چشم خدا

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

دست نوشته های دینی و سیاسی و اجتماعی من

چشم خدا

گفت می خواهم بدانم کیستی
گفتمش آقای من سید علی است

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲، ۱۸:۴۴ - اندیشکده اریحا
    طیب الله

۱۳ مطلب با موضوع «دعا» ثبت شده است

دعای عرفه، متنی برای تمرین شکر

ناسپاس‌ها همیشه حال‌شان بد است و اوقات‌شان تلخ. نعمت‌های خدا را نمی‌بینند و خب طبیعتا از آنها لذت نمی‌برند. لطف پی‌درپی خدا را چندان حس نمی‌کنند و در نتیجه خود را بده‌کار خدا نمی‌بینند. ناسپاس‌ها توان لذت بردن ندارند و به ندرت سرخوشی و خوش‌حالیِ عمیق را با دیدن یا به یاد آوردن یکی از نعمت‌های خدا تجربه می‌کنند.

نه نعمت‌های همیشگی و ثابتِ خدا چنگی به دل‌شان می‌زند، نه نعمت‌های همگانی و عمومی‌اش. نه نعمت‌های قدیمی خدا که از آغاز ولادت هم‌راه‌شان بوده به چشم‌شان می‌آید، نه آن دست نعمت‌هایی که به وفور یافت می‌شوند و هرگز کم‌یاب نمی‌شوند سرمست‌شان می‌کند. تنها وقتی که یک نعمت گل‌درشت بی‌سابقه نصیب‌شان می‌شود، چند صباحی حس شکرگزاری می‌گیرند و به زودی این حس، با تکراری شدن همان نعمت فرو می‌نشیند و باز به به اصل خویش، همان حس دیرینه و همیشگی ناسپاسی باز می‌گردند.

آدم ناسپاس از سلامتی خودش، از نعمت پدر و مادرش، از خانه و ماشینی که دارد، از شغلی که دارد، دین و ایمانش، آب و غذا و هوایی که هر روز، خدا روزی‌اش می‌کند، از درختان، دریا، خورشید، شب و روز، از چشم و گوش و دست و پایش نمی‌تواند لذت ببرد و هیچ کدام از این نعمت‌های بزرگ و ارزشمند خوش‌حالش نمی‌کند. و همین سم مهلک ناسپاسی است که زندگی‌اش را تلخ می‌کند. در عوض، انسان‌های شکور که اتفاقا به گفته‌ی قرآن، بسیار کم‌شمارند، هر روز حتی با نفس کشیدن و آب خوردن هم حس دل‌چسب و بسیار لذت‌بخش شکرگزاری را تجربه می‌کنند و روز به روز به نشاط و سرزندگی‌شان اضافه می‌شود که کم نمی‌شود.

فرازهای آغازین دعای امام حسین(ع) در روز عرفه، یک متن تمام عیار برای تمرین و تلقین شکرگزاری است. در این دعا هر چه امام حسین(ع) دانه دانه نعمت‌های خدا را می‌شمرد، سیر نمی‌شود و ول نمی‌کند. روحیه‌ی شاکرانه‌ی حسین(ع) را در دعای عرفه تماشا کنید. روح بلندش چنین می‌طلبید که به تفصیل و با حوصله و با ذکر جزئیات مراحل خلقتش را به پاس شکرگزاری از خدا بیان کند. و آن‌گاه در طول مراحل رشد و نموّش برخی از نعمت‌های مادی و معنوی خدا را که شاملش شده برشمرد و عجز خودش را از ادای شکر یک دانه از این نعمت‌ها بیان کند. دعای عرفه را با انگیزه‌ی تماشای شکرگزاری حسین(ع) می‌شود خواند. هر چه با متن این دعا بیشتر و عمیق‌تر ارتباط برقرار کنیم، از روح شاکرانه‌ی حضرت سید الشهدا(ع) بیش‌تر واگیر می‌گیریم و زندگی و بندگی‌مان شیرین‌تر می‌شود.

 


منتشر شده در روزنامه رسالت ۱۴۰۲/۴/۷

220ـ جدی باشیم!

فرض کن امام زمان(عج) را امشب ببینی و بگوید: «فلانی! گناهی کرده‌ای که هنوز خدا نبخشیده، بعید نیست با همین گناه عاقبتت به شر شود و جهنمی شوی، دیگر خود دانی، در ضمن اگر بتوانی کاری کنی گناهت بخشیده شود، با یکی دو حرکت دیگر می‌شوی یکی از فرماندهان سپاه من!» حالی که بعدش پیدا می‌کنی می‌شود همان خوف و رجایی که شنیدیم و نچشیدیم.

این همان حالی است که هر که داشت، این شب‌ها معطل واعظ و روضه‌خوان نخواهد بود، چون مسئله دارد و کارش جدی است. این همان حالی است که هر که داشت به سادگی اشکش تمام نمی‌شود، چون نیامده در مراسم شرکت کند و برود؛ آمده زمین و آسمان را به هم بدوزد بلکه گره کارش باز شود.

لازم نیست فرض‌های خیالی ببافیم، واقع امر حال و روز ما همین قدر جدی، هول‌ناک و هیجان‌انگیز است. چشم واقع‌بین اگر می‌داشتیم می‌دیدیم که فاصله‌ی ما نه با قعر جهنم چندان زیاد است، نه با اوج بهشت.

کاش تمرین کنیم جدی نماز بخوانیم، جدی احیا بگیریم، جدی قرآن بخوانیم، کلا ببینیم این واقعیت جدی را و با آن زندگی کنیم. اینجای یادداشت یاد محسن حججی افتادم؛ این پسر وسط شور و گریه، به خانمش که آن طرفٍ هیئت در قسمت خانم‌ها نشسته بود، پیامک می‌زد: الآن برایم دعا کن شهید شوم! ببین چقدر جدی بود در کارش!

 

219ـ این، چالش ما انسان‌های معمولی است

وقتی داستان زندگی ما تا این‌جای عمرمان معمولی می‌گذرد و چندان اتفاق بسیار خوب یا بسیار بدی در آن رقم نمی‌خورد، انگار می‌کنیم کلا هر چه تقدیر، خدا در چنته‌اش برای ما دارد چیزی از همین قبیل است. در ناخودآگاه اکثر مردم چنین است که قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد؛ فوقش کمی پول‌دارتر یا کمی فقیرتر می‎شوند، کمی مؤمن‌تر یا کمی گناه‌کارتر می‌شوند، کمی باسوادتر می‌شوند یا نمی‌شوند، کمی سالم‌تر یا مریض‌تر می‌شوند، دو سه تا توفیق معمولی یا گیرشان می‌آید یا نمی‌آید. با خود می‌گویند: تا الآن هر جور خدا با ما تا کرده لابد بعد از این هم همین جور تا خواهد کرد.

خوب که فکر کنی می‌بینی تصور مردم از کَرَم و لطف و غضب خدا هم همین قدر محدود است. با هر کدام که صحبت کنی بله، قبول دارد سعه‌ی بی‌کران لطف و کرم و رحمت خدا را، اما بگو خدا با تو چقدر مهربان است، چقدر کریم است، چقدر لطف دارد، و چقدر می‎تواند داشته باشد؟! بی‌تعارف اگر بخواهد جواب دهد، می‌گوید: هر چه بوده معمولی بوده و قاعدتا از این به بعد هم همان است.

آن وقت طبیعی است که چنین آدمی شب قدر، دل و دماغ و حال مناجات نداشته باشد و اشک چشمانش خشک باشد. یک سرنوشت و تقدیر معمولی که این همه اشک و گریه ندارد که؛ دارد؟ ناخودآگاهِ ما شب قدر می‌نشیند غر می‌زند که حالا مثلا قرار است چه اتفاقی بیفتد مگر؟! از دنیا سلامتی و آب‌باریکه‌ی رزقی بوده و خواهد بود ان شاء الله، از آخرت هم ان شاء الله با همین اندک دین و ایمانی که داریم آخرش می‌رویم بهشت و تمام می‌شود می‌رود پی کارش. با چنین طرز فکری آدم وسط جوشن کبیر خوابش نگیرد، هنر کرده، حال مناجات و اشک و گریه پیش‌کش!

این هم از چالش‌های فکری مؤمنان است؛ که آینده را به گذشته قیاس نکنند، و چند و چون لطف و فضل خدا را با متر زندگی‌شان اندازه نگیرند. البته که سخت است، دقیقا مثل گناه نکردن! ولی دست کم باید حواسشان باشد که هم‌چین چالشی هم به کار است. اصلا تو بگو صد سال از عمر، معمولی گذشته باشد، باز مؤمن حق ندارد لطف و عطای الهی را، و حتی غضب و عذاب او را در حق خود معمولی فرض کند.

من و تو باید بهترین تقدیرها و سرنوشت‌هایی را که خدا فقط برای بندگان خاص و مخلص خود در نظر گرفته، برای خود محتمل بدانیم، و همچنین بدترین تقدیر و هولناک‌ترین بدعاقبتی‌ها را. کم نبودند کسانی که یک عمر معمولی سر کردند و آخر به شکل عجیبی اوج گرفتند، یا بدجور سقوط کردند و همه چیز را به باد دادند. چندان معلوم نیست این زندگی‌های معمولی به کجا بیانجامد، آن هم درست اینجای تاریخ که اصلا معمولی نیست! لابد خدا زیر عبای خودش دارد بندگانی را که روزی پنج بار زندگی معمولی خود را ندید می‌گیرند و با خوف و رجائی در اوج به نماز می‌ایستند. آن حس و حال جدی را اگر سالی یک بار بتوانیم شب قدر تحصیل کنیم باز غنیمت است. بعدش ان شاء الله خدا زیادش کند.

218ـ یک ظرفیت پول‌ساز نامحدود

در کنار عزم و اراده و کار زیاد و هوش‌مند و داشتن ذهنیت پول‌ساز، عوامل دیگری نیز در کسب ثروت و افزایش روزی دخیل است که برخی از آنها بسیار دور از ذهن است و ناگزیر باید از وجود مبارک اهل بیت(ع) آموخت که به تار و پود و رازهای عالم آگاهند.

یک نمونه‌اش را امام باقر(ع) فرمود که دعای خیر برای برادر مؤمن است؛ آن هم پشت سر او نه روبرویش، که باعث سرازیر شدن روزی می‌شود؛ «عَلَيْكَ بِالدُّعَاءِ لِإِخْوَانِكَ بِظَهْرِ الْغَيْبِ فَإِنَّهُ يَهِيلُ الرِّزْقَ يَقُولُهَا ثَلَاثا» [وسائل الشیعه/ج7/ص108] و جالب است که امام باقر(ع) نتیجه‌ی این کار را که سرازیر شدن روزی است، سه بار تکرار کرد. لابد یک تکنیک بسیار قوی است که جا دارد این قدر بر آن تأکید شود.

ما ذهن نقادی داریم؛ یعنی هر کسی را که ببینیم یک نقطه ضعف از او در می‌آوریم و احیانا نقاط قوت او را هم می‌بینیم، که خیلی وقت‌ها همراه با قضاوت است. راحت تشخیص می‌دهیم فلانی کج راه می‌رود؛ این یکی لکنت زبان دارد؛ آن، فلان مرض را دارد؛ این، فلان مشکل را دارد. خبرهای موفقیت اطرافیان و آشناها و در و همسایه هم راحت به گوش‌مان می‌رسد. و احیانا اگر کسی پروژه‌ای را کلید بزند راحت می‌فهمیم و زود تحلیل می‌کنیم که می‌گیرد یا نمی‌گیرد و از این حرف‌ها.

حالا که این طور است، هر کدام از این احساس‌ها را می‌توان به یک دعای خیر تبدیل کرد، آن هم بدون این که به روی طرف بیاوریم یا نزد شخص ثالثی برایش دعا کنیم و آبرویش را در قالب دعا بریزیم؛ که این هم کار بی‌خودی است. «بظهر الغيب» یعنی در غیب و خفا، که نه بتوانی پز دعایت را بدهی، نه بر او منت بگذاری، نه به رویش بیاوری که این عیب را در تو دیدم و برایت دعا کردم. کار خالصانه‌ی بی‌شیله پیله‌ای باید باشد، ولی اگر درست انجام گرفت، یک عاملی بسیار قوی برای افزایش روزی است.

کار چندان ساده‌ای نیست؛ تمرین می‌خواهد، ولی به نتیجه و حس و حال خوبش فارغ از نتیجه می‌ارزد. و از آن کارهایی است که همه جا و در همه حال می‌شود انجام داد. مثلا در جاده و خیابان برای صاحب هر ماشین داغانی دعا کنیم ماشینش را بهتر کند. برای هر خانواده‌ی دو سه نفری که سوار موتور شده‌اند و از کنارشان رد می‌شویم دعا کنیم ماشین خوب گیرشان بیاید. در کوچه و خیابان، هر خانه و ساختمان و برج و پاساژ و هتل نیمه‌کاره‌ای دیدیم، برای صاحبش دعا کنیم که به سلامتی پروژه‌اش را تمام کند و خیرش را ببیند. هر ماشین مدل بالایی که از کنارمان رد شد برای صاحبش دعای خیر کنیم که ان شاء الله حسابی با ماشینش کیف کند و هرگز تصادف نکند. ما از کنار قبرستان که رد می‌شویم عادت داریم فاتحه‌ای نثار امواتش بفرستیم، خب این را هم عادت کنیم که از کنار هر پاساژ و مدرسه و بیمارستان و مجتمع مسکونی که رد می‌شویم برای اهل آنجا دعای خیر کنیم.

ظرفیت استفاده از این عامل پول‌ساز و حال‌خوب‌کن بسیار بالا و نامحدود است. چون هر جا که چشم می‌گردانی یا آدمی می‌بینی یا عکس و تصویرش را، یا اسمش را، یا چیزی که به او مربوط است. هر برخورد و رفتار و وضع و حالتی که از آدم‌ها می‌بینیم هم یا کمی تا بیشتری خوب است یا بد. و همه‌ی اینها می‌تواند بهانه‌ای برای یک دعای خیر جور کند. این تکنیک را قدر بدانیم و به هم‌دیگر یادآوری کنیم تا واقعا در و دیوار و سنگ‎فرش‌های شهر، برایمان طلا شود. از این به بعد بدون استفاده‌ی بیست سی باره از این تکنیک، روزمان را شب نکنیم.

213ـ چانه‌زنی بنده‌ای حاضرجواب با خدای مهربان!

چانه‌زنی امیرالمؤمنین(ع) با خدا معرکه است. دعاهایش هیچ شباهتی به دعاهای رسمی و اداری و کلیشه‌ای ما در آخر مجالس ندارد. هیچ هم اصرار ندارد آخر جملاتش با «بفرما» تمام شود. در دعاهایش گویی اصرار دارد تا قِران آخر رحمت و مغفرت و لطف خدا را از چنگش دربیاورد؛ «أَنْ تُوَفِّرَ حَظِّي مِنْ كُلِّ خَيْرٍ أَنْزَلْتَه‏» جوری دعا می‌کند انگار قرار نیست فردا و پس فردایی در کار باشد. مثل طفلی که هر چه بخواهد همین الآن می‌خواهد و طاقت صبوری ندارد، پای بی‌صبری بر زمین می‌کوبد و به خدا می‌گوید: همین الآن! « أَنْ تَهَبَ لِي فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ كُلَّ جُرْمٍ أَجْرَمْتُهُ». تذلل و فروتنی علی(ع) در برابر خدایش یک طرف؛ ناز و طلب‌کاری و زیادخواهی و سیری‌ناپذیری‌اش در خانه‌ی خدا یک طرف. و فقط خدا می‌داند چقدر دوست داشت خدا این چانه‌زنی علی(ع) را با خودش. 
پای مناجات شعبانیه‌ی امیرالمؤمنین(ع) که بنشینی، در کنار حس گنه‌کاری‌ات حس پرروگری‌ات هم گل می‌کند. می‌شوی بنده‌ی گنه‌کارِ پرروی خدا. گنه‌کار پررویی که راست‌راست در چشم خدا زل می‌زند و می‌گوید: «خدای من اگر بخواهی بازخواستم کنی که چرا جنایت کردی، آن وقت من هم بازخواستت می‎کنم که چرا نبخشیدی؟! اگر بگویی: چرا گناه کردی؟ من هم خواهم گفت: خب تو چرا نیامرزیدی؟»؛ «إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِك‏.» یعنی گیرم من خوب بندگی نکردم، تو چرا خوب خدایی نکردی؟! یا می‌گوید: «خدایا! اگر مرا محروم کردی، پس چه کسی روزی‌ام دهد، اگر تحویلم نگیری پس چه کسی هوایم را داشته باشد؛ إِلَهِي إِنْ حَرَمْتَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي يَرْزُقُنِي وَ إِنْ خَذَلْتَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُنِي‏» حالا مگر قرار است حتما تحویلت بگیرند که سر این که چه کسی این کار را بکند چانه‌ می‌زنی، بنده‌ی خدا؟! همین است که هست، به وقت مناجات شعبانیه قرار نیست بنده کوتاه بیاید. 
دوست دارم یک گنده‌لات خوش‌مرامی جلسه‌ی مناجات شعبانیه بگیرد و او برایمان بخواند مناجات را. حتما شنیدن دارد مناجات‌خوانی‌اش؛ مخصوصا وقتی از علی(ع) الهام بگیرد و زبان بریزد برای اوستاکریمش. می‌خواهم مرام‌گذاشتن‌های علی(ع) برای خدا را از زبان یک لات بشنوم؛ آن‌جایی که می‌گوید: «اگر به جهنمم بیاندازی، به دوزخیان خواهم گفت دوستت دارم!» انگار می‌خواهد شرمنده کند خدا را! انگار دارد خدا را در روی‌دربایستی قرار می‌دهد! انگار غیر مستقیم دارد می‌گوید: خدایا اگر نبخشی مرا حرفی نیست، ولی برای تو بد می‌شود و آبرویت در جهنم به خطر می‌رود، چون من که نمی‌توانم دوستت نداشته باشم یا این محبت را کتمان کنم. آن وقت جهنمی‌ها نخواهند گفت: این چه خدایی است که بنده‌اش دوستش دارد و او می‌سوزاندش؟!
مناجات شعبانیه خوراک جوان‌های بی‌کله‌ی بی‌منطق زبان‌نفهمی است که قاعده و منطق و ضابطه و مقررات سرشان نمی‌شود. بیایند ببینند چقدر این مناجات با فازشان هماهنگ است؛ «خدایا می‌دانم خیلی خیلی کم از تو اطاعت کردم، اما در عوض خیلی خیلی زیاد از تو توقع دارم؛ إِلَهِي إِنْ كَانَ قَدْ صَغُرَ فِي جَنْبِ طَاعَتِكَ عَمَلِي فَقَدْ كَبُرَ فِي جَنْبِ رَجَائِكَ أَمَلِي‏!» خب این چه ربطی به آن دارد؟! هر که جای خدا بود می‌گفت: «بنده‌ی خدا! گناه کردی، یک قورت و نیمت هم هنوز باقی است؟!». ولی خداست دیگر؛ خوشش می‌آید بنده‌اش این چنین پرادعا با او صحبت کند و از مهربانی و کرم و لطفش بُل بگیرد.
با مناجات شعبانیه، حاضرجوابی علی(ع) را تماشا کن و لذت ببر. فقط همین را نگفت که: خدایا هر چه بگویی برایت جواب دارم! وگرنه هر چه خدا امکان داشت بگوید، جلوجلو علی(ع) گفت و جواب داد و توپ را در زمین خدا انداخت. سرسوزنی هم از خودش و اطاعت و عبادات کم‌نظیرش مایه نگذاشت؛ همه را به لطف و کرم و مهربانی خدا حواله داد و خودش را کنار کشید. جواب‌هایی داد که ما هم می‌توانیم به خدا بدهیم. «خدایا اگر من سزاوار لطف تو نیستم، خب در عوض تو که سزاوار لطف به من هستی [پس این به آن در]!» 
مناجات امیرالمؤمنین(ع) را که تماشا کنی، به یک چانه‌زنی می‌ماند. چانه‌زنی‌ای که در آن بنده‌ی عزیز دل خدا، یاد گرفته چطور خدا را قانع کند و ازش امتیاز بگیرد؛ خدایا مگر مهربان نیستی؟! مگر بخشنده نیستی؟! مگر آمرزنده نیستی؟! مگر خوب نیستی؟! خب پس بفرما؛ در و تخته جور است و همه چیز سر جایش است! چیزی از تو نمی‌خواهم چز این که خدایی‌ات را بکنی! باز ببین احیانا گناهی از قلم نیانداختی که نبخشیده‌ای؟! خدا هم بدش نمی‌آید. مهربان است و عاشق بنده‌ی زیاده‌خواه!

155ـ در این مهمانی با اشتها وارد شوید

ماه مهمانی خدا فرا رسیده است. قرار است سفره ای پهن شود و هر کسی بسته به اشتها و میلش بر سر سفره بنشیند و از آن استفاده کند. در مهمانی قرار نیست برای خوردن چیزی پولی خرج کنی، اما باید میل کافی داشته باشی. دستهای خدا باز، درب رحمت الهی باز، خوان کرمش گوش تا گوش این عالم پهن، و مهمانداران این مجلس باشکوه، گوش به فرمان مایند تا هر چه سفارش دهیم تقدیممان کنند. اما اگر میل و اشتها نداشته باشیم با یکی دو لقمه سیر می شویم و آن وقت مجبوریم بیکار بر سر سفره بنشینیم بقیه وقت را. حیف نیست؟!  

حیف نیست که ما در ماه رمضان از خدا فقط سلامتی بخواهیم؟! خب این را که هاپوها و پیشیها و بعبعی ها همه دارند که! توی انسان بیش از این نمی خواهی آیا؟! احیانا نمی خواهی بعد از مرگت، در شب اول قبرت، در زندگی برزخی ات، در هنگام حشرت، در روز قیامت، و در زندگی جاویدان آخرتت هم در اوج سلامت و نشاط باشی؟! این بهتر نیست؟! پس چرا میل و اشتهایش نمی کنی؟!  

چرا به زیبایی بیست سی سال آینده فکر می کنیم فقط؟! بعدش چی؟! آیا بعدش نیست و نابود می شویم، یا باز به زندگی ادامه می دهیم؟ که اتفاقا در آن زندگی شیک و باکلاس، زیبایی و شیکپوشی و برازندگی خیلی مهمتر است! 

حتما تا حالا کسی را دیده ایم که خودمان از او خوشگلتر بوده ایم، ولی از کجا معلوم تا همیشه ما از او خوشگلتر خواهیم بود؟ شاید بعد از مرگ، او از ما زیباتر شد! اگر الآن خانه خوب و ماشین خوب و کار خوبی داریم، از کجا معلوم بعد از مرگمان باز خانه و ماشین و کار خوبی خواهیم داشت؟ کسی چه می داند، شاید شأن اجتماعیمان بسیار افت کند در آن زندگی! چرا دلمان نمی گیرد پس؟ چرا اشکمان جاری نمی شود پس؟ 

و از سوی دیگر، از این که هیچ بعید نیست زندگی بعدی ما خیلی با کلاستر از زندگی الآنمان باشد، چرا ذوق نمی کنیم؟! چرا اشک شوق نمی ریزیم؟!

اشتهای زیاد، در اثر دیدن چیزهای بزرگ و فکر کردن به اهداف بزرگ و آینده ای بزرگ و چشم اندازی بزرگ به دست می آید. وقتی آرزوهای ما همه در حد کیف و کفش و لباسمان باشد، آدم کوچکی خواهیم بود. معلوم است چنین آدمی چندان حرفی با خدای خود نخواهد داشت. و لذت مناجات با خدا را هم نخواهد چشید. باید به چیزهای بزرگ علاقه مند شویم، آنگاه خواهیم دید که فقط با خدا درباره این مسائل می شود حرف زد. و از آن پس با علاقه و حال خوش با خدای خوبمان درباره علاقه مندیهای بزرگمان گفتگو خواهیم کرد. 

البته مؤمن سیر نمی شود و تا به خود خدا نرسد و شهد ملاقات او را نچشد، ول کن لجاجتش درِ خانه خدا نیست. خواندن خاطرات عرفا و شهدا، اشتهای آدم را باز می کند. پس در کنار کتاب قرآن و دعا، در این ماه با یکی از کتابهای خاطرات دفاع مقدس انس بگیریم. قطعا ضرر نخواهیم کرد.

152ـ وقتی به 1384 سال قبل رفتم...!

در عالم خیالاتم اتفاقی شبیه داستان سریال «پنجمین خورشید» برایم پیش آمد. ماشین زمان مرا نه بیست و چهار سال، بلکه به 1384 سالِ قبل برد! چشم باز کردم و دیدم در کوفه ام و تاریخ، درست 55 هجری است! حاکم مسلمین معاویه است و امام شیعیان امام حسین (ع). و قرار است هر آن چه در تاریخ رخ داد، رخ دهد. با این تفاوت که این بار، من شنونده و خوانندۀ تاریخ نیستم، بلکه ناظر و حاضر و شاهد ماجرایم و از آن بالاتر نقشی در حوادث هم ممکن است داشته باشم. 

حساب کردم دیدم 5 ـ 6 سال دیگر واقعۀ عاشورا است. درست 5 ـ 6 سال دیگر امام حسین (ع) به گودی قتلگاه خواهد رفت و اهل بیت به اسارت خواهند رفت. اهل کوفه، خوب و بدشان همه آرام به زندگی روزمره خود ادامه می دادند. به هیچ کدامشان هم نمی آمد که اینقدر پست یا اینقدر خوب باشد. دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و از همان روز شمارش معکوس را شروع کرده بودم. 

نه می توانستم عمر سعد و شمر را که راست  راست در کوچه های کوفه راه می رفتند، سر به نیست کنم، و نه حیا اجازه می داد به دست و پای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و حتی حر بن یزید ریاحی بیفتم و از خاک پایشان برای چشمانم سرمه بردارم. گاهی که کوچه های کوفه خلوت می شد، وقتی از کنار درب خانۀ حبیب می گذشتم، درب خانه را می بوسیدم و خدا خدا می کردم، کسی از اهل خانه یا دیگران نبیند مرا! چقدر دوست داشتم با همۀ شهدای کربلا در این شهر آشنا و رفیق می شدم. اما حیف که خودشان هم چندان همدیگر را نمی شناختند. فقط من بودم که می دانستم چه مردان پر قیمتی هستند در میان انبوه نامردان شهر.

همه چیز را می دانستم چرا که از دل آینده آمده بودم؛ از دل روضه ها، هیئت ها، سینه زنی ها، دسته های عزاداری و زیارت اربعین... همه چیز را هم به یاد داشتم. اما نمی دانستم آیا این بار خودم نیز جزء شهدای کربلا خواهم بود یا خیر؟ آیا من مثل این نامرد مردم کوفه تماشاچی اسارت امام سجاد و حضرت زینب خواهم بود، یا سرفراز از بالای نی در کنار دیگر شهدای کربلا آن حوادث را خواهم دید؟ نمی دانستم و چه سخت بود که نمی دانستم! 

هر از گاهی تا فرصتی پیش می آمد به کربلا می رفتم که نخلستان و بیابانی بیش نبود؛ به دشواری سعی می کردم موقعیت قتلگاه، زیر قبه امام حسین (ع)، بین الحرمین، خیمه گاه و تل زینبی را تشخیص دهم. وای خدایا چند سال دیگر، جمع خوبان عالم، شب عاشورا همین جا جمع خواهد شد و آقا و سالارشان شهادتنامه شان را امضا خواهد کرد. آیا در کنارشان خواهم بود؟! آیا مرا به این بزم با شکوه شب شهادت راه خواهند داد؟ و راستی آنگاه که حسین (علیه السلام) بیعت و تکلیف را یکجا از یارانش بگیرد و راهیشان کند که بروند و تنهایش بگذارند، من چه بگویم؟ نمی دانم. 

نمی دانم آن روزها را چگونه توصیف کنم؟ اوج دلهره و نگرانی و شوق و تمنا و خوف و رجا همه در دلم جمع بود و فقط خدا می داند چقدر اشک می گیرد از آدم این احساسات متضاد. 

دعا و تمنای شهادت در رکاب امام حسین (علیه السلام) از فکر و ذهن و قلبم جدا نمی شد. فرصت یکی از اصحاب الحسین (علیه السلام) شدن مگر چیز کمی است؟! قرار است تا روز قیامت پایین پای خود امام حسین (ع) دفن شوی و قبرت قدمگاه و زیارتگاه اولیا و اوصیا باشد. قرار است با سلام بر اصحاب الحسین (ع) در زیارت عاشورا میلیونها زائر محب اهل بیت (علیهم السلام) رشد کنند و به کمال برسند. می فهمی؟!

نمازم بهانه ای بود تا با مناسبت و بی مناسبت تک آرزویم را با خدا مرور کنم؛ من همۀ افعال و اذکار نماز را به همین بهانه و نگاه می خواندم و انجام می دادم. 

«الله اکبر» که می گفتم، تمنا و دعا و روضه خوانی ام شروع می شد؛ ای خدای بزرگی که سالاری چون حسین (علیه السلام) فدای تو شد.. ای خدایی که از همه اسباب و مقدرات و قید و بندها بزرگتری و من حقیر و کوچک را هم می توانی تا مقام شهید شدن در کنار امام حسین (علیه السلام) بالا ببری.. 

«الرحمن الرحیم» ای خدای مهربانی که برای بعضی از بندگانت رحمت خصوصی یواشکی داری! بگو با کدام رحمتت شهدای کربلا را انتخاب می کنی؟! 

«مالك یوم الدین» ای صاحب روز جزا و قیامت؛ ای کسی که طراحی کرده ای حسین (علیه السلام) بی سر وارد صحرای محشر شود تا همه بفهمند زینب چه بر سر نیزه ها دید!

«إياك نعبد وإياك نستعين» خدایا می دانم که توفیقی گنده تر از هیکلم از تو می خواهم. می دانم گروه خونی ام به این حرفها نمی خورد. می دانم این لقمه گنده تر از دهنم است. ولی از تو مایه گذاشته ام و امید به لطف تو بستم.

«اهدنا الصراط المستقیم» خدایا مرا به آن راه راست قشنگ و باصفا راهنمایی کن.

«صراط الذین انعمت علیهم غیر المعضوب علیهم ولا الضالین» خدایا راه راستی که پاتق خوبان عالم است. و اساسا دلبستگی ام به آن راه به خاطر همان هاست. حسین و عباس و علی اکبرش همه آنجایند و یارانشان در کنار آنها. انبیا و اولیا و اوصیا و دیگر شهدا هم جمعشان جمع است. چه راه باصفایی! 

در سلام نماز خصوصا آنجا که می گفتم: «السلام علینا و علی عباد الله الصالحین» به وجد و شوق می آمدم. آخر من و خوبان عالم در یک جمله کنار هم قرار گرفتیم و مخاطَبِ یک سلام. و در کنار این شوق و ذوق، تصور این که روزی از قافلۀ خوبان عقب بیافتم و از آنها جدا شوم، مثل کابوسی وحشتناک پریشانم می کرد. گاه و بیگاه گریه می کردم و طبیعتا در هر زمان و زمینی، خصوصا در اوقات استجابت دعا فیلم یاد هندوستانِ کربلا می کرد.

نماز می خواندم به امید روزی که در نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) حاضر باشم و آخرین نمازم را آنجا بخوانم. کاش می شد هم پشت سر حسین (ع) نماز خواند و هم در برابرش ایستاد و سپر بلایش شد. 

...
سرانجام از این خیالات بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم که ماشین زمانی در کار نیست و من اینجایم. اما ناگهان به یادم آمد که مگر این سالها امام زمان (عج) تیم یارانش را نمی بندد؟! مگر چند سال دیگر ـ دیر یا زود ـ ظهور نمی کند و افرادی به خیل سربازان مهدی (عج) نمی پیوندند؟ مگر شبهای قدرِ این سالها، شبهای پذیرش و تقدیر سربازان امام زمان (عج) نیست؟ مگر شهدای قیام امام زمان (عج) اولیای نعمت همۀ برکات حکومت جهانی او نخواهند بود و در همه چیز شریک و سهامدار نیستند؟ پس چرا تقلا نمی کنی و کمتر می خواهی و به ندرت التماس می کنی و کمتر گریه می کنی؟ خوب است روز قیامت تو را با بعضی از شهدای قیام جهانی امام زمان (عج) مقایسه کنند و ببینی این شهید هیچ فرقی با تو نداشت الا این که بیشتر التماس می کرد و بیشتر از خدا می خواست؟!

100ـ آخر سوء استفاده از مهربانی خدا

در صف نانوایی ایستاده بودیم که یک دفعه دیدم اشک در چشمانش حلقه زد. تعجب کردم که صف نانوایی چه جای گریه است! در راه برگشت، سریش مرغوب و با کیفیتی شده بودم که یالله بگو چی شد. آخر مجبور شد و دست تسلیم بالا برد

گفت: تو صف که ایستاده بودیم، یک مرد میانسالی با عجله آمد و احساس کردم که می­خواهد تو صف بزند، ولی مطمئن نبودم که چنین قصدی دارد، من هم تو فکر و خیالات رفتم که اگر تو صف زد و جلوتر از من خواست نان بگیرد، چه به او بگویم و چطور برخورد کنم. بگویم: آقا نوبت من است بگویم: آقا شما کی آمدی؟ با مهربانی به او تذکر دهم تند برخورد کنم چیزی به او نگویم عملا به او حالی کنم که نوبت من است؟

آخر سر به این نتیجه رسیدم که اصلا انگار نه انگار. بگذارم آن آقا نانش را بگیرد و خوش باشد. بنده­ی خدا شاید عجله دارد، شاید حواسش نیست و قصد و غرضی ندارد، آخر این چه وضع برخورد با کسی است که می خواهد تو صف بزند؟!

بعد گفت: تا به این نتیجه رسیدم، انگار دلم روشن شد و درب مناجاتی برایم باز شد، گفتم خدایا من گذاشتم این آقا بی نوبت نان ببرد، تو هم شهادتنامه ام را بی نوبت امضا کن. نگو حالا فعلا نوبتت نشده

62ـ مادر دعا کن ببرم

کمتر می­ توان انسان موفقی را گیر بیاوریم و از علت توفیقش سؤال کنیم، و او اشاره ­ای به نقش مادرش نکند. مادر اعجوبۀ خلقت و راز سر به مهر آفرینش است. مادر یعنی کسی که از خبرِ قبولی فرزندش در دانشگاه، بیش از قبولی خودش خوشحال می ­شود. مادر کسی است که سلامتیِ فرزندانش از سلامتی خودش برایش مهم­تر است. مادر تنها کسی است که برای دعا برای فرزندش، به اندازۀ دعا برای خودش و بلکه بیشتر مایه می ­گذارد. مادر همیشه حواسش از خودش پرت است و بیشتر به فکر بچه هاست...

اگر چه موضوع یادداشتم دربارۀ مادر نیست، اما دلم نمی ­آید از توصیف و ستایش مادر دست بکشم. همه مادر را با مهربانی می ­شناسند، وصد البته که بین مهربانی مادر و مهربانی دیگران تومانی نه قران فرق است. مادر خودش را با فرزندش مقایسه نمی ­کند. از این که فرزندش زیباتر از او صحبت می­ کند ناراحت نمی ­شود. مادر بدش نمی ­آید فرزندش از او باسوادتر باشد. مادر از خوردن دست­پخت دخترش که از او ماهرتر شده است، لذت می­ برد. مادر مهربان است، آن هم از نوع خودش..

ما جوان­ها روش قشنگی را بلدیم؛ هنگامی که قرار است امتحانی بدهیم یا مصاحبۀ استخدام یا مسابقه­ ای داشته باشیم، یک جوری به مادرمان می ­سپاریم که برایمان دعا کند. آن­هایی هم که مادرشان به رحمت خدا رفته است، سرِ خاک مادرشان می­ روند و بعد از خواندن فاتحه و کمی قرآن به مادرشان می­ گویند: مادر دعایم کن.

ما هر روز از صبح تا شب کار مهم داریم و در حال امتحانیم. اساسا این دنیا سالن امتحانات است، ولی در این میان، روزی پنج بار مسابقۀ کشتی داریم؛ مسابقه­ هایی که اگر چه خیلی تکراری­ست، اما برد و باخت هر کدامشان در سرنوشت ما خیلی اثر دارد.

نماز، مسابقۀ کشتی با شیطان است و سجادۀ نماز، تشک آن. شروع مسابقه با سوت اذان شروع می شود، و تو اگر چه فرصت داری که دیرتر وارد تشک شوی، اما هر چه زودتر بروی موفقتر خواهی بود. در این مسابقه تو با دو نفر سر و کار داری؛ خدا و شیطان. تو باید در برابر خدا خاک شوی، و تمام تلاش شیطان این است که نگذارد این صحنۀ زیبا و نازنین اتفاق بیافتد. خاک شدن و به خاک افتادن در برابر خدا، مهم­ترین کاری است که در این مسابقه باید انجام داد و هر چه مدت این صحنۀ قشنگ بیشتر شد، بهتر است. و چه حرصی می­خورد شیطان از این کار! و چه برنامه ­هایی که برای به هم زدن صحنۀ به خاک افتادنت در برابر خدا نمی کشد؟!

مسابقۀ مهم و سرنوشت­ساز زندگی­مان نماز است و باور کن که دعای خیر مادرمان معجزه می ­کند. باور کن که او از التماس دعای مکرر و روزانۀ ما خسته نمی ­شود. مادری که من می­شناسم هر بار که از او طلب دعای خیر کنیم، گویی بار اول است که از ما التماس دعا می ­شنود. مادری که من می­شناسم نمی­تواند نسبت به نتیجه ­های مسابقه­ هایمان بی­ تفاوت باشد و نتیجۀ تک­تک این هزاران مسابقه برایش مهم است. پس ما اگر قبل از نماز به او التماس دعا گفتیم، در واقع موضوعی را با او درمیان گذاشته ­ایم که بیش از این که برای ما مهم باشد، برای او مهم است. مادری که من می شناسم در هنگام مسابقه هم نگران ماست، حتی اگر ما بی­خیال باشیم...

خوش به حال کسانی که رابطۀ خوبی با مادرشان دارند و قبل از هر نمازی آرام زیر لب می گویند: السلام علیك یا فاطمة الزهراء، مادر دعا کن ببرم....

34ـ روضه ی دخترم را بخوان

مرحوم میرزا علی محدث­زاده فرزند دانشمند عالی مقام حاج شیخ عباس قمی (قدس سره) یکی از خطیبان و وعاظ معروف تهران بود. او این گونه تعریف می­کند که:

یک سال دچار بیماری حنجره و گرفتگی صدا شدم و دیگر نمی­توانستم به منبر روم و سخنرانی کنم. خوب؛ به فکر معالجه افتادم و به پزشک متخصصی مراجعه کردم. پزشک که مرا معاینه کرد، معلوم شد که تعدادی از تارهای صوتی از کار افتاده­اند و درمان این بیماری، بسیار سخت است؛ تازه اگر بشود.

آن پزشک نسخه­ای برایم پیچاند و به من دستور استراحت داد؛ استراحتی که از کوه کندن سخت­تر بود، چون در این استراحت جدای از این که اصلا نباید منبر روم، با زن و فرزندم هم نباید صحبت کنم و هر چه بخواهم بگویم، باید بنویسم... تا شاید فرجی شود و این پرهیز سخت و خوردن منظم دارو، فایده­ای کند و ما را نجات دهد.

با هر سختی و مشقتی که بود، با این مقررات جدید، کنار آمدم و صبر کردم و هیچی نگفتم، اما یواش یواش این بیماری بد جور داشت کلافه­ام می­کرد و امانم را برید. در چنین موقعیتهایی معمولا انسانها به اضطرار و التماس می­افتند و یادشان می­آید که قدرت بالاتری هم هست. این جاست که انسان از هر راه و چاره­ی بشری ناامید می­شود و به یاد اهل بیت (علیهم السلام) می­افتد.

من نیز دست توسل به سوی امام حسین (علیه السلام) دراز کردم. روزی پس از خواندن نماز ظهر و عصر، حالت توسلی فراهم شد؛ به شدت گریستم و به آقا عرض کردم: ای پسر پیامر خدا! دیگر نمی­توانم بر این بیماری صبر کنم. از این گذشته من منبری­ام و مردم از من انتظار دارند که برای آنها به منبر روم. من از ابتدای عمرم تا کنون به منبر رفته­ام و از خادمین و غلامان شمایم. حالا چه شد که به خاطر این بیماری باید از این پست حساس برکنار شوم؟ آقا ماه مبارک رمضان نزدیک است، دعوت­ها را چه کنم؟ آقا عنایتی بفرمایید...

بعد از این توسل، مطابق معمول کم کم خوابیدم. در عالم خواب، خودم را در اتاق بزرگی دیدم که قسمتی از آن روشن و قسمتی دیگر تاریک بود.

دیدم که امام حسین (علیه السلام) در قسمت روشن اتاق نشسته­اند. خیلی خوشحال شدم و هر چه در بیداری به ایشان عرض کرده بودم دوباره گفتم، و اصرار داشتم که ماه رمضان نزدیک است و از سوی مساجد بسیاری دعوت شدم، اما الآن با این حنجره چطور سخنرانی کنم، دکتر هم مرا از صحبت کردن با زن و فرزندانم هم منع کرده است...

این حرف­ها را با گریه و تضرع و زاری به امام عرض کردم. امام حسین (علیه السلام) به من اشاره کردند و فرمودند: به آن آقایی که دم در نشسته، بگو چند جمله از مصیبت دخترم را بخواند و شما گریه کنید، إن شاء الله خوب خواهید شد.

من به در اتاق نگاه کردم، دیدم شوهر خواهرم آقای حاج مصطفی طباطبایی قمی که یکی از دانشمندان و خطیبان و از ائمه جماعت تهران می­باشد، نشسته است.

من فرمایش حضرت امام حسین (علیه السلام) را به عرض او رساندم. او اول خواست از خواندن مصیبت خودداری کند که امام حسین (علیه السلام) به او فرمودند: روضه­ی دخترم را بخوان.

او مشغول ذکر مصیبت حضرت رقیه شد، و من گریه کردم و اشک ریختم، اما متأسفانه بچه­هایم مرا از خواب بیدار کردند و من ناراحت شدم که چرا از آن مجلس پر از فیض و معنویت محروم ماندم.

همان روز یا روز بعد از آن، به همان پزشک متخصص مراجعه کردم. خوشبحتانه بعد از معاینه مشخص گردید که اثری از آن بیماری نیست.

آن پزشک متخصص شگفت زده شد، و با تعجب رسید: چه خوردی که این قدر زود نتیجه داد؟

من توسل و خوابم را به او شرح دادم. دکتر در حالی که خودکارش در دستش بود و ایستاده بود، به سخنان من گوش داد. بعد از شرح ماجرا، قلم از دستش افتاد و با یک حالت معنوی که در اثر شنیدن نام مولی امام حسین (علیه السلام) به او دست داده بود، پشت میز طبابت نشست. اشک بر رخسارش جاری گشت. او مقداری گریه کرد، سپس گفت: آقا این ناراحتی شما علاجی جز توسل و عنایت و امداد غیبی نداشت.

به نقل از عباس عزیزی، 200 داستان از مصایب و کرامات حضرت رقیه (علیها السلام)، از کتاب کرامات الحسینیة، ج2، ص88؛ توسلات و راه امیدواران، ص173.