای نتیجه‌ی نهائی فعلا زود است. این دیر و زود بودن را رهبران قهرمان حکیمِ در میدان می‌فهمند؛ نه من و امثال من! سید حسن به فراخور این مرحله‌ی میانیِ مانده تا «وعد الآخرة» سخن‌رانی کرد و به حق باید گفت، در این مرحله از این محکم‌تر و حماسی‌تر نمی‌شد صحبت کرد. اگر آتشش را بیش‌تر می‌کرد چک بی‌محل بود.


یادداشتم در روزنامه‌ی رسالت ۱۴۰۲/۸/۱۴

دعای عرفه، متنی برای تمرین شکر

ناسپاس‌ها همیشه حال‌شان بد است و اوقات‌شان تلخ. نعمت‌های خدا را نمی‌بینند و خب طبیعتا از آنها لذت نمی‌برند. لطف پی‌درپی خدا را چندان حس نمی‌کنند و در نتیجه خود را بده‌کار خدا نمی‌بینند. ناسپاس‌ها توان لذت بردن ندارند و به ندرت سرخوشی و خوش‌حالیِ عمیق را با دیدن یا به یاد آوردن یکی از نعمت‌های خدا تجربه می‌کنند.

نه نعمت‌های همیشگی و ثابتِ خدا چنگی به دل‌شان می‌زند، نه نعمت‌های همگانی و عمومی‌اش. نه نعمت‌های قدیمی خدا که از آغاز ولادت هم‌راه‌شان بوده به چشم‌شان می‌آید، نه آن دست نعمت‌هایی که به وفور یافت می‌شوند و هرگز کم‌یاب نمی‌شوند سرمست‌شان می‌کند. تنها وقتی که یک نعمت گل‌درشت بی‌سابقه نصیب‌شان می‌شود، چند صباحی حس شکرگزاری می‌گیرند و به زودی این حس، با تکراری شدن همان نعمت فرو می‌نشیند و باز به به اصل خویش، همان حس دیرینه و همیشگی ناسپاسی باز می‌گردند.

آدم ناسپاس از سلامتی خودش، از نعمت پدر و مادرش، از خانه و ماشینی که دارد، از شغلی که دارد، دین و ایمانش، آب و غذا و هوایی که هر روز، خدا روزی‌اش می‌کند، از درختان، دریا، خورشید، شب و روز، از چشم و گوش و دست و پایش نمی‌تواند لذت ببرد و هیچ کدام از این نعمت‌های بزرگ و ارزشمند خوش‌حالش نمی‌کند. و همین سم مهلک ناسپاسی است که زندگی‌اش را تلخ می‌کند. در عوض، انسان‌های شکور که اتفاقا به گفته‌ی قرآن، بسیار کم‌شمارند، هر روز حتی با نفس کشیدن و آب خوردن هم حس دل‌چسب و بسیار لذت‌بخش شکرگزاری را تجربه می‌کنند و روز به روز به نشاط و سرزندگی‌شان اضافه می‌شود که کم نمی‌شود.

فرازهای آغازین دعای امام حسین(ع) در روز عرفه، یک متن تمام عیار برای تمرین و تلقین شکرگزاری است. در این دعا هر چه امام حسین(ع) دانه دانه نعمت‌های خدا را می‌شمرد، سیر نمی‌شود و ول نمی‌کند. روحیه‌ی شاکرانه‌ی حسین(ع) را در دعای عرفه تماشا کنید. روح بلندش چنین می‌طلبید که به تفصیل و با حوصله و با ذکر جزئیات مراحل خلقتش را به پاس شکرگزاری از خدا بیان کند. و آن‌گاه در طول مراحل رشد و نموّش برخی از نعمت‌های مادی و معنوی خدا را که شاملش شده برشمرد و عجز خودش را از ادای شکر یک دانه از این نعمت‌ها بیان کند. دعای عرفه را با انگیزه‌ی تماشای شکرگزاری حسین(ع) می‌شود خواند. هر چه با متن این دعا بیشتر و عمیق‌تر ارتباط برقرار کنیم، از روح شاکرانه‌ی حضرت سید الشهدا(ع) بیش‌تر واگیر می‌گیریم و زندگی و بندگی‌مان شیرین‌تر می‌شود.

 


منتشر شده در روزنامه رسالت ۱۴۰۲/۴/۷

وقتی طاقت امام طاق شد!

حتما کنج‌کاو می‌شویم اگر بشنویم که حضرت امام که کوه صبر و تحمل بود و هرگز هیچ دوربینی نتوانسته چهره‌ی مضطرب و ناآرامی از او ضبط کند، راجع به یک مسئله‌ی دردناکی فرمود: «من واقعاً در مسائل خيلى تحمل داشتم؛ در مسائل جنگ، در همه اينها تحمل داشتم. اما اين بى‏تحمل كرده من را!» به سختی می‌شود و شاید نشود سراغ گرفت جای دیگری را که حضرت امام(ره) چنین عکس‌العملی نشان داده باشد!

این سخن امام، مربوط به جمعه‌ی خونین مکه و جنایت کشتار حجاج بیت الله الحرام به دست پلید آل سعود است. جالب این که حضرت امام، وجه تمایز این جنایت و مصیبت را با دیگر حوادث انقلاب توضیح دادند که این‌جا مسئله‌ی کشتار مطرح نیست؛ هتک حرمت کعبه شده است که جنایتی بالاتر از دیگر جنایت‌ها است. و گر نه ما ملتی هستیم که از اول قیام و نهضت، تا کنون شهید زیاد داده و خواهیم داد. اما این بار اتفاق دیگری افتاده بود که مصیبت‌بارتر بود و تحملش دشوارتر. امام فرمود: «چه قبل از اينكه انقلاب واقع بشود- در زمان ستمشاهى- شهداى بزرگ داشتيم و چه بعدش كه مى‏بينيد شهداى بسيار ارزشمند داشتيم، لكن مسئله حجاز مسئله ديگرى است، غير مسائل است.»

حضرت امام(ره) سنگینی حادثه‌ی مکه‌ی خونین را نه صرفا به خاطر کشتار حجاج، بل‌که به خاطر هتک حرمت کعبه دانسته‌اند؛ «مسئله حجاز، مسئله بزرگ‌ترين مقامات قدس اسلامى و دنيايى [است كه‏] شكسته‏ شد. كعبه احترامش پيش ما تنها نيست، پيش مسلمين تنها نيست؛ كعبه را همه ملل محترم مى‏شمرند؛ همه مللى كه به دين [اعتقاد] دارند. كعبه، كعبه‌‏اى است كه از زمان اول خلقت بوده است و همه انبيا در او خدمت‌گزار بوده‌‏اند. شكستن كعبه مسئله‌‏اى نيست كه بشود ازش همين طورى گذشت. اگر ما از مسئله قدس بگذريم، اگر ما از صدام بگذريم، اگر ما از همه كسانى كه به ما بدى كردند بگذريم، نمى‌‏توانيم [از] مسئله حجاز بگذريم.»

سپس حضرت امام(ره) وظیفه‌ای بر عهده‌ی مسلمانان گذاشتند و آن زنده نگه داشتن این روز است؛ «مسئله حجاز يك باب ديگرى است، غير [مسائل‏] ديگر. و لازم است زنده نگه داشتن اين روز؛ روزى كه اين خيانت شد به اسلام‏.» اما متأسفانه سال‌هاست که این هتکِ حرمت سنگین که حکایت از مغصوب بودن مکه و مدینه، و نشان از عدم صلاحیت آل سعود، برای پذیرایی از حجاج مسلمین دارد، از یادها پنهان است و آن گونه که امام می‌خواست و امر فرمود، زنده نگه داشته نمی‌شود. دولت‌ها در طول این سال‌ها به فراخور نیازهای روابط دیپلماسی، بجا یا نابجا، بعضی از سخنان امام را ندید گرفته‌اند یا خود را مخاطب سخن امام ندانسته‌اند و وظیفه‌ی خود را چیز دیگری دیده‌اند که بر برخی از آنها شاید نتوان خرده گرفت. اما وظیفه‌ی ما مردم و رسانه‌های غیر رسمی لابد همان است که امام فرمود.

شاید اگر هر سال، مثل سال‌گرد پیروزی انقلاب، آغاز جنگ تحمیلی، آزادی آزاده‌ها، آزادی خرمشهر و خیلی از مناسبت‌های دیگر، صدا و سیما و رسانه‌ها و تریبون‌ها و نمازهای جمعه و مساجد به این حادثه می‌پرداختند و چندین مستند و کلیپ و مصاحبه و کتاب، به مناسبت این فاجعه در عرصه‌ی ملی و جهان اسلام تولید می‌کردند، حادثه‌ی منا پیش نمی‌آمد و مسلمان‌ها با ده برابر آزادی بیش‌تر اعمال حج‌شان را انجام می‌دادند. اگر این اتفاق می‌افتاد و این خواسته‌ی حضرت امام(ره) عملی می‌شد، آل سعود حالا حالاها برای جمع کردن لکه‌ی ننگ خود در جهان اسلام، به تکاپو می‌افتادند و امتیار می‌دادند. بماند که شاید ورق تاریخ، زودتر برمی‌گشت و با گرم نگه داشتن خون شهدای مکه، وعده‌ی حضرت امام زودتر محقق می‌شد که فرمود: «ملت عزيز و دلاور ايران مطمئن باشند كه حادثه مكه منشأ تحولات بزرگى در جهان اسلام و زمينه مناسبى براى ريشه كن شدن نظامهاى فاسد كشورهاى اسلامى و طرد روحانى‏نماها خواهد بود.»

نه؛ اشتباه نشود. این یادداشت هیچ طعنه و کنایه‌ای به فعالیت‌ها، بل‌که پیروزی‌های درخشانِ امروزِ دیپلمات‌های دولت محترم کنونی نمی‌زند. وظیفه‌ی دیپلمات همین است که تا جایی که راه دارد و اوضاع می‌طلبد، رابطه‌ها را به نفع ملت‌ها حفظ کند. اما قرار نیست این جنایت هول‌ناک آل سعود در هتک حرمت مکه و حجاج بیت الله الحرام، به فراموشی سپرده شود. قرار نیست مردم و رسانه‌ها هم دیپلمات شوند و از گل نازک‌تر به شجره‌ی خبیثه‌ی آل سعود نگویند.

در سال‌روز جمعه‌ی خونین مکه، سزاست که وعده‌ی الهی حضرت روح الله را یادآور شویم و برای تحققش گامی برداریم. فرمود: «ان شاء اللَّه ما اندوه دل‌مان را در وقت مناسب با انتقام از امريكا و آل سعود برطرف خواهيم ساخت و داغ و حسرت حلاوت اين جنايت بزرگ را بر دل‌شان خواهيم نهاد، و با برپايى جشن پيروزى حق بر جنود كفر و نفاق و آزادى كعبه از دست نااهلان و نامحرمان به مسجد الحرام وارد خواهيم شد.» این وعده را حضرت آقا هم چند سال پیش به شکل دیگری تأکید کردند. فرمود: «از ساخت مراکز هسته‌ای و موشکی برای حکومت سعودی ناراحت نمی‌شویم زیرا این مراکز در آینده‌ی نه‌چندان دور به فضل الهی به دست مجاهدان اسلامی خواهد افتاد.» اساسا همین که این آینده‌ی محتوم روبروی چشم‌مان بماند و از یادها نرود، در تسریع تحققش مؤثر است. متأسفانه این‌قدر در این سال‌های اخیر، این حادثه و انتقامی که در پی آن باید گرفت را از یادها برده‌ایم که بعضی از جوان‌‌های حتی انقلابی اصلا به گوششان نخورده است. نه؛ این رسم برخورد با حادثه‌ای که طاقت امام را طاق کرد نیست.

 


منتشر شده در روزنامه رسالت ۱۴۰۲/۴/۶

زندگی رؤیا نیست

اگر جوانی به دانش‌گاه، نگاه رؤیایی داشت، مثلا اگر فضای دانش‌گاه را رؤیایی فرض کرد یا رابطه‌ی استاد و دانش‌جو و رابطه‌ی دانش‌جوها با هم را رؤیایی فرض کرد یا فضای کلاس و درس و پژوهش و درس‌خواندن را رؤیایی فرض کرد یا فضای خواب‌گاه را رؤیایی فرض کرد، کلا اگر زندگی دانش‌جویی را رؤیایی فرض کرد، هم‌چین آدمی شاید همان ترم اول انصراف دهد. حالا اگر انصراف هم ندهد، چندان با شور و نشاطی که باید و شاید، ادامه نخواهد داد.

یا مثلا اگر جوانی زندگی کارمندی در یک اداره را رؤیایی فرض کند باز همین می‌شود. مثلا بنشیند در عالم خیالاتش اتاق‌ها را، میز و صندلی‌ها را، روابط بین کارمندها را، پز و کلاس یک کارمند و همه چیز شغل کارمندی را رؤیایی فرض کند. این یکی هم لابد همان ماه اول، انصراف دهد. حداقلش این است که دیگر آن کارمند سرحال و  قبراق سابق نخواهد بود.

آن چه ازدواج را سخت و ناپایدار کرده، همین تصویر رؤیایی از ازدواج است که بمباران رسانه‌‌ای آن را در ذهن جوانان القا کرده است. ازدواج خوب، از نگاه ذهن جوانِ زخمی به دست این رسانه‌ها، همه چیزش رؤیایی است. اخلاق همسر، شکل و قیاقه و تیپش، فضای خانه، رابطه‌ها، اتاق خواب و هر آن چه فکرش را بکنی رؤیایی است.

رسانه با هزار جور ترفند و نور و صدا و تصویر و گرافیک، تصویر رؤیایی از ازدواج ساخته است. تصویری که ظاهر و نمایش را هم اگر زوجی در خانه‌ی خود اجرا کنند، آن حس رؤیایی‌اش را هیچ وقت نمی‌توانند بچشند. چون عالم واقع پیرایه‌های زمختی دارد که نمی‌گذارد آن حس خالص چشیده شود. جدای این که اساسا، زندگی در عالم واقع، این‌قدر شیک و پیک نیست، این‌قدر همه چیز مرتب نیست، همه آدم‌ها این‌قدر خوش‌تیپ نیستند، نورپردازی در زندگی معمولی این‌قدر حرفه‌ای نیست، اساسا زندگی دکور نیست و آدم‌ها در واقع، گریم‌شده نیستند. زندگی که فیلم نیست؛ داستان و رمان هم نیست! زندگی یک واقعیت است که همه‌ی ویژگی‌های واقعیت را دارد؛ رنج‌هایش، مشکلاتش، تضادهایش، سوء تفاهم‌هایش، دل‌زدگی‌هایش، خستگی‌هایش، بی‌حوصلگی‌هایش و همه‌ی سختی‌ها و تلخی‌هایش را با هم دارد. فقیر و غنی هم ندارد. زندگی هیچ کسی رؤیایی نیست. حتی اگر بشود یک عکس رؤیایی از زندگی و خانه و ماشین بعضی‌ها گرفت، زندگی‌شان حتی در آن خانه هم رؤیایی نیست.

وقتی دختر و پسر با هم‌چین نگاه کج و معوج رؤیایی وارد زندگی مشترک می‌شوند، هی حس می‌کنند زندگی‌شان اینی نیست که باید باشد. هی فکر می‌کنند زندگی‌شان یک چیزی کم دارد. تند و تند انرژی و شور و نشاط‌شان را از دست می‌دهند و توی ذوق‌شان می‌خورد. هی فکر می‌کنند نکند اشتباهی‌اند و انتخاب درستی نکرده‌اند. و رفته رفته دعواهای ناتمام سر می‌گیرد و آخرش طلاق!

اگر این‌قدر روایت رؤیایی از زندگی زناشویی به خوردمان نداده بودند، وضع زندگی مشترک جوان‌ها این نبود و آمار طلاق سر به فلک نمی‌کشید. قدیم که این‌قدر توقع رؤیایی از زندگی زناشویی نداشتند، زندگی‌ها مثل حالا در معرض خطر نبود. کاش جریانی راه بیفتد و جمع کند این بساط رؤیاهای خانمان‌برانداز را!
 


منتشر شده در روزنامه‌ی رسالت ۱۴۰۲/۳/۳۱

آن سه نفر!

در شأن نزول آیه‌ی 117 و 118 سوره‌ی توبه آمده است که در جنگ تبوک، که شرایط بر مسلمانان سخت شد، غیر از منافقینِ نام و نشان‌دار، سه نفر، مؤمنِ بی‌سابقه که خط و ربطی با جریان نفاق در مدینه نداشتند هم از حضور در جنگ شانه خالی کردند. رسول خدا(ص) از دست‌شان ناراحت شد و تصمیم گرفت به آن‌ها بی‌محلی کند، بقیه‌ی اصحاب رسول خدا(ص) هم موظف شدند بی‌محلی کنند.
  
رسول خدا(ص) که از جنگ برگشتند، برخی از پیرمردها و زن و بچه‌ها و ناتوان‌ها که معذور بودند، به استقبال رسول خدا آمدند. این سه نفر هم، به نام کعب بن مالک، مرادة بن ربيع و هلال بن أمية به استقبال رسول خدا(ص) آمدند و به او سلام گفتند. اما رسول خدا(ص) قهرش گرفته بود و جواب‌شان را نداد. بناچار و به رسم عادت همیشگی به بقیه‌ی نیروهای مسلمانِ بازگشته از جبهه سلام کردند. ولی با کمال ناباوری هیچ کس پاسخ‌شان را نمی‌داد. چند روزی طبق عادت‌شان، به هنگام نماز به مسجد می‌آمدند، اما برنخوردند با کسی که تحویل‌شان بگیرد؛ نه کسی با آنها هم‌صحبت می‌شد، نه به آن‌ها سلام می‌کرد و نه جواب سلام‌شان را می‌داد. بازار که می‌رفتند هم همین طور؛ کسی به آنها چیزی نمی‌فروخت. هم‌سران‌شان نزد پیام‌بر(ص) آمدند و درخواست طلاق دادند. پیام‌بر(ص) نپذیرفت ولی دستور داد با شوهران‌شان رابطه نداشته باشند. و آن‌ها نیز امتثال کردند.

کم‌کم، کوچه‌خیابانِ شهر بر آن‌ها تنگ آمد و دیگر هوایش را هم نمی‌شد نفس کشید. صد البته پشیمان شده بودند، ولی همه‌ی درها به روی‌شان بسته شده بود؛ حتی درِ خانه‌ی پیام‌بر(ص)! گویا این گناه، جنس متفاوتی داشت و توبه از آن، مراحل سخت اداری خودش را می‌طلبید. تصمیم گرفتند به کوه بزنند و همان جا این‌قدر گریه و زاری کنند تا ندایی صدایی وحیی چیزی بیاید و تکلیف‌شان را یک‌سره کند، یا این که همان جا بمیرند. چون این زندگی را هم نمی‌شد ادامه داد. مدت‌ها شب و روزشان را به روزه و عبادت و گریه و زاری گذراندند. اهل و عیال‌شان می‌آمدند و برای‌شان فقط غذا می‌گذاشتند، بدون این که با آنها حرفی بزنند. روزها و شب‌ها می‌گذشت و اتفاقی نمی‌افتاد. آخر یک شب به هم گفتند: خدا و رسولش از دست ما ناراحتند، رفقا و اهل و عیال‌مان هم همین طور. خب پس ما چرا هم‌دیگر را تحویل بگیریم و با هم حرف بزنیم؟! این حرف‌ها را شب‌هنگام داشتند می‌زدند و همان شب هم از هم‌دیگر جدا شدند و قسم خوردند که دیگر هیچ کسی با آن یکی حرف نزند تا وقتی که خدا توبه‌شان را بپذیرد، یا مرگ به سراغشان آید. کل این پروسه بیش از چهل شب طول کشید. شاید خود پیام‌بر(ص) هم بیش از این سه نفر، چشم انتظار وحی خدا بود. و بالأخره وحی خدا سررسید و توبه‌ی آنها قبول شد.

حالا خودمانیم؛ خدایی اگر بعضی از مسئولین و شخصیت‌های نظام، آن روز بودند، آن قدر به بهانه‌ی فوت مادر و فوت خواهر و سال‌گرد فلان و یادبود بهمان، با پیامِ تسلیت و دست دادن و روبوسی و لب‌خند زدن و احوال‌پرسی و انواع تحویل‌گرفتن‌ها، قهرِ پیام‌بر(ص) را ضایع می‌کردند که آن سه نفر، هیچ وقت توفیق توبه پیدا نکنند. اساسا ولیّ جامعه اگر با کسی قهر کند لابد راهی برای مهربانی با او نیست. معنی ندارد او کسی را طرد کند و دیگران تحویلش بگیرند. باز هر جور صلاح است.

به تو از ایران سلام

این بار دوست دارم به جای امام حسین(ع)، به امام رضا(ع) بگویم: به تو از دور سلام. به نیابت از مردمِ شهرها و آبادی‌های دوردست، و از گوشه گوشه‌ی سرزمین‌مان ایران. می‌خواهم برایش زیارت‌نامه بنویسم. چه این که هر بار، وقتی دعوت‌مان کرده‌ و روبرویش ایستادیم، اول به خوش و بش گذراند آن دقایق اول را؛ انگار خودش هم مشتاق بود حرف دل ما را بشنود؛ این که چطور شد آمدیم و با کی هم‌سفر شدیم و چقدر دل‌تنگش بودیم و این همه وقت، چه شد که نتوانستیم بیاییم و الآن چه حسی داریم و ممنون که باز دعوت‌مان کرد و کلی دردِ دل دیگر. چندان خبری از کلمه و جمله نیست. روبه‌رویش که می‌ایستی کلمات دیگر نه با حرف که با اشک ادا می‌شوند. اخلاقش بعد از این همه وقت، دست‌مان آمده است؛ گاهی یک ساعت تمام، فقط از ما حرف کشید و نگذاشت زیارت‌نامه را شروع کنیم. مذهبی و غیر مذهبی ندارد؛ همه انگار به حرم سلطان طوس اعتیاد دارند. حق هم دارند؛ انگار آجر به آجر، حرم رضا جان‌مان از جنس مهربانی است. گنبدش حس پدر می‌دهد و پنجره‌ی فولادش بوی آغوش مادر. تقصیر ما که نیست؛ خودش فرمود: «امام، مونسی هم‌دم، پدری دل‌سوز، برادری تنی و مادری مهربان است». [کافی/ج1/ص200]

بعد از چندین ماه دوری و دل‌تنگی، بار اول که از مسافرخانه راه می‌افتیم به سمت حرم، آخ چه لذتی دارد آن لحظه‌ی اولی که گنبد طلای امام رضا(ع)، رخ نشان می‌دهد! همچین که از بهجت، به شیرازی می‌رسی، یا نزدیکای فلکه‌ی آب، که گنبد را می‌بینی، یک‌دفعه همه چیز عوض می‌شود. انگار، از آن لحظه به بعد، تازه باور می‌کنی که راستی راستی مهمان امام رضا(ع) شده‌ای. چه می‌دانم؛ شاید آن لحظه را خود امام(ع) هم دوست می‌دارد و از همان جا خصوصی‌تر و ویژه‌تر زائرش را تحویل می‌‌گیرد. گنبد را که می‌بینی، دیگر حواست از همه چیز پرت می‌شود؛ حتی چراغ قرمز چهارراه شهدا هم انگار، چشمک سبز به تو می‌زند. در آن حوالی، کاسبان و ره‌گذران همه عادت کرده‌اند و کسی تعجب نمی‌کند؛ می‌توانی از همان جا سر به زیر بیندازی و اشک بریزی و قدم قدم تا حرم، با امام رضا(ع) حرف بزنی. هر جای دیگر اگر بود، چند نفر سراغت می‌آمدند که مشکلی هست؟ کمکی می‌خواهی؟ اما در آن حوالی همه حسابِ کار دست‌شان است. می‌دانند جریان چیست؛ لابد زائری دل‌تنگ و عجول؛ مثل بقیه!

بار آخر که آمدم مشهد، دیدم قسمتی از ضریح امام رضا(ع) را اختصاص داده بودند به زیارت صفی؛ زائرها به صف می‌ایستادند و خیلی آرام و سنگین‌رنگین، شیک و مجلسی و بدون فشار، می‌آمدند از نزدیک زیارت می‌کردند و ضریح را می‌بوسیدند و برمی‌گشتند. ولی من به لحاظ روحی دوست داشتم ضریح را از آن‌جایی ببوسم که شلوغ است. قشنگ باید یکی دوتا هُل و فشار بخورم، چندتا موج هم مرا عقب و جلو ببرد، چندتا بچه هم در آن گیر و دار لایی بکشند، چندتا جوان هیکلی هم آن طرف‌تر برای یک پیرمرد مرام بگذارند، یک بچه هم از سر و کول مردم بالا برود، دو نفر مو پریشان و پیراهن‌چروک و احیانا یقه‌بازشده به زور از لای جمعیت خودشان را بیرون بکشند و دوباره مرا به همان نقطه‌ی اول باز گردانند... بعد، یک‌باره مسیر برایم باز شود و بروم ضریح آقا امام رضا(ع) را ببوسم و باز به زور بیایم بیرون. همه‌ی اینها باید با هم باشند، آن وقت در آن شلوغی به امام رضا(ع) بگویم: امام رضا جان! من هم مثل همه‌ی زائرانت دوستت دارم! آخ که چقدر دلم تنگ شد باز!
 


یادداشتم در روزنامه‌ی رسالت 1402/3/9

فتح‌المبین، مرد جنگ می‌خواهد

چند سال پیش، حضرت آقا یکی از آن کلماتِ قصارشان را رو کردند که خوش درخشید و در یادها ماند؛ «خرم‌شهرها در پیش است!» جنگِ نظامی که ناظر به یکی دیگر از کلماتِ قصار رعدآسای‌شان به کار نیست؛ «جنگ نخواهد شد و مذاکره نخواهیم کرد!» ولی در همان سخن‌رانیِ مرداد 97 فرمود: «جنگ نظامی نیست و نخواهد شد امّا جنگ اقتصادی هست!» 
لابد در کارزار اقتصاد، دشمن آمده خرم‌شهرهایی را از سفره‌ی مردم اشغال کرده که جز با جهاد و نگاهِ جهان‌آرایی و بچه‌های الی بیت المقدس نمی‌شود آن‌ها را از سفره‌‌ی مردم بیرون انداخت. کشور آدمی می‌خواهد که بازار و سفره‌ی مردم، مثل خرم‌شهر، ناموسش باشد؛ آدمِ سمجی که تا خرم‌شهر را دوباره پس نگیرد، ول‌کنِ ماجرا نباشد. 
بچه‌های دافوس‌ندیده‌ی بی‌امکانات، به غمزه مسئله‌آموزِ ژنرال‌های دنیا شدند. اگر می‌خواستند مثل آدم بجنگند، یا همان نظریه‌های دانشگاه‌های افسری دنیا را بخوانند و کنفرانس بدهند، یا طبق امکانات نداشته‌‌ی خود و امکانات داشته‌ی دشمن هدف‌گذاری کنند، امروز تقویمِ ما نه سوم خرداد داشت نه حتی دوم خرداد! خرم‌شهر را خدا آزاد کرد، ولی با یک مشت بر و بچه‌ی مؤمنِ انقلابیِ سمجِ تخسِ سرتق که هیچ جوره توی کت‌شان «نمی‌شود» نمی‌رفت! مثل بچه‌های کم سن و سال «نمی‌شود» نمی‌فهمیدند و باز مثل بچه‌ها، این‌قدر درِ خانه‌ی خدا گریه کردند تا گرفتند آن چه می‌خواستند را!
البته که هیچ جای جنگ، بچه‌ها بی‌گدار به آب نمی‌زدند. ولی امان از آدمِ علم‌زده‌ی متحجّری که تا غربی‌ها راهی برای مسئله‌ای کشف نکنند، محکم می‌گوید راهی ندارد! بنی‌صدر چرتکه می‌انداخت و باور نمی‌کرد می‌شود خرم‌شهر را آزاد کرد. می‌گفت: زمین می‌دهیم و زمان می‌گیریم! نظریه‌پردازان ترس و جهل و ضعف، کلا همین طوری حرف می‌زنند. زود تسلیم می‌شوند و جا می‌زنند! کار اگر دست این‌ها می‌ماند، خرم‌شهر که هیچ، کل نقشه‌ی غرب آسیا می‌ریخت به هم! بچه‌های جنگ نگذاشتند.
خرم‌شهرِ جنگ نظامی را به دست خوب بچه‌هایی دادیم که پسش گرفتند. اما خرم‌شهرِ جنگ اقتصادی را هرازگاهی دادیم دست بنی‌صدرهای ناتوان! کسانی که پیش‌رفت را همان جوری می‌فهمند که غرب می‌فهمد. و عدالت را همان قدر،  موی دماغِ پیشرفت می‌دانند که غرب می‌داند. و تنها راه برخورداری فقرا را سرریز ثروتِ اغنیا می‌دانند؛ همان گونه که سرمایه‌دارهای غرب می‌دانند! بعضی وقت‌ها کار به دست این جماعتِ بی‌ابتکارِ نابلد افتاد که هم‌چنان خرم‌شهرِ اقتصاد آزاد نشده است. آدم‌های سوسولِ ترسوی کیسه‌دوخته را چه به جنگ؟! جنگ، مردِ جنگی می‌خواهد و جنگ اقتصادی هم مرد جنگیِ خودش را می‌طلبد! جای بنی‌صدرها موزه‌ی پاریس است؛ نه میدانِ جنگِ خرم‌شهر!
آقا به مجلسی‌ها توصیه کرد کتاب‌های قصه‌ی عملیات آزادسازی خرم‌شهر را بخوانند. [03/03/1402] لابد لازم است با همان روی‌کرد و نگاه، و با همان دل و جگر در میدان جنگ اقتصادی بجنگند. لابد در این کارزار هم علی رغم نظریه‌های عقیمِ غربی، راه میانه وجود دارد. لابد اینجا هم می‌شود دشمن را زمین‌گیر، بل‌که حتی محاصره‌اش کرد.لابد اینجا هم می‌شود در مقابل مشکل کمبودهای انسانی و تسلیحاتی ایستاد. لابد اینجا هم می‌شود دشمن را غافل‌گیر کرد. لابد اینجا هم گاهی می‌طلبد فرمانده‌ی میدان، خطر کند و درست روی خاک‌ریز بایستد و به نیروهای کپ کرده و بریده روحیه بدهد. لابد اینجا هم با کار ساعتی و ساختار کارمندی، کار پیش نمی‌رود. لابد اینجا هم خدا می‌خواهد گریه و زاری مجلسی‌ها و دولتی‌ها و کلا همه‌ی رزمندگان جنگ اقتصادی را ببیند. لابد این جنگ هم زیارت عاشورا می‌خواهد. لابد باز عملیات باید کرد و شب عملیاتش روضه می‌چسبد. لابد کار، معطّل یک مشت مدیرِ جهادیِ جنگیِ فرهیخته‌ی اندیشمندِ بچه سینه‌زنِ امام حسین(ع) است که تا مطمئن نشوند همه‌ی مردم ایران سیر شده‌اند لقمه‌ی خوش از گلوی‌شان پایین نرود. لابد کار، معطل مدیرانی است که پشت میدان مینِ اقتصادی، مثل عبدالحسین برونسی این‌قدر به حضرت زهرا(س) توسل کنند و گیر بدهند، که خود حضرت درگوشی به آنها بگوید: فلانی مسیر این است؛ بیست تا به چب ده تا به راست! 
خرم‌شهر را خدا آزاد کرد؛ ولی با بچه‌هایی که غیرتشان اجازه نمی‌داد، بر سر دروازه‌ی خرم‌شهر، تابلوی «أهلا بكم في جمهورية العراق» بخورد. خرم‌شهرِ اقتصادی را هم همان خدا آزاد خواهد کرد؛ ولی با کسانی که چشم دیدن ردّ چکمه‌های دولار آمریکایی را بر تنِ مردم ما نداشته باشند؛ با کسانی که تا دولار آمریکایی را به خاک سیاه ننشانند، هم‌چنان شب‌ها به گریه و زاری خود، و روزها به کار و جهادشان ادامه می‌دهند. در این جنگ هم مرام شهید هادی بکار می‌آید، نه هایک!

 


منتشر شده در روزنامه‌ی رسالت 1402/3/7

بیش از آن چه فکر می‌کنیم!

ما همه چیز خودمان را دست کم می‌گیریم. ما بیش از آن چه فکر می‌کنیم می‌توانیم کار کنیم. بیش از آن چه فکر می‌کنیم می‌توانیم چیز یاد بگیریم. بیش از آن چه فکر می‌‌کنیم می‌توانیم رشد کنیم و پیشرفت کنیم. ما در هر روز بیش از آن چه فکر می‌کنیم، می‌توانیم کار مفید انجام بدهیم. ما بیش از آن چه فکر می‌کنیم می‌توانیم کسب درآمد کنیم. ما بیش از آن چه فکر می‌کنیم، می‌توانیم تأثیرگذار باشیم و اتفاق‌های بزرگی را رقم بزنیم. استعدادهای ما بیش‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. انرژی نهفته در بدن ما هم بیش از چیزی است که فکر می‌کنیم. ما خیلی بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کنیم می‌توانیم عبادت کنیم و به خدا مقرب بشویم. و خیلی بیش از آن چه فکر می‌کنیم، می‌توانیم گناه کنیم و سقوط کنیم. ما چندان قابل پیش‌بینی نیستیم چون ظرفیت‌های‌مان خیلی بیش از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. 

نذری کشف نشده

این همه که اسلام بر علم و علم‌آموزی تأکید می‌کند و این همه که معرفت و بصیرت و شناخت و آگاهی در منظومه‌ی دینی ما مهم است و در فتنه‌ها و مسائل گوناگون مورد نیاز است، و این همه که حضرت آقا بر کتاب‌خوانی و مطالعه تأکید می‌کند، لابد کتاب‌خواندن یا به عبارت دقیق‌تر، خواندن کتابِ خوب یک عمل صالح مأجور و مشکور و مورد پسند خدا است.

پس قاعدتا بایستی بشود چنین نذری کرد که اگر فلان حاجت را گرفتیم، فلان کتاب خوب را بخوانیم. و فکر می‌کنم از بس که خدا و امام زمان(عج) بعضی از کتاب‌ها را دوست دارند، چنین نذری زود می‌گیرد و مراد می‌دهد. اگر هم‌چین چیزی بین ما رواج می‌داشت و نذرهایمان فقط در حد توزیع نان و پنیر نبود، آن وقت رفته رفته مثل امام زاده‌ها و شهدا که شناسایی‌شان کرده‌ایم و لو رفته‌اند که بعضی‌ها راحت‌تر و بیش‌تر و سریع‌تر حاجت می‌دهند، هم‌چنین بعضی از کتاب‌ها هم به تجربه بین مردم معروف می‌شد که نذر مطالعه‌‌ی این‌ها مراد می‌دهد.
 

جای شبکه‌ی مناظره خالی!

شاید بشود گفت در نظام مردم‌سالار ما که با انتخاب مردم، مسئولین کشور بر سر کار می‌آیند، مهم‌ترین مشکل، این است که گاهی مردم، دقیقا نمی‌دانند گره کار چیست و چگونه باید بازش کرد. مردم کوچه و بازار که سهل است، گاهی فرهیختگان جامعه هم دقیقا نمی‌دانند مشکل کجاست. وقتی مسائل خوب تببین نشود و رسانه‌ها از روی عمد یا سهو، قضایا را ماست‌مالی کنند و مردم از داشتن تحلیل درست و نگاه دقیق محروم بمانند، آن وقت نسخه‌های غلط و آدم‌های غلط را به راحتی می‌شود به این مردم غالب کرد. که خیلی وقت‌ها غالب کردند!  

الآن این تورم افسارگسیخته، زاده‌ی چیست دقیقا؟ دزدی و رانت مسئولین؟! نقدینگی و چاپ و پول؟! دلارزدگی اقتصاد کشور؟ تحریم؟ دقیقا مشکل کجاست؟ این کدام غده‌ی سرطانی است که اگر ریشه‌کن شود، بقیه‌ی مسائل اقتصادی کشور حل می‌شود یا دست کم دیگر چندان آزاردهنده نخواهد بود؟ مردم نمی‌دانند. نمی‌خواهم از شأن مردم، خدای نکرده بکاهم؛ این عدم آگاهی نتیجه‌ی سردرگمی خود فرهیختگان و مسئولین و رسانه‌ها است. تا حدودی هم طبیعی است. مگر چند نفر از اساتید حوزه و دانشگاه می‌توانند دقیقا مشکل را تشخیص دهند و نسخه‌ی نقطه‌زن برایش بپیچند؟! زیاد که نیستند.

آن وقت چه می‌شود؟ آن وقت مدیران کشور مطالبه‌ی مشخصی از مردم دریافت نمی‌کنند. آحاد مردم که سهل است، از فرهیختگان کشور هم مطالبه‌ی معین و مشخصی دریافت نمی‌کنند و زیر فشار افکار عمومی، برای اجرای یک سیاست مشخص و یک طرح معین قرار نمی‌گیرند.

امروز همه‌ی مردم از دولت می‌خواهند تورم را مهار کند. ولی این کافی نیست. باید همه‌ی مردم بدانند که دقیقا مشکل تورم از کجاست، و دولت برای مهار تورم دقیقا چه کاری باید بکند. هر وزیری که بین مردم می‌آید، باید این مطالبه‌ی واحد را بشنود و تحت فشار قرار بگیرد که: پس کو فلان طرح و بهمان برنامه؟ چرا انجامش نمی‌دهید؟ ائمه‌ی جمعه و جماعت، سخنرانان و تریبون‌داران، نویسندگان و گویندگان این‌قدر باید آن حرف واحد را تکرار کنند که تبدیل به ادبیات شایع و مطالبه‌ی ملی شود.

سخت است ولی کار نشد ندارد. راه چاره‌اش برگزاری مناظره‌های متعدد ملی است. از بین هزاران استاد و متخصص، کم‌اند کسانی که حرف جدید می‌زنند و نسخه‌ی نو ارائه می‌دهند. تعداد اندکی پیدا می‌شوند که علاج واضح و مشخص ارائه می‌دهند و چند ساختار را از بیخ و بن به چالش می‌کشند. طبیعتا مخالفینی پیدا می‌شوند که حرف‌های نوبرشان را برنمی‌تابند. و معمولا شروع می‌کنند به هو کردن و از دور لنگ کفش پرت کردن. خصوصا اگر از وضع خراب موجود، سودی به جیب بزنند.

باید فرهنگ مناظره باب شود؛ آن هم خیلی بیش‌تر و وسیع‌تر از امروزِ جامعه. نظریه‌پردازان باید این‌قدر پنجه در پنجه‌ی هم کشتی بگیرند تا معلوم شود، حرف محکم‌تر را چه کسی می‌زند. با کُری خواندن و از دور جواب دادن و لنگ کفش پرت کردن کاری از پیش نمی‌رود. کسی که حرف حساب جدید دارد، باید بتواند از پس ده‌ها مناظره بربیاید. هم‌چنین اگر کسی نسخه‌ی باطلی ارائه داد، یا ادعای باطلی کرد، باید از همه جا به مناظره دعوت شود و پاسخ‌گوی حرفش باشد. باید از دل هر مناظره‌ی مهم و سرنوشت‌سازی چند مناظره‌ی دیگر زاده شود. بالأخره باید دوران بزن‌دررو را در ساحت علم و نظر هم به پایان رساند.

با گسترش و تقویت فرهنگ مناظره‌ی درست و علمی، آرام آرام جامعه‌ی فرهیخته‌ی بی‌طرف و باانصاف کشور، به حرف حق و نسخه‌ی درست گرایش پیدا می‌کند و آن حرف و نسخه را در سطح ملی گسترش خواهد داد. و از دل همین فعالیت علمی تمیز، مطالبه‌ی ملی شکل خواهد گرفت و نسخه‌های علط و آدم‌های غلط به حاشیه و محاق خواهند رفت. خود مسئولین هم آن‌گاه بهتر می‌فهمند چه باید بکنند. آن‌گاه مسیر اجرای سیاست مطالبه شده از سوی مردم هم هم‌وارتر خواهد بود.

اگر جهاد تبیین یک واجب فوری است، پس صداوسیما قاعدتا باید سرمایه‌گذاری بیش‌تری برای اجرای مناظره‌های وزین و سطح بالا بکند. اصلا چطور است یک شبکه‌ی مستقل برای مناظره‌ها افتتاح کنند؟! پیشنهاد پربی‌راهی نیست.

جهلی به نام علم

علم، گزاره‌هایی است که حکایت از واقعیت می‌کند؛ چه در حوزه و دانشگاه تدریس شود چه نشود. علم، نگاه واقع‌بینانه به جهان و انسان است و شناخت غیر متوهمانه‌ی قواعد عالم است. علم اگر علم باشد، باید مسائل بشر را درست بشناسد و نسخه‌های واقع‌بینانه و کارراه‌بینداز برایشان بپیچد. درباره‌ی اقتصاد خیلی‌ها حرف زده‌اند، اما کدامش عالمانه است؟ بر چه اساسی حرف یک دانشمند، علم می‌شود و حرف دانشمند دیگری غیر علم؟ همین که حرف‌های فلان دانشمند در دانشگاه‌های دنیا تدریس می‌شود، این شد علم؟! یعنی خودمان ملاکی نداریم برایش؟ دیگران باید برای ما مشخص کنند کدام حرف علم است و کدام حرف نه؟! گیرم اگر دانشگاه و مدرکی نبود، آن وقت هیچ راهی برای تمییز علم از غیر علم و شبه علم نبود آیا؟!

ناموس عالم و دانش‌مند، واقعیت و واقع‌بینی است. او هر مکتب و نظریه‌ای را که با واقعیت در تعارض باشد یا در عرصه‌ی واقع غلط از آب دربیاید به دیوار می‌زند؛ صاحب آن هر که می‌خواهد باشد. مرام یک دانشمند، همین سخن امیر المؤمنین(ع) است که فرمود: کاری به صاحب سخن نداشته باش، خود حرف را ببین؛ «لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَالَ وَ انْظُرْ إِلَى مَا قَالَ» [غرر الحکم/ص517] 

اقتصاد لیبرال، دقیقا چه گندی باید در عالم بزند که هوادارانش دست از آن بشویند و دیگر به آن علم نگویند؟ آمار فقر، بی‌عدالتی، فحشا، بی‌خانمانی، فساد، افسردگی و خودکشی در کشورهای لیبرال‌سرمایه‌داری دقیقا به کجا باید برسد که لیبرال‌ها، بی‌خیالِ این مکتب بشوند و بفهمند جنس بنجل این مکتب دیگر قابل عرضه نیست و دیگر نمی‌شود به آن علم گفت؟ علم اقتصاد اگر متکفل نیازهای مادی جامعه باید باشد، اگر ضامن رفاه اقتصادی مردم باید باشد، اگر باید بلد باشد عدالت را برای مردم جهان به ارمغان بیاورد، اگر چنین نقشی بر عهده‌ی اوست، پس هیچ کدام از این مکاتب بنجل، علم نیست. چون به اندازه‌ی کافی و زیادی اجرا شده‌اند و هیچ غلطی نکرده‌اند. لا جرم باید گفت حرف‌هایشان واقع‌بینانه نیست. و در خوش‌بینانه‌ترین حالت باید گفت، نظریه‌پردازان این علم‌نما، بلد نیستند چگونه رفاه مردم را تأمین کنند و عدالت را برقرار کنند. اگر قرار باشد وفادار به واقعیت باشیم، همین را باید بگوییم دیگر. چسبیدن به یک مشت جزوه و کتابی که غلط از آب درآمده‌اند، چه لطفی دارد؟! لیبرال‌سرمایه‌داری هیچ گلی به سر عالم نزد. اگر قرار بر رسم واقع‌بینی و منش عالمانه باشد، خیلی پیش‌تر باید استادان این مکتب، اعتراف می‌کردند که ما فکر می‌کردیم این حرف‌ها علم است؛ نگو حرف مفت بود. علم‌ورزی، کار هر کس نیست، جگر شیر می‌خواهد که مثل شهید آوینی، یک دفعه بفهمد تا حالا هر چه نوشته باطل بود و به همه‌اش کبریت بکشد!

قرآن، چون سخن خدای علیم است، پس از هر متن دیگری واقع‌بینانه‌تر است. و لابد کسی که زیاد در قرآن غور می‌کند، از کسی که به جای قرآن، کتاب‌های باطله را زیاد ورق می‌زند، حرفش حسابی‌تر و علمی‌تر است. 
اگر چه حضرت امام و آقا، این علمِ اقتصادِ دانش‌گاهی موجود را نخوانده‌اند، یا به عبارت دقیق‌تر مدرکش را نگرفته‌اند، ولی اگر لیبرال‌ها بدشان نیاید، قاعدتا باید نظریه‌های اقتصادی این دو بزرگوار علمی‌تر، و به واقعیت نزدیک‌تر باشد. یادمان نرود که این دو بزرگوار، مدرک سیاست و مدیریت هم ندارند. اما مچ همه‌ی متخصصان سیاست و مدیریت را هم در عرصه‌ی عمل هم در عرصه‌ی تحلیل خوابانده‌اند. به ما چه که امام مدرک دانشگاه نداشت؛ مهم واقع‌بینی این مرد است که از هر تحلیل‌گری دقیق‌تر به خال می‌زد. مهم واقع‌بینی این مرد است که وقتی گفت: سربازانم در گهواره‌اند، 15 سال بعد کار تمام شد! هی مثل سیاست‌خوانده‌های اسگل غرب، هر سال، شمارشِ معکوسِ سقوطِ انقلاب را از نو کوک نکرد. مدرک اگر حکایت از واقع‌بینی نکند کیلو چند است؟ مهم قدرت تشخیص واقع است که علی رغم تشخیص و تحلیل همه‌ی کارشناسان، آقا گفت: بشار اسد باید بماند. و ماند! این فقط دو نمونه از صدها نقطه‌زنی این دو امام است. با چنین نگاه واقع‌بین و نقطه‌زنی اگر این دو امام، درباره‌ی اقتصاد حرف زدند، حرفشان از نظریه‌های تاریخ مصرف گذشته‌ی صدمن‌یک‌غاز خیلی بیشتر می‌ارزد.

230ـ دعایی که سربازانتان وتو می‌کنند!

آخی؛ نوش جان‌تان باشد آقا زیارت رضا جان‌مان! معلوم است دلتان حسابی تنگ شده بود. البته که دل به دل راه دارد؛ روح الأمین باید حدس بزند و ترسیم کند امام رضا(ع) را که چقدر از آمدنتان خوش‌حال است ‌و چه جور تحویل‌تان گرفته در این لحظه. لابد این روزها مثل هر سال، دل‌تان باز هوای کربلا کرده و آتش اشتیاق‌تان برای اربعین گر گرفته است. عوضش خلوت‌‌خانه‌ی ضریح امام رضا(ع) نوش جان شما! اصلا ما دوست داریم فقط شما را در قاب ضریح امام رضا(ع) ببینیم. ما که بی‌خبریم از اسرار عالم ولی با اندک معرفتی که داریم حدس می‌زنیم حسین(ع) به امام رضا(ع) پیغام داده‌: هر چه قرار بود سید علی در اربعین از دست من و عباسم بگیرد، قرار شده از دست شما بگیرد! هر دعایی که آنجا کردید؛ الهی آمین، مگر دعا برای تعجیل در شهادتتان. این مورد را سربازانتان سال‌هاست وتو می‌کنند. طول عمرتان، این دعای به این مهمی را هم لابد مثل همیشه از قلم انداخته‌اید؛ مشکلی نیست؛ شک ندارم که این دعای روزانه‌ی امام زمان(ع) است. چطور نائبش بعضی‌ها را هر روز به اسم دعا می‌کند، خود امام زمان(عج) نکند؟! حاشا و کلا!

229ـ عجب سلیقه‌ای دارد حسین!

در سال‌های گذشته، شاید هر بار که می‌خواستم به #زیارت_اربعین بروم تا لحظه‌ی آخر، یک گیر و گوری در کارم بود که معلوم نبود آخرش می‌شود یا خیر؛ یا مشکل مالی بود، یا گیر قانونی بود، یا مرز را بسته بودند، یا برنامه‌هایم در آن گیر و دار به هم پیچ خورده بود. خلاصه هر بار، اوضاع جوری بود که هر کس می‌پرسید امسال چه کاره‌ای، می‎گفتم: اگر به دلم باشد، خیلی دوست دارم بروم، دعا کنید جور شود... و غالبا جور می‌شد.

غلط نکنم این طراحی خود امام حسین(ع) باشد که می‌خواهد زائرانش چند روزی در تب و تاب زیارت باشند و نذر و دعا کنند و تا لحظه‌ی آخر مطمئن نباشند که چه می‌شود. انگار خود حسین(ع) دوست دارد، وقتی از مرز رد می‌شویم با ذوق و شوق استوری کنیم و به خانواده خبر بدهیم که بالأخره رد شدیم؛ بعد به رفیقمان زنگ بزنیم و بگوییم: تا گنبدِ حسین و عباسش را نبینم باورم نمی‌شود؛ باز دعا کنید برسیم! لابد این از خوش‌ذوقی و باسلیقگی خود حسین(ع) است که حتی اگر هر سال ما را دعوت کند، در هر سالش باید سناریویی غافل‌گیرانه طراحی کند؛ یعنی قشنگ جان‌به‌لبمان کند و آخرِ سر بکشدمان سمت خودش. این اخلاقِ عاشق‌کش حسین‌جانِ ماست که از بین دو رفیق، اسباب سفر یکی را فقط جور می‌کند، تا آن دیگری با حسرت و اشک و گریه رفیقش را در بغل بگیرد و بدرقه‌اش کند، آن وقت چند روز دیگر، وسط آن شلوغی هر دو را در بین الحرمین به تور هم‌دیگر بیاندازد. عجب ذوق و سلیقه‌ای دارد حسین!

228ـ حسین قدیانی این خوبی‌ها را هم دارد

پارسال که #حسین_قدیانی ترمز بریده بود و جفت‌پا رفته بود توی شکم آبروی خویش، یادداشتی برایش نوشتم که هم‌چنان آن زیرمیرهای همین صفحه هست. آن روزها بلاکم کرد و من از راه دیگری یادداشت‌های هرازگاهی‌اش را دنبال می‌کردم. ولی از آن موقع تا الآن بارها دیده‌ام به نوعی اظهار پشیمانی کرده و سعی کرده با قلمش جبران کند آن چه گذشت را.

بد نیست - حالا که آن روزها واکنش نشان دادم - بستایم این روحیه را، هر چند شاید برخی‌ها هنوز دل پری از او داشته باشند و این چند سطر، به کامشان خوش نیاید. قبول کنیم عذرخواهی و اعتراف به اشتباه و شکست، سخت است. کم ندیده‌ایم آن‌هایی را که از پست و استوری‌شان پشیمان می‌شوند؛ فوقش پاکش می‌کنند و مدتی آفتابی نمی‌شوند و هم‌چین که آب از آسیاب افتاد، دوباره سر از آب درمی‌آورند و خلاص! خدایی کم پیدا می‌شود آدم برای خطایی که کرده سال‌گرد بگیرد و دوباره به اشتباهی که داشت یادمان می‌رفت اعتراف کند. 

حسین قدیانی، عشق دیرینه و ان‌ شاء‌ الله ماندگاری به حضرت آقا دارد و عداوتی عمیق با جریان فتنه. و این دو خط سبز و قرمز حفظش می‌کنند ان شاء الله. بداخلاقی و نقاط ضعفِ هر کسی برای خودش محفوظ؛ او هم مثل نگارنده عیب دارد و قاعدتا هم‌چنان خواهد داشت. متن‌هایش هرازگاهی تند می‌شود و گاهی یواش، و لابد باز، می‌کند از این کارها. ولی این خوبی را کم در او ندیده‌ایم که وقتی از کسی انتقاد می‌کند، ای بسا دو روز بعدش او را به خاطر چیز دیگری بستاید. بعضی‌ها تا با یکی دوتا حزب‌اللهی یا دو سه‌تا نهاد انقلابی چپ می‌افتند، در ژست انتقادی‌شان گیر می‌کنند و دیگر درنمی‌آیند. از آن طرف، خیلی از ماها وقتی انگ ضد انقلاب و اپوزیسیون به کسی چسباندیم، حالا لابه‌لای حرف‌های مفتش، هزاری هم اگر انصاف به خرج دهد و حرف‌های خوبی بزند، نه می‌بینیم و نه تحسین می‌کنیم. فکر می‌کنیم این به معنای تأیید صفر تا صد حرف‌ها و شخصیت اوست، یا می‌ترسیم اگر پس‌فردا حرف چرندی زد آن وقت چه؟! خب آن وقت می‌شود حرفش را رد کرد و از کارش انتقاد کرد؛ به همین سادگی!

حسین قدیانی بدترین نقدها و تندترین یادداشت‌ها را اگر علیه فلان شخصیت و بهمان نهاد انقلابی بنویسد، به وقتش مثل کوه پشت‌شان درمی‌آید و از آنها دفاع جانانه می‌کند. کِرم و جرأت این را هم دارد که اگر ضدانقلابی از آن ور آب، چند باری حرف منصفانه‌ای زد و اتفاقا از هم‌قطارانش فحش خورد، تحویلش بگیرد و یادداشتی در تحسینش بنویسد. به نظرم این نقطه‌ی قوت یک فعال انقلابی است که کینه‌ای نباشد و بتواند خوبی‌های همان‌هایی که به باد انتقادشان گرفته ببیند و بنویسد؛ بدی‌ها و خطاهای خودش را هم ببیند و اعتراف کند!

حسین قدیانی را الگو یا مرجع فکری و سیاسی نمی‌دانم - سبک قلمش را چرا؛ در اوج است - اما فعالی توان‌مند و پرکار در جبهه‌ی خودیِ انقلاب می‌شناسمش. در میان یادداشت‌هایش حرف‌های نغز و نکته‌های ناب و نگاه قشنگ و جمله‌های پرنور و پرشور و سحرآمیز در نصرت جبهه‌ی انقلاب و کوبیدن جبهه‌ی دشمن کم نیست. ضد انقلاب از خدایش بود، هم‌چین سرمایه‌ای داشته باشد. حال که به عشق انقلاب و حضرت امام و آقا و شهدا قلم می‌زند، هوایش را داشته باشیم و به خاطر چند خطایش دورش نیاندازیم. حیف است!

227ـ باور این خط‌خطی‌های نقشه شرک است!

فرهنگ ما لابد یک فاصله‌ای دارد با آن فرهنگی که امام زمان(عج) می‌خواهد روی آن حکومت جهانی خود را سوار کند، که همچنان دوران غیبت به درازا کشیده و ظهور محقق نشده است. به گمانم یکی از آن فاصله‌های فرهنگی مهم ما با آن چه که باید باشد، عدم درک امت واحده است. ما ایرانی و غیر ایرانی نداریم؛ مسلمان و غیر مسلمان داریم؛ فوقش شیعه و غیر شیعه داریم. این مرزهایی که بین کشورهای اسلامی هست، انگلیسی است، پس باور کردنشان شرک است.
این روایت را بخوانید. بعد ترجمه‌اش را هم می‌گذارم. عنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا دَخَلَ رَجُلٌ بَلْدَةً فَهُوَ ضَيْفٌ عَلَى مَنْ بِهَا مِنْ أَهْلِ دِينِهِ حَتَّى يَرْحَلَ عَنْهُمْ وَ لَا يَنْبَغِي لِلضَّيْفِ أَنْ يَصُومَ إِلَّا بِإِذْنِهِمْ لِئَلَّا يَعْمَلُوا الشَّيْ‏ءَ فَيَفْسُدَ عَلَيْهِمْ وَ لَا يَنْبَغِي لَهُمْ أَنْ يَصُومُوا إِلَّا بِإِذْنِ الضَّيْفِ لِئَلَّا يَحْتَشِمَهُمْ  فَيَشْتَهِيَ الطَّعَامَ فَيَتْرُكَهُ لَهُمْ. [الكافي/ج4/ص152] یعنی اگر کسی وارد شهری شود تا وقتی که آنجاست، مهمان هم‌کیشان خود اوست. این مهمان هم نبایستی بدون اجازه‌ی میزبان‌ها روزه بگیرد مبادا چیزی پخته باشند و خراب شود ـ معلوم می‌شود مهمان می‌تواند قصد ده روز هم بکند و روزه هم بگیرد ـ آنها هم نباید بدون اجازه‌ی او روزه بگیرند که مبادا او میل داشته باشد و از خجالت آنها چیزی نخورد! یعنی فرض رسول خدا(ص) این است که مسافر چند روزی با صاحب‌خانه هم‌سفره باشد! این چیزی که رسول خدا(ص) فرمود زائر و غیر زائر هم ندارد، مخصوص شهرهای زیارتی هم نیست؛ کلا مسافر مهمان است. 
دیگر نرخ شاه‌عباسی‌اش این است که در اطراف حرم‌ها و زیارت‌گاه‌های ما سالی دوازده ماه، موکب و ایستگاه‌های صلواتی مخصوص مسافرین باشد. ما اگر این خرج بجا را به سبد خرج و مخارج سالانه‌ی خود اضافه کنیم، خدا هم اضافه می‌کند. از سبد خرج‌هایمان حذفش کردیم، از سبد روزی‌مان هم حذف شذ. فعلا که فرهنگش نیست، تک و توک باید مسافران را هر جوری که می‌توانیم مهمان کنیم تا کم‌کم فرهنگ شود. اگر این فرهنگ در بین ما مردم بود، هیچ وقت کسی جرأت نمی‌کرد قیمت بلیط و درمان و کرایه‌ی هتل را با زائر و مسافر مسلمان چند برابر حساب کند. ما هنوز گیر این خط‌خطی‌های انگلیسیم. 

226ـ ایده‌ی مستند خدایا به امید تو

اگر #مستند_ساز بودم دوست داشتم بروم سراغ کاسب‌های یک محل، آن وقت با همه #گفتگو می‌کردم و یک درخواست می‌کردم؛ این که مغازه‌شان را نیم ساعت ببندند و نمازشان را بروند در #مسجد بخوانند. اگر در طول این ماه، روزی‌شان کم‌تر شد، بی‌خیال بشوند و دیگر به مسجد نروند، اما اگر روزی‌شان بیشتر شد، نتیجه‌ی #آزمایش را اعلام کنند و به همین سبک زندگی ادامه بدهند.

هر مغازه‌‌داری که با پیشنهاد موافق بود، پوستری نوشته‌ای چیزی روی مغازه‌اش بچسباند که «این #مغازه به مدت یک ماه به صورت #آزمایشی هنگام #نماز نیم ساعت #تعطیل است» بعد از یک ماه حساب‌کتاب کند؛ اگر #رزق و روزی‌اش کم نشده بود همین #سبک_زندگی را ادامه دهد و مثلا بنویسد: «با توجه به نتیجه‌ی آزمایش، این مغازه دیگر همیشه هنگام نماز نیم ساعت تعطیل است».

آن وقت در طول این یک ماه، منِ مستندساز مغازه‌دارها، مشتری‌ها، اهالی مسجد و محل را رصد می‌کنم و دائما با آنها #مصاحبه می‌کنم و #فیلم می‌گیرم. نتیجه هر چه باشد جالب خواهد بود. در این یک ماه، لابد داستان‌ها و ماجراهایی برای بعضی‌ها اتفاق خواهد افتاد که شنیدنی خواهد بود. اصلا #تصویر یک راسته خیابان تعطیل به وقت نماز و تعجب یا خوش‌آمدن اهل محل هم دیدنی است. واکنش مشتری‌ها به نوشته‌های خاص و بی‌سابقه‌ی مغازه‌ها هم جالب است.

وقتی چنین طرحی را همه‌ی کاسب‌های محل باهم اجرا کنند، دیگر کسی خجالت نمی‌کشد یا مخالفت نمی‌کند. حتی می‌شود بار اول همه را با هم به یک سفره‌ی شام در مسجد دعوت کرد، و آنجا این طرح را با آنها در میان گذاشت.

225ـ ایده‌ی مسابقه‌ی مسجد ما

مسابقه‌ی «خانه‌ی ما» را که یادتان هست؟! کاش عزیزی چنین مسابقه‌ی مستند جذابی را مثلا به نام «مسجد ما» بین فعالان فرهنگی چهارتا مسجدِ نسبتا شبیه به هم بسازد. اگر خوب از آب درآورد، قول می‌دهم از آن تیرهایی می‌شود که چندین هدف را می‌توان با آن زد. 

چالش‌هایی که می‌توان برای بچه‌های فعال مسجد تعریف کرد چه می‌تواند باشد؟ مثلا ظرف یک ماه تعداد نمازگزاران مسجدتان را بیشتر کنید، این هفته باید حتما چند نفر از بچه‌های به ظاهر بی‌بند و بار را اهل مسجد کنید، این هفته یک برنامه‌ای در مسجد بگیرید که تا حالا نگرفته‌اید، باید ظرف دو هفته مراسمی باشکوه برگزار کنید بودجه‌اش را هم باید خودتان جور کنید، یک روز نمازگاران مسجد را با یک کار خوب و تمیز و قشنگ شگفت‌زده کنید، مراسمی بگیرید و در آن پذیرایی متفاوتی بدهید، هفته‌ای یک بار روی تابلوی اعلانات مسجد یک جمله‌ی تأمل‌برانگیز و چالشی بنویسید، از خادم و امام جماعت به صورت ویژه و خاطره‌انگیز تقدیر و تشکر کنید، برای چهل‌تا خانه از خانه‌های همسایه‌ی مسجد یک حرکت قشنگ بزنید، پنج کاسب، از کاسب‌هایی که به مسجد نمی‌آمدند را به مسجد بکشانید...

چنین مسابقه‌ای اگر واقعا مستند باشد، نه بازیگری، برای بی‌نمازها و غیر مذهبی‌ها هم می‌تواند جذاب باشد. به خیلی از مسجدی‌ها ایده می‌دهد، قطعا بعضی‌ها را با مسجد آشتی می‌دهد، بعضی از سوء تفاهم‌ها را برطرف می‌کند و حتما اتفاق‌های قشنگ دیگری را هم رقم می‌زند. صحنه‌های جلسه‌های مشورت، حرص وجوش خوردن، دل به دریا زدن‌، توسل کردن، بارش‌های فکری، جر و بحث کردن، چالش برخوردهای تند بعضی از مردم یا حتی هیئت امنا و خیلی کارهای دیگرِ فعالان فرهنگی در مساجد، جذابیت و حال و هوای تازه‌ی این مسابقه را تأمین می‌کند.  

این ایده را تقدیم می‌کنم به همه‌ی تهیه‌کننده‌ها، کارگردان‌ها، مستندسازها و مدیران محترم صدا و سیما، ان شاء الله که عزیزی از این ایده خوشش بیاید و بسازدش.

224ـ نصرت الهی در دقیقه‌ی نود می‌آید

قرار، این است که ولی فقیه و کارگزاران صالح او، در زمان غیبت حکومت کنند؛ یعنی در زمانی که هنوز شرایط برای ظهور امام زمان(عج) مهیا نیست، و گیرم اگر خود امام زمان(عج) هم بیاید، باز امکان برقراری عدل و داد و فراوانی و خیر و برکت وجود ندارد. ولی فقیه در چنین زمانی باید حکومت کند و اوضاع را برای ظهور امام زمان(عج) فراهم کند.

دوی امدادی است؛ یعنی هر چه هم خوب کار کنی و با سرعت بدوی، فوقش می‌توانی پرچم را به بعدی بدهی، نه این که به آخر خط برسانی. و این طور نیست که فقط آخری کارش درست باشد و بقیه کوتاهی کرده‌ باشند. عدالت و فراوانی و خیر و برکت حداکثری، در حکومت امام زمان(عج) محقق خواهد شد و بس. این یعنی این که انتظار ریشه‌کن کردن فقر از ولی فقیه و کارگزاران صالح او انتظاری نابجا است. و دیگر این که صرف وجود گرانی و نابسامانی و ناعدالتی، دلیل بر ناصالح بودن مسئول و کارگزاری نمی‌شود. او اگر در نقش خود خوب بدود و عاقلانه و مخلصانه و متعهدانه تلاش کند، مأجور است. کافی است چند قدمی جامعه را در مسیر تاریخی خود جلو ببرد.
 
بنده به رئیسی خوش‌بینم و نشانه‌های یک کارگزار صالح را در او می‌بینم. البته به ایشان مثل هر انسان صالح دیگری ممکن است نقدهایی وارد باشد، خب باشد؛ مهم روی‌کرد و شخصیت خود او و دولت اوست که معلوم است دل‌سوز است و کمِ کار نمی‌گذارد، اشرافی نیست، بی‌کار و بی‌تحرک و چسبیده به صندلی نیست، اعلاحضرت نیست، مردمی و اهل تلاش و مجاهده است، خائن و جاسوس نیست، پررو و گستاخ نیست، بر کار و مسئولیت خود متمرکز است، در نتیجه اهل حاشیه و جنجال‌های ژورنالیستی نیست. وقتی چنین نشانه‌هایی را به وضوح در خود او و دولتش می‌بینم، به سیاست‌ها و اقدام‌هایش حسن ظن پیدا می‌کنم و امیدوار می‌شوم که نتیجه ان شاء الله قطعا متفاوت از نتایج دولت قبل خواهد بود. ولی حواسمان باشد که قطار تاریخ، همچنان در دوران غیبت در حال حرکت است. 

خلاصه‌ی اتفاقی که سر قیمت‌ها افتاده این است که، وقتی دولت یارانه را به کارخانه می‌داد و آرد و امثال آن با قیمت ارزان کاذب روانه‌ی بازار می‌شد، کأنه شیب تندی درست می‌شد برای قاچاق به خارج از کشور؛ یعنی در واقع سهم عظیمی از این یارانه‌ها به جیب دلال‌ها و قاچاق‌چی‌ها می‌رفت. و هر چه تفاوت قیمت بین داخل و خارج بیشتر بود، شیب قاچاق هم تندتر می‌شد. حالا تصور کن در یک شیب تندی، هزاران توپ از بالا به پایین سرازیر می‌شوند، جلوی این کار را با چند مأمور می‌خواهی بگیری؟! طبیعی است که نمی‌شود! تنها راه حل، مسطح کردن زمین و از بین بردن شیب است، یعنی آزاد کردن قیمت و ارائه ندادن جنسی با قیمت کاذب. حالا اگر بناست یارانه‌ای داده شود، این یارانه به صورت کنترل شده و هوش‌مند و مستقیم به خود مصرف کننده داده شود، تا به جیب دلال و قاچاق‌چی نرود. به نظر معقول می‌آید! پس سختی موقتش را تحمل کنیم و هم‌راهی کنیم.
  
این هم ناگفته نماند که اساسا نصرت الهی برای مؤمنین، هر چند که درست کار کنند و خوب جهاد کنند و به وظیفه‌ی خود عالی عمل کنند، در دقیقه‌ی نود، بلکه در وقت اضافه و بعد از یأس و ناامیدی خیلی‌ها حتى خوبان بلکه پیامبران، به صورت غافل‌گیرانه می‌آید. این از سنن الهی است که یاران جبهه‌ی حق را اول حسابی می‌چزاند، بعد یاری می‌دهد. (حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا) [يوسف/110] ولی وقتی می‌آید بسیار شیرین و غافل‌گیر کننده می‌آید. تلخی صبر به شیرینی نصرت الهی می‌ارزد. 

 

223ـ مواظب غرورت باش اگر مردی!

غرور، آفت مؤمنان و ولایت‌مداران است. مؤمن و انقلابی و ولایت‌مدار و مجاهد که شدی، حالا اول ماجرا است؛ مواظب غرورت باش اگر مردی. آن وقت هم عاقبت خودت را نجات داده‌ای و هم سدّی نمی‌شوی در برابر مسیر انقلاب. یک انقلابی مغرور، خوبی‌های دیگران را نمی‌بیند، مگر خوبی کسانی که به دک و پز او چیزی اضافه کنند. برای یک انقلابی مغرور صرف نمی‌کند انقلابی‌ها زیاد شوند، چون تک و تنها بودن برایش کلی کلاس دارد. او بیشتر دوست دارد به عنوان تک‌مدافع انقلاب و ولایت شناخته شود نه یک سرباز از سپاه بی‌شمار جبهه‌ی حق. چنین آدمی انقلابی‌های هم‌تراز خود را رقیب خود می‌داند نه هم‌سنگر! و سعی می‌کند به شکلی آنها را از سر راه خود بردارد، که مبادا صدایشان در دفاع از حق، کمی از بلندی صدای او بکاهند و مزاحم شنیدن صدای او شوند.  

نکته‌ی باریک‌تر از مویی در این میان هست که مدافعان حق هر چه زیاد شوند، از غربت حق می‌کاهند و به غربت خودشان می‌افزایند. اگر در شهر، یک عالم اسلام‌شناس باشد و بس، اسلام در این شهر غریب می‌شود، اما در عوض دور و بر آن عالم شلوغ می‌شود. از آن سو، هر چه علمای ربانی و اسلام‌شناس بیشتر شوند، غربت اسلام کمتر می‌شود و غربت خود علما بیشتر و دور و برشان خلوت‌تر. مسیر انقلابی‌گری وقتی به اینجای کار می‌رسد، که بین عزت و نایاب بودن خود، و بین عزت و قدرت و پرطرف‌دار شدن اسلام و انقلاب، یکی را باید انتخاب کنی، انقلابی‌های مغرور تسمه پاره می‌کنند. مثلا به بهانه‌های مختلف، دیگر فعالان انقلابی را از صحنه دور می‌کنند و به هر کدامشان انگی می‌چسبانند تا خود، تک و تنهای میدان باشند و در سایه‌ی غربت اسلام و انقلاب، عزیز شوند. به این راحتی‌ها نمی‌شود از گیر این مرض رها شد؛ خدا نجاتمان دهد.